یک عمر شبهای بیخوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با اینکه اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.
ساعت دو صبح کلاغها، ساعت چهار نوبت بلبل است و ساعت پنج و شش، قمری بیدار میشه و ساعت هفت نوبت کبوتر لاتهای محل، کفتر چایی است.
شرطی شده بودم که صدای ماشینهایی که عازم محل کار میشوند خواب را از سرم پرانده و دیگه نمیشه خوابید. زیرا چطور وقتی مردم بیدار هستند من باید بخوابم؟
این انزجار به لطف والده و همسر سابق در من نهادینه شد. به لطف صبحهایی که خواب از تخت بیرونم میکشید و سوار سرویس مدرسه میکرد و باقی خواب در سرویس و حتا گاه در کلاسهای زنگ اول ادامه داشت و چیزی از مدرسه جز بیخوابی و خجالت در خاطرم نیست. حديث آقای شوهر هم که بماند در گذشتهها...
این ایام که باید ساعت، یک و سه و چهار صبح به شانتال دارو بدم، دوباره ساعت نه داروی بعدی، سیستم خواب به کلی فراموش شد. زیر بنای بیداریها و دوباره به خواب رفتن شد عشق به شانتال و قصد من برای تغییر شرایط.
تمام ترومای از هفت سالگی تا سه ماه گذشته به ناگهان پرپر شد و به زباله دانی تاریخ پیوست و ذهن شرطی شده از بند ساعت و خواب آزاد شد.
الهی شکر از این بند هم به لطف عشق رها شدم










