فکر کن...
چشمم هنوز باز نشده بود که شال و کلاه کردم برم دارایی
یهو به سکوت اطراف شک کردم، رفتم و از پنجره خیابانی را دیدم که همهی مغازههاش بسته بود
پرنده پر نمیزد و میشد تصور کرد، قیامت شده
زیرا من از تاریخها بیاطلاع بودم و فکر میکردم بیست یکم دیروز بوده
همینکه متوجه تعطیلی شدم، انگار خدا عمر دوباره بهم داد
زود تند سریع لباسها رو کندم و برگشتم به اتاقم و از من شادتر
شاننال که انگار یک استخوان بزرگ گاو دادن دستش
طفلی هربار میرم بیرون زودتر از من میره توی تختش
نمیدونم شاید با نبودم توی خونه احساس عدم امنیت میکنه؟
نمی دونی چنی خوشحال شد از نرفتنم.
این طفلی خیابون گردی بلد نیست
زیرا تجربه نکرده، همیشه با باکس گذاشتمش توی ماشن و با رسیدن به مقصد از باکس اومده بیرون
و خودم رو گذاشتم جای شانتال
از دید او جهان همین چهار دیواریست و گاه هم خونهی چلک که لابد تعبیری از بهشت براش داره
وقتی میرسه سر از پا نمیشناسه و از صبح توی باغ جولون میده تا غروب
من خیلی چیزها رو ندیدم، خیلی جاها نرفتم و ..... جهان من هم خلاصه شده در همین حیطهی اکنون
یهو نفسم تنگ شد چنان که نشستم روی زمین
شانتال که همیشه من رو از روی مبل میبینه سر از خودش نبود که چهطور از سر و کولم بالا بره
تداعی شادی پس از غم را میکرد
مثل مواقعی که ما لب برمیچینیم از باب چیزهایی که نمیدونیم
و با یک وزش سادهی صبحگاهی به زندگی بر میگردیم
آیا دشمنی بزرگتر از جهل هم هست؟
جهلی که دوزخ و برزخ رو تعریف میکنه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر