۱۴۰۴ آذر ۱۶, یکشنبه

من و قمری‌های خونه


 


  یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.

    ساعت دو صبح کلاغ‌ها، ساعت چهار نوبت بلبل است و ساعت پنج و شش، قمری بیدار می‌شه و ساعت هفت نوبت کبوتر لات‌های محل، کفتر چایی است.

  شرطی شده بودم که صدای ماشین‌هایی که عازم محل کار می‌شوند خواب را از سرم پرانده و دیگه نمی‌شه خوابید. زیرا چطور وقتی مردم بیدار هستند من باید بخوابم؟

   این انزجار به لطف والده و همسر سابق در من نهادینه شد. به لطف صبح‌هایی که خواب از تخت بیرونم می‌کشید و سوار سرویس مدرسه می‌کرد و باقی خواب در سرویس و حتا گاه در کلاس‌های زنگ  اول  ادامه داشت و چیزی از مدرسه جز بی‌خوابی و خجالت در خاطرم نیست. حديث آقای شوهر هم که بماند در گذشته‌ها...

   این ایام که باید ساعت، یک و سه و چهار صبح به شانتال دارو بدم، دوباره ساعت نه داروی بعدی،  سیستم خواب به کلی فراموش شد. زیر بنای بیداری‌ها و دوباره به خواب رفتن شد عشق به شانتال و قصد من برای تغییر شرایط. 

   تمام ترومای از هفت سالگی تا سه ماه گذشته به ناگهان پرپر شد و به زباله دانی تاریخ پیوست و ذهن شرطی شده از بند ساعت و خواب آزاد شد.

   الهی شکر از این بند هم به لطف عشق رها شدم


   


     

۱۴۰۴ آذر ۱۰, دوشنبه

یاد دیروز


 جمعه غروب و علی‌اصغر خان طاهری و من

چه حس میکردم بزرگ شدم
به‌روز شدم
رفتم قاطی ارشدها 

عشق، پر پرواز

 




  اول آذر ماه سال یکهزار و سیصد هفتادو شش، در فاصله‌ی بی‌زمان و مکان تصادف تا امداد، با سرعتی بسیار از جسم دور می‌شدم پر از شوق بازگشت. بازگشت به خونه. 

  حسی مشابه اولین روز مدرسه و زنگ پایان. می‌دونستم قراره برگردم خونه. مکان امن و آشنا. موضوع اصلن چطور آغاز و به پایان رسیدن نیست. دارم از نقطه‌ای می‌گم نزدیک به انتها . لحظه‌ای که صدایی به یادم آورد برای تجربه‌ی عشق آمده بودم و شکست خورده سفر به پایان رسید.

  یک آه. آهی جان سوز از یادآوری کافی بود که با سرعت به تن برگردم و چشم باز کنم.

   خدا می‌دونه دنبال این تجربه چقدر خریت کردم. زیرا تصورم از عشق اشتباه بود. فکر می‌کردم باید این عشق را با جنسی مخالف تجربه کنم. 

   اما زندگی یا روح قصدش از تصوراتم متفاوت بود. از آموخته‌های شنیده و دیده از عشق. و من گران‌ترین تجربه‌ها را برای این درک در پیش داشتم. در سقوط پریا و کانسر، در سکوت و پذیرش و مبارزه با تنی زخم خورده از تصادف. آن‌جایی که هربار از روی من‌م جست می‌زدم برای یاری. در جنگ‌های خانوادگی، در گذشت و ادامه. به صلح رسیدن با آن‌ها که دشمن تصور داشتم. در مراقبت از گیاهان‌م، با گربه‌های محله ..


. و حالا با شانتال که چطور از خواب و خودم می‌زنم با قصد نجات عزیزترینم. 

   کی فکرش را بلد بودم که این عشق را با سگی تجربه خواهم کرد؟ عشق را ذهنم می‌شناخت و عشق بزرگترین آزمون رها کردن من‌ه من بود. رها گشتن از خودخواهی،  لوس بازی، کله خرابی، غرور و ...

   کی باورش می‌شه حاضر نیستم هرگز تجربه‌ی اول آذر هفتاد و شش را از زندگی حذف کنم!! تصادف تولد دوباره من شد حتا با عصایی که هنوز مرا با خود همه‌جا می‌برد، بال پروازم تا ...

۱۴۰۴ آذر ۹, یکشنبه

لیلی و مجنون




   یک عصر خنک آبان ماه،  در ایوان طبقه‌ی دوم چلک رو به جنگل برای اولین بار با این شاهکار آشنا شدم.

زیبا، زیبا، زیبایی که سفر را زیباتر از زیبا ساخت. و هنوز من به همان زیبایی اول مرتبه این کلیپ را با تمام سلول‌های عشق به وجودم می‌برم و نفس می‌کشم. 

   عشق یعنی این زیبایی های ابدی.

   عشق یعنی چلک که بی‌نیاز و پرعظمت هربار مرا  دوباره از خودم متولد می‌کند. 

۱۴۰۴ آذر ۶, پنجشنبه

معبد ، مطبخ

 




  مطبخ سرشار از عطر خورش کرفس و من به بازی.

  اندکی طعم قهوه فرانسه‌ و پشتش سیگار

   من و دیوار

   



۱۴۰۴ آذر ۳, دوشنبه

کنترل زی



  اگر قرار باشه خاطره‌‌ای اضافی از مغزم پاک کنم، اون چیست؟ بی‌تردید خاطرات عاشقانه.

  وقتی فکر می‌کردم عاشق شدم، دیگه این نبودم. تحت تاثیر انرژی‌های او، هیجان ناشناخته، طپش قلب، شوق دیدار، هورمون ،  رسیدن و ... و هزار دلیل نه من خودم می‌موندم، نه او خودش بود.

    در پایان هم کسی نمی‌تونه عشقی را در ذهنش حمل کنه که به تلخی، جدایی، خیانت، بلاهت، سواستفاده و ...  ختم شده باشه و عشق هم‌چون حبابی در فضا زمان محو و نابود می‌شه.  

  درواقع چنان از خاطره‌اش گریزان و پریشان می‌شم که چیزی جز تصویری از بلاهت خودم باقی نمانده.

    نمونه، عشق کبیرم آقای شوهر هزار سال پیش که به‌خاطرش قید خانواده و ... همه‌ی همه چیز را زدم و یک‌روز اومدم خونه و گفتم: من زن شوهرم شدم.

   به ماه عسل قد نداد که تقش درآمد. یا دیگر عشق‌ها که خواستم و خودم رو گول مالیدم و مدت‌ها در غمش سوگ‌وار شدم. الان که نگاه می‌کنم فقط زنی در حسرت حسی کاذب و مجاز می‌بینم که هربار می‌دونسته و باز خودش رو گول‌مال کرده.

  واقعا این خاطرات قابل ؛  کنترل، آلت، دیلیت است. یا کنترل زی. دکمه‌ی غلط کردم معروف. یا سجده به قبله‌ی غلط کردم.

  

   


   

۱۴۰۴ آبان ۳۰, جمعه

خوشبختی همین حالا

   



    خوشبختی مجموع لذایذ کوتاه و چند دقیقه‌ای است.

  زمانی فکر می‌کردم،  کافیه بزرگ بشم و از خونه‌ی پدری پا بذارم اون‌ور دیواری که فکر می‌کردم تا ابدیت می‌رفت. 

   بعدتر، کافی بود یکی عاشقم بشه،  یا یک فقره آقای شوهر، بعد بچه‌دار بشم، بعد آرزویی نبود جز رهایی از حبس دیو دو سری به‌نام شوهر و قوم شوهر، دوباره دنبال عشق و ... چقدر زمین خوردم دنبال خوشبختی! 

  چه همه ترک کردم، ترک و تحقیر و شکسته شدم ، به‌نام خوشبختی؟! چه صدماتی که ندیدم تا برگشتم به نقطه‌ی آغازین

    امن،  یعنی همین خونه‌ی پدری. بوی غذا از مطبخ، آفتاب لمه داده روی فرش‌های اتاق. صدای موسیقی از درامافون، گلدان‌های ایوان در  رقص نسیم و عطر رز شناور در خانه. من و چای احمد معطر مخصوص و در دستم نخی سیگار.

   نه چشم انتظاری بر در و نه در ذهن غوطه‌ور.  در همین لحظه‌ی اکنون . خوشبختی بسته‌ای آماده‌ی تحویل در هیچ دستی نیست که هبه شود. 

   من خالق خوشبختی خودم هستم اینک و اینجا. 

۱۴۰۴ آبان ۲۹, پنجشنبه

باور، جرقه‌ی فندک

 


     پیلوت گاز وسیله‌ای بسیار شبیه به انسان.

   آن‌چه در من وارد عمل می‌شه، باور منه. باور مانند جرقه‌ی فندک عمل می‌کنه. حال این باور به هر چه که باشه. خدا، جادو، سنگ ستاره.... به هر چیز. مهم جرقه‌ای است برای فعال شدن.

   زیرا انسان از روح خالق، آگاهی، زندگی... انگیزش هستی است. نام‌ها حدیث عنب و انگور است، تنها امکان، شدن باور یا ایمان است.

   باور تزریقی یا تلقینی نیست. تجربی است. هنگامی که به باور رسیدم فهمیدم این تنها ابزار شکافتن نیل است. تنها راه رسیدن به آرامش. حتا تنهای تنها. زیرا تو وقتی باور می‌کنی همه یک هستیم در اشکال مختلف حس تنهایی از بین میره. 

   ذهن دیگه سوارت نیست، نمی‌تونه بر اساس دیده و شنیده‌ها که پردازش شده تا دیتا را درش شکل بده، تو رو منقلب کنه و تو روحی هستی از جنس آگاهی، انرژی.  و سکوت ذهن آغاز آزادی و شادی است.

تو خدایی


 

  اگر از آغاز این حقیقت رازی ممنوعه نشده بود. اکنون نه جنگی بود، نه داروی افسردگی و نه تخصصی به‌نام روان درمانی.

   منصور بر دار نمی‌رفت و جهل و خرافه جهان را در بر نمی‌گرفت و انسان موجودی آزاد بود. 

    نه اسیر محدودیتی به‌نام ذهن. 

    

۱۴۰۴ آبان ۲۱, چهارشنبه

زمان دایره‌ای


 


  شاید بزرگترین سوال زندگی‌م همواره این بوده. زمان

  گیریم که زمان نه خطی، بلکه دایره‌ای باشد. ولی چطور آینده‌ای که هنوز تجربه‌ی فیزیکی نشده وجود داره؟ 

   چطور وقایعی مربوط به سال‌های آینده یا حتا هفته‌ی اینده را می‌توان در خواب دید؟ با کوچکترین جزئیات؟!

   پس من در اینک، گذشته  یا آینده تکراری ابدی هستم؟ 

   و به‌قول نیچه، چه گرانبار می‌شود زندگی اگر تمام رنج‌هایش را همواره تجربه و رنج ببریم. 

   آیا می‌توان این چرخه را تغییر داد؟ مثل تجربه‌ی شادی و رضایت به‌جای رنج و پشیمانی؟

   ما تنها شاهدی ناظر بر داستانی هستیم به‌نام زندگی؟ 

   

جدایی


 

۱۴۰۴ آبان ۱۲, دوشنبه

در پناه امن خدا



 اول سفر پر از هیجان و ذوق‌زدگی است. هیجان رسیدن، در خیابان،  محله‌ی بچگی، خیابان بهار زیبا و صمیمی ، می‌گردی در اطراف و حس می‌کنی یک چیزی کم است.  یک چیزی بسیار جدی تر از هر خیالت. کتاب ورق می‌خوره، عطر محبوبه شب، رایحه‌ی عود، طعم چای احمد عطری... امنیت آغوش مادر.

   بوی خونه.

    تازه می‌فهمی باید زمان رسیدن و کم‌رنگی و غیبت و کوتاهی و لوس بازی ... را جبران کنی و هرطور شده خودت رو برسونی به امن مادر.

   به صدای ویگن که در خانه جاری است. به عطر آش رشته به وقت رسیدن از خیابان و سرما. جمع خانه‌ی مادری دوباره با قدرت و شدت تو را محتاج و نیازمند خودش می‌کنه.  مقاومت ناممکن و ناچاری به رجعت، رجعت به تمام چیزهایی که در حال فرار از آنی. رهایی از بغض دوری. یادت می‌افتد نمی‌توانی هیچ‌یک را انکار کنی و کتاب ورق می‌خورد.  جمع‌ها در حضور مادر جان می‌گیرد. و من

  که درک کردم عمر به فنا ندادم. هنوز پر اقتدار و مهربان ایستاده‌ام با آغوشی باز، بغلی امن و گرم که همه را به یک‌باره رها و ببخشم تا عطر تو را نفس بکشم.

   پریا امشب به اتریش بازگشت و من به رضایت از عمر رفته. یک‌بار دیگر معصومیت، صبوری و سکوت کار خودش را کرد. هرگز کسی را گدایی نکردم . در انتظار  چشم به در دوختم پشت دود لطیف سیگار.

۱۴۰۴ آبان ۹, جمعه

کنترل برای ترس

 

   هیچ وقت آدم خط‌کشی و جداول، مرزها و قوانین نبودم. البته جامعه‌،  خانواده سعی کردند من هم یکی از مرغ‌هاي درون قفسه بشم. مثلن استاد توان‌گرم، مامم بود که حتا سال‌ها حتا از سایه‌اش می‌ترسیدم. مدرسه، فرهنگ و ... اوه‌ه‌ه هزار کرسی دیگر.

   این شب‌های میهمانی بازی در طبقات به یمن حضور پریا یکبار دیگه نشانم داد چرا همیشه. تنها ماندم؟ چرا در هیچ‌یک حضور ندارم، هیچ زمان نبودم. چون از اول به کسی باج ندادم. نخواستم شکل قوانین‌شان شکل بگیرم.  اجازه ندادم ترس حاکم من باشد. نخ من به دست هیچ‌کس نبود. بز گر گله من بودم.

  چه مهم باشد اگر در این جوامع حاضر نباشم، منی که همیشه در هر جمعی هم تنها بودم. نه شکل فخری، نه زهرا نه پری. همیشه خودم بودم. گوشه‌ای می‌نشستم به انتظار یافتن بهانه‌ای برای رفتن.

  رفتن همیشه رفتن. همیشه راهی بودم. در جاده‌ی خودم، با تابلوهای خودم، نقشه‌ی راه‌ خودم، آدرس‌های خودم. جامعه تو را برنامه ریزی میکنه، خانواده،  مدرسه، رسانه و قوانین بخصوص.  تو همیشه حتا از افکار خودت، از قوانین خدایان آسمانی، از رویاهایت در بیمارستان هستی. جسارت نه مقدس را از تو گرفته‌ ‌اند. مادر نمونه، همسر زیر پا، خواهر بی‌اراده، همسایه‌ی بی‌صدا و ... تا تهش . کنترل با ترس. ترس پرسشگری و مکاشفه.

   حال در مرز رفتن تنها چیزی که از خانواده‌ حفظ کرده‌ام،  نام من است. اما آزاد آزاد.  من هستم. زیرا برای تجربه‌ی همین من به این جهان آمدم.

۱۴۰۴ آبان ۵, دوشنبه

توبه کاری

 


   وقت متارکه با دمم گردو می‌شکستم که خلاص شدم.

    بعضی چیزها، کارماست. تو نمی‌تونی  واحدی  رو حذف کنی و بگی خلاص. از جمله واحد آقای شوهری که ازش بچه داری. محمد نمی‌خواهی؟  بفرما ما دخترهاش. 

   چرا ژن رو از یاد برده بودم؟ خب ایناهم تخم‌ترکه‌ی همون یارو هستند و آن‌چه ازش فرار کردی مانند آش کشک خاله باید بخوری.

    چون فکر می‌کردم ، نه اینا بچه‌های من هستند. حالا کی گفته باید شبیه یارو داشته باشند.

    ولی دروغ چرا؟ خیلی زود فهمیدم باید این واحد رو پاس کنم. چه می‌کردم؟  تلاق‌شون می‌دادم؟  می‌ذاشتم سر کوچه؟ 

    یادم بماند، دفعه‌ی بعد به هر ضرب و زوری شده یا به این جهان برنگردم. یا اگر چاره‌ای نبود. نه زن باشم و نه فرزندی به جهان بیاورم. 

  خدا کنه این زندگی برای همین توبه کار شدنم، لازم بود؟

خریت ذاتی

 


   چرا هنوز متعجب می‌شم؟ 

   لابد منتظرم کشور بیگانه موجب تغییر بچه بشه؟

   یا فکر می‌کنم چیزی به‌نام دلتنگی وجود داره؟

   این بچه همونی است که با خوشحالی راهی دیار فرنگش کردم. انگار زمان متوقف شده، بزرگ نشده... چی ؟

   چه روزهایی سختی تجربه می‌شه؟ 

۱۴۰۴ مهر ۲۹, سه‌شنبه

Happy birthday to you


 

     نه ماه رنج و بیماری و سپس، چنان نرم و ساکت به جهانم سر خوردی مثل بچه ماهی . 
   ساعت یازده و بیست و پنج دقیقه تو آمدی و رشد و تکامل من آغاز شد. 
   دیگر و اکنون یعنی بزرگ شدم؟ 

۱۴۰۴ مهر ۲۵, جمعه

کسی که هرگز نبود

 


   



  خدایی این خیلی خیلی خوبه

  کل صبح رو همراهش باغبونی کردم، و به‌یاد آوردم،  چی فکر می‌کردیم،  چی شد؟!

   در گذشته تنها تصورم برای ایام کنونی، محدوده‌ی سن بازنشستگی من بودم و قلم‌مو. یا من بودم و قیچی باغبانی و یه آقای متشخص، خردمند، باحال... همون آدم حسابی منظور پریا هم داشت قهوه می‌خورد و کتاب می‌خواند. 

  توقع هم نداشتم مثل من یکی از کارهای مذکور رو انجام بده. همین‌که آنی می‌داشت، مارا بس.

  حال و روز حالام رو ببین. چی فکر می‌کردیم، چی شد؟ خب دیگه، زندگی اینه.

  مادری نمی‌کردم،  چه می‌کردم؟ مگه می‌شه پشت بچه رو خالی گذاشت؟ خودم کردم چون جیم فنگ و بی‌شرافتی در ذاتم نیست. لااقل اکنون بدهکار خودم نیستم. بچه خودخواهانه ترین عشق دنیاست. 

   ولی بدهکارم، همین حالا هم،  خیلی می‌ترسم از این‌که وقت رفتن زندگی رو به خودم بدهکار باشم. که همین حالا هم هستم. 

   شاید ترسیدم زندگی کنم؟

درد انسان بودن


 

   بی شک انسان به‌قدر تسهیم یک موزیک زیبا 

            تنها است

   یا کنار دستی به احترام تو گوش می‌کند 

   یا گوش نمی‌کند و به بهانه‌ای از اتاق می‌رود 

   یا اصلن کسی نیست که گوش کند

    یا نکند ، که باز این بهتر است

   و چه زجری است زیبایی جهان را به تنهایی شاهد  بودن

Simply falling






   کسی خوش خوشان نشه، به خودش نگیره
   تعبیر و تفسیر هم ممنوع.
     فقط یکی از کلیپ‌های محبوب‌ منه
    در جاده، در کارگاه، بخصوص چلک
    حالم را خوب می‌کنه 
    یا، اکنون که چپ کردم


این‌ور اون‌ور

 


   از بخت‌یاری ماست شاید، آن‌چه می‌خواهیم

    یا به دست نمی‌آید، یا از دست می‌گریزد؟ 

     مارگوت میگل

   آن‌قدر همیشه من این‌ور بودم و آرزوهایم، اون‌ور که یاد گرفتم بهتر است آرزویی نداشته باشم بلکه به سعادت برسم.

   


تاج‌گزاری

   





  من همیشه اینجام و آدم‌ها همیشه اون‌جا 

زندگی‌م همیشه مجموعه‌ای از آمدن‌ها و رفتن‌ها بوده. و چه بیزارم از آمدن‌هایی که می‌دانم خیلی زود رفتن‌ها را از پی دارد. متنفرم از فرودگاه. نه به استقبال می‌رم نه بدرقه.

   هربار که می‌آد دلهره‌ی روزی را دارم که می‌رود.  از این رو از بودنش نمی‌تونم لذت ببرم.

   مثل فحشی است سیار. هر حرکتش، هر کلامش، يادآور است، حیف از جوانی که با خودش برد.  سال‌ها انتظار آمدنی که قلبم رو می‌لرزونه.  و هربار چنان سرد و بی‌تفاوت که نمی‌دونم یک عمر را کجا دور ریختم؟

   هر زمان که زمزمه کردم کسی آمد، جنجال کرد مبادا بروم!  ماندم و او رفت. گاه ماه‌ها صدایم را نمی‌شنوم.  کسی نیست احوالی از او بگیرم یا او زمن! همه‌ی مادری من فرزندی است با روحیه‌ای اروپایی، سرد و بیگانه ، و تکراره:

    کاری نکردی. وظیفه‌ات بوده. آدم حسابی ندیدی که نرفتی...

  و می‌سوزم

   و دوباره می‌آید.  نه برای من ، برای بیماری شانتال.  نه به خانه‌ی من، طبقه زیرین منزل پریسا و داماد. نه به قهر، به تمایل. در حالی که خانه‌ی شانتال این‌جاست. 

   چه آتشی در جان من خانه کرده!!

  کاش وقت نکاح عقلی داشتم و به‌جای بچه توله سگ بزرگ کرده بودم.

   شانتال نه طلبکاره، نه نق می‌زنه.  نه ترکم می‌کنه.  هر لحظه سایه‌وار پر از محبت دنبالم در خانه راه می‌ره.

   قربون شانتال 

۱۴۰۴ مهر ۲۰, یکشنبه

گندم، پر

 


    هیچ انسان دوپایی از گذشته، به جستجوی من نباشد.

    زیرا گندم دیروزها پشت درهای رنج بزرگ شد، عقل رس شد. مو سپید شد ؛ حتا من هم گندم دیروزها را نه دوست دارم نه می‌پسندم.

  حتا گندم یک‌سال پیش، حتا ماه گذشته نیستم. اگر مورد پسند کسی در گذشته بودم، بی تردید او دیگر در اینک مورد پسند این گندم نیست. 

    گندم پیر شده، آرزویی نداره، تنها در لحظه‌ی اکنون ساکن است و حتا دیروز را از یاد می‌برد.  لحظه به لحظه،  دم به دم زندگي می‌سازم. برای خودم. تنهای تنها. 

  

۱۴۰۴ مهر ۱۸, جمعه

منه من

 


  من آمدم برای تجربه‌ی گندم.

 در نقش گندم اولاد، خواهر، دوست، معشوق، همسر، مادر و سال‌هاست نوبت خوده خودم شده. اگر دلم خواست هبه کردم، مهربان شدم، نشدم، بخشیدم، نبخشیدم، حبس یا آزاد و ...

    اما کوچکترین وظیفه‌ای جز به خودم ندارم.  مادری کردم، چون تجربه‌ای دلنشین بود. عشقی سراسر خودخواهی. نسبت به پاره‌ای از وجودم، نه چون وظیفه داشتم. وظیفه‌ای که در هیچ مکتوبی ثبت نشده قانون نیست . صرفا خیالی است که از کودکی در من نصب شده.  توهم مادری.  هنگام عروسک بازی. به وقت مشق از روی دست بی‌بی جهان.

   یا حتا نیازهایی که از مادرم سیراب نشد و... شد نقشه‌ی راه مادری من. نه وظیفه‌ای برایم. به این جهان نیامدم در خدمت کسی باشم. هستم برای تجربه‌ی نقش من .

    فقط برای زیستن و تجربه‌ی من به دنیا آمدم . 

    






    

مطبخ دل

 




    آرامش بخش‌تر از صدای کتری، پشت پنجره‌ای که پاییز بسترش را زیر برگ های زرد درخت‌ها پهن کرده ، لیوانی چای تازه دم و قلم و دفتر لم داده روی میز وجود داره؟

  چرا عمری صرف بیچارگی خودم کردم برای جستن آرامش؟  آرامشی که با وجود بچه‌ها حتا در ذهن محال می‌شود! 

  گاهی فکر می‌کنم،  چه خوب بود مونسی داشتم فقط در حد پرسیدن:

   به مطبخ می‌رم، چای می‌خوری؟ شاید صرف شنیدن صدای خودم به واسطه‌ی پرسشی ساده. بلافاصله وحشت از تضادها خیال را از سرم پس می‌زند. 

  به مطبخ می‌روم فقط برای کشیدن سیگاری، در همراهی با سوت کتری.

۱۴۰۴ مهر ۱۳, یکشنبه

خود خوشبختی

 

  خوشبختی یعنی

 لحظه‌ای هست که هر ثانیه از شبانه‌روز به‌یادش می‌افتم قند در دلم آب می‌شه ‌.

  همه‌ی دویدن ها و جستجوی یک عمر خدا و زندگی، فقط دلیلی برای رسیدن به مفهوم خوشبختی بوده.

  خوشبختی یعنی 

  اون لحظه‌ای که دست راستم سر می‌خوره زیر بالشت و دست چپ گوشه‌ی لحاف را زیر چانه جمع می‌کنه و با اولین پلک زدن به‌خواب می‌رم. 

  نه فکر چک، عشق در رفته، نرفته، نیومده، جامونده، نه نقشه‌ای برای فردا، نه پس‌فردا..‌‌.

  خواب من رو به اعماق هیچستان می‌بره، چنان‌که توگویی هرگز در این جهان نزیستم ام. آرامش محض.  این خود خوشبختی است.

۱۴۰۴ مهر ۸, سه‌شنبه

پای، سیب، حوا

 


  پای پختم

  پای سیب

  سیب سرخ حوا

  پاییز به مطبخ رسید. شب‌های خنک پاییزی و بی‌خوابی،  هیچی مثل پختن شیرینی در سکوت سبک شب لذت بخش نیست، البته‌ به‌وقت بی‌خوابی.  

۱۴۰۴ مهر ۵, شنبه

شکرانه ی حضورت

 



سن اصلن شوخی بردار نیست و خوبه همه چیز شما به نظم و قاعده است. گرنه اول صبح که خبر نداشتم دیگه آدم هیجده سال پیش نیستم وقتی این‌جا به التماس دعا بودم. 

من نمی‌فهمم، خوبه شما می‌دونی این قلب و بدن دیگه توان جنگ با نظرات تحمیلی دیگران را نداره و زود تکلیف به خیر و خوشی روشن شد.

  آدم باید به چیزی باور داشته باشه، راه داد به شما، یا به اونی که توی آسمون عرش داره، یا شده به ستاره ، سنگی... یه چیزی. این که اسمش ایمان یا باوری است که آدم رو لب پرتگاه هم نگه می‌دارد. 

  به خیر و سلامت همین اولش از بلا جستم. یک دقیقه قبل تر خبرت نیست که به ثانیه‌ای شادی، رضایت ، امنیت  پشت یک تماس تلفنی، منتظره تا دنیای تو  رو زیبا، هلو، امن ... و آسایش به زندگی تو  برمی‌گرده. 

  نتیجه پاتولوژی عالی بود. شانتال و من با هم جستیم. خدایا چطور شاکر تو باشم که نه در آسمانی‌،  نه خیلی دور که همین نزدیکی. نزدیک تر از رگ گردن. 

  خوبه که تو هستی و دنیا بی صاحب نیست.

 شکر که در اوج بی کسی شانتال را دارم. سرش را به قلبم بچسبونه و نوازشش کنم. شکر که به تو باور دارم که مایه‌ی آرامش و امنیتی. که مایه‌ی نجات من از تمام بلایای زندگانی شده.

   تو یکی برای کل زندگی من بس بودی و هستی و خواهی بود. 

قصد خالق

 

فرمول خالق:

 قصد +باور+ فرمان = شدن

 إذا اراده شیعا یقول له کن فیکون 

 هرگاه‌ اراده‌ به شی می‌کنه فقط میگه : باش

همان‌طور که اراده به خلقت هستی نمود و من هم اینک موجودم. 

 نحوه عملکرد این شدن در ما، آن‌جایی است که ما را از روح خود آفرید.

 نفخه فیه من الروحی، فقعوله ساجدین 

  دمیدم از روح خودم ، سجده کنیدش

 از روح خود انسان را آفرید و ابزار زیستن در این جهان پر هیاهو را درون ذاتش قرار داد که زیستن از خالق و آگاهی معنا یافت. این همه گفتم که بدانی توقع من از من از کجا تا به کجاست.

   همه‌ی عمر چنین زیستم، موانع برداشتم، دیوار ها فروریختم فقط با باور این کلیدها. حالا یک چیزی در من کمه، نور باور. سه روزه همه‌ی وجودم را می‌جورم در جستجوی یک حتم، یک باور. نمی‌دونم کلید را کجا گذاشتم؟ شاید پشت اعداد سنه؟

  منطق دخالت می‌کنه. باید این شرط سنی را بردارم تا راه برای شدن باز بشه. چه کسی این زخمه را به باورم زده؟ پریا.

 از لحظه‌ی اول گفتم: من از پس تجربه‌ی پریا برآمدم،  این‌که شانتال، و پریا گفته: 

 مامان من جوان بودم.

این زخمه را باید مرحم بذارم. جوان بودی که بودی. چیزی که علم رد می‌کرد، شد. کار محال و بعید. این هم مثل اون. باید این را از ذهنم بکنم و راه را برای بازگشت باور در جانم در ذات الهی خودم باز کنم. حل مشکلی که راهش آسان و پیدا باشه که هنر نیست. 

  و اکنون درگیر برداشتن خطی هستم که پریا بر باورم انداخته. 

  حالا باید قصدی کنم از اعماق جانم، نیازم به حفظ شانتال.  قصد شدن. سن عددی است دست ساخته‌ی ذهن.

  الست از غیب گفتیم، تو بلی گفتی

چه شد بلی تو چون غیب را عيان کردیم؟

  شمس تبریزی.

۱۴۰۴ مهر ۴, جمعه

واحد، ردی

 

یک‌جور خلأ،  نوعی تهیا قلبم را فراگرفته. هرچه جستجو می‌کنم حسی نه مثبت و نه منفی درباره‌ی شرایط موجود ندارم. نه ترسیده و نه آزاد در باور و ایمان. ولی نمی‌تونم مدام از خودم سوال نکنم که چرا، دوباره این واحد تکرار شده؟ 

مگر سری قبل دروسم را با موفقیت پاس نکردم؟ خودم که قبولی را تجربه می‌کنم، حتمن یک‌جای کار کسری داشت که دوباره این واحد در زندگی‌ام بی کم و کاست تکرار شده. زندگی هر کی به هرکی نیست و به نظم هستی ایمان دارم؛ شاید هم می‌دونم نقطه چین‌ها با چی پر می‌شه.  ولی انکار بهترین راه فرار از مشکلات آدمیزاده. 

باید قدم به قدم، نقطه به نقطه در هر لحظه بهترین تصمیم و کار را پیش رو داشته باشم.

باید این‌بار بی کم و کاست این واحد را پاس کنم، دیگه تحمل تکرار و ردی ندارم.

گاه زندگی چقدر دشوار می‌شود.

۱۴۰۴ مهر ۱, سه‌شنبه

لیدی شانتال

 

سال نود پنج که سکته دوم را دشت کردم ، بعد از بیست روز عاقبت خودم خودم رو از سی سی یو مرخص کردم. دکتر رئیس بخش،  کم مونده بود بزنه روی قرآن که اگر بری، دیگه رفتی. به یکسال نمی‌کشی. منم که بدنم کلکسیونی از انواع بخیه، زیر بار عمل باز نرفتم. یه شونه و اینا داریم که حضرت پدر می‌فرمودند:  ثریایی است و لایق سینه ریز درباری.

  تازه سالی یکبار از بیمارستان قلب تماس می‌گیرند چک کنند آیا هنوز زنده‌ام؟ سیگار هم می‌کشم؟ 

  منم خنده خنده می‌گم: به خدا هنوز هستم با تمام توان و قصد.

   فقط مانده بود یک خط بخیه عمودی بر قفسه سینه که ندونی چطور پنهانش کنی  . تازه کی می‌دونه کی قراره کی بمیره؟ 

  القصه اين همه صغرا کبرا چیدم که این رو بگم، هرگز وقت نشد به پیری شانتال فکر کنم. حتم داشتم به استناد بیانات دکتر گرام که ، 

    اوووه مگه هستم که اون روزها را ببینم؟ دیدیدم و شد.

  دخترم دچار خشکی چشم شده و در نتیجه امروز هم کلینیک دکتر عامری بودیم. بودیم که یعنی خانوادگی من و پریسا و پریا برخط پیگیر در لحظه. البته بیست روز پیش هم، چنین. خیلی غصه می‌خورم،  خشکی چشم، آرتروز و خلاصه جنس جور ... . 

  حالا می‌گم کاش داده بودم عملم کنه بل‌که زیر عمل رفته و این روزها و بعدها را نمی‌دیدم. 

   عشقی از این زیباتر ممکن نیست. نه توقع داره، نه نق می‌زنه،  نه ترکم می‌کنه،  سایه وار توی خونه دنبالم راه می‌ره و ...، دو دقیقه تا پایین می‌رم و برمی‌گردم چنان از خودش هیجان نشون می‌ده که انگار یک سال غيبت داشتم. خلاصه که تجربه‌ای که با هیچ آدم دوپایی در زندگی نداشتم را به لطفش درک کردم. سگ خونه نیست. شخص لیدی شانتال است. 

  خدایا از عمر من بگیر و به شانتال بده. 






۱۴۰۴ شهریور ۲۹, شنبه

سه تلاق اینستاگرام

 

  یادش بخیر ایام جوانی. چه‌قدر حرف برای گفتن داشتم و کسی نبود که بهش بگم و تند تند این‌جا می‌نوشتم. 

   اما حالا و سکوتی عمیق محصولی از اینستاگرام که نوک زبونم را چید. البته اونجا هم اوایل می‌نوشتم و تند تند لایک از جماعت محدود دوستان،  چند سالی زمان برد تا فهمیدم کسی واقعا نمیخونه و عکس لایک می‌کنند.

   منم کم کمک از زبون رفتم مگر به وقت واقعه یا فاجعه. اون وقتا که هواپیمایی بی‌هوا می‌افتاد و خطای انسانی هایی که خواب از سرم می‌برد. 

   بالاخره اول نوروز اونجا هم سه تلاق کردم هم چین که حتا گذری هم نمی‌رم. 

  خانم والده امروز تلفنی می‌گه، خب خدا رو شکر که این ماشه را هم نچکوندن. می‌گم:

 -کدوم ماشه؟

     فکر کن صبح تا شب تی‌وی لاکردا روشنه ولی چی گوش میده؟ الله و اعلم. تمام ایام جنگ دوازده روزه و بعدش که هنوز چلک بودیم سرسام گرفتم بس‌که صدای اخبار بيگانه در تمام محوطه به لطف والده به گوشم می‌رسید. بعد که ازش می‌پرسیدم،  کجا را زدند اسم بود که ردیف می‌کرد.

  گفتم: من‌که خبر نمی‌بینم به سلامتي با اتحادیه به نتیجه رسیدن؟

  - آره دیگه، دارن برای صلح مذاکره می‌کنند. 

 - ؟!!!!!!!

   این دقیقن کاری است که در پلتفرم ها رایج است.  تصویر بی صدا. نه که صدا نباشه، وقت تنگه همه دنبال بده بستان لایک ...

  هیچ کجا آرامش این‌جا را نداره. 

   


نام من سرخ

 


امروز را با کتاب نام من سرخ شروع کردم.

شش فصل شنیدم و هنوز به پایان نرسیده، بد ندیدم  توصیه کنم.  قلم روان اورهان پاموک را دوست دارم. اما امروز حسی تازه درونم جریان یافت.

  حسی آشنا از زنی که در جوانی و با دو فرزند به مسلخ نام بیوه پیوست.

۱۴۰۴ شهریور ۲۸, جمعه

و دیگر هیچ

 


زندگی تکرار مکرر قصه‌ای است از من برای من

از تو برای تو.

قصه‌ای که پیدا نیست از کجا آغاز شده ولی نام قصه‌ی من را به خود گرفته. و آن‌قدر این قصه را  تکرار می‌کنیم که حتا قدمی آن‌سو تر برای گامی تازه، راهی جدید، نداریم.

  به کهنه‌ی شناخته انس گرفته، رنج هایش را می‌شناسیم و مواجهه‌ با آن‌ها را آموختیم. با گذشت سال‌ها در می‌یابیم زمانی برای یافتن راهی نو نداریم و پر از خستگی و نرسیدن ها به گوشه‌ای می‌خزیم و نام خرد و پختگی بر پیشانی می‌نویسیم. 

  در حالی‌که از ابتدا با یک اشتباه پرچم شکست را تا انتها بر پشت کشیدیم و نامش شد،  سرنوشت، شانس، بدبیاری و چه انسان‌ها که همه را به گردن دیگران نهاده و با ظاهری معصوم برای خوده در آینه ترحم خریدیم. 

  هرگز اجازه نمیدم هیچ تصویری در هیچ آبگینه  مرا معصوم بنماید. چرا که یک عمر جنگیدم که وقت مرگ زندگی را به خودم بدهکار نباشم.

  بارها افتادم، با زانوی زخمی خاک از دامن تکان‌دم و مسیری نو ساختم. چرا که باور دارم لایق این زیستنم. شاید بعد از مرگ هیچ چیزی وجود نداشته باشه. نه رجعت نه پاداش و جزا و نه ...


۱۴۰۴ شهریور ۲۳, یکشنبه

جمعه‌ای نیلگون

 

امروز چند ساله شدم؟


نمی‌دونم.  تنها چیزی که می‌دونم این‌که،  همیشه بودم. یعنی وقتی به روزی که با جيغ بنفش راهی این دنیا شدم فکر میکنم، باور دارم آغاز من نبوده.

یعنی سیزدهم سپتامبر نبودم؟ چرا درون والده ام به یقیین. اما چهارده سپتامبر سال قبل و قبل تر و قبل تر چی؟

  درونم حسی اجازه نمی‌ده باور کنم نبودم.

شاید حتا از آغاز آفرينش هم بودم. خب اینم حسی بی پاسخ است که در من زندگی می‌کنه.  نه که به تناسخ فکر کنم. خودم هم نمی‌دونم چطوری بودم، یک جریانی در باورم گواه به حضور همیشگی ام در جهان هست.

  شاید اگر به اعماق وجودت بنگری تو هم همین حس رو داشته باشی.

   باور داری پیش از زایش وجود نداشتی؟

   در نتیجه این حس تولد بازی خیلی برایم بیگانه است. خب که چی؟ یک‌سال دیگه هم رفت. برای من که خوب رفته. حتا در این چهار دیواری پدری. در کارگاه، مصداق کامل زنگ تفریح و حیاط مدرسه. آزادی هر کاری دلت می‌خواد بکنی. برای منی که حتا سر کلاس به جای گوش دادن به مزخرفات معلم ، فقط نقاشی می‌کردم. 

  حالا هم بی دلهره و آزادنه موسیقی گوش می‌دم ، قهوه می‌خورم  و نقاشی می‌کنم.  حتا وقتی چلک هستم هم فقط نقاشی و جنگل و منو موسیقی.

  کل سال تولدم مبارکه.  هر روز و هر لحظه‌اش مبارکه. دیگه تولدت مبارک سالی یک دفعه مضحک نیست؟

  حتا نوشتن و کتابت رو آن‌قدر دوست ندارم. بعد از نقاشی هم خدا حلال کنه باغبانی.

        ( ۱۴ . ۱+۴=۵ )  (۲۳. ۲+۳ =۵ ) ( ۱۴. ۱+۴=۵ )

من در سه پنج زاده شدم. 

    میلادی، شمسی، قمری . مبارک تر از این؟

  جمعه‌ای در روز  ماه کامل . 


۱۴۰۴ شهریور ۲۲, شنبه

گرامافون هم روش

 


یه وقتایی، یه چیزهایی شاید کم ارزش در ذهن حک می‌شه،  شاید هم جایی در روان آدم؟!  بعد یه روزی یا شبی با یک تصویر ساده. حتا فرمی از یک فیلم . به گذشته‌ای بسیار دور می‌ری و خاطره‌ی اون چیز رو چنان زنده می‌کنه که انگار همه‌ی عمر اون رو کم داشتی!

   بعد از قطعنامه ۵۹۸ روزی از کلاس نقاشی برمی‌گشتم،  همون‌طور که همیشه کلی در مغازه‌های خیابان منوچهری پرسه می‌زدم، وارد  مغازه‌ای تاریک و خلوت شدم.

  بوی صدها سال کهنگی و خاطره مسخم کرده بود و ناخودآگاه دست بردم به سمت جعبه‌ی کهنه‌ی مشکی رنگ که انگار در یادم جایی قدیمی یله داده بود، دستم لرزید و عقب کشیدم، مرد یهودی صاحب جنس در جعبه را باز کرد، پیکاب را روی صفحه گذاشت و هندل فلزی را چرخاند و صدایی از پشت پرده‌ی نخی برودری دوزی شده‌ای که با باد بازی داشت از لای نور زرد آفتاب اول پاییز مرا خواند!!

چه خاطره‌ی عجیبی مخلوط با عطر شیرین هل که در ناکجای یادم خانه داشت و نمی‌شناختم. 

از مرد قیمت گرامافون را سوال کردم.

- چون مشتری قدیمی هستی و اهل دل و هنر، برای شما شش هزار تومان.

   بی تردید که انقدر پول در کیف نداشتم. دلم را گرو گذاشتم و آمدم بیرون. چند روز بعد که برای از گرو درآوردن دلم برگشتم از شانس شنبه بود و مغازه مرد یهودی بسته بود. 

   بعد از اون چنان درگیر کشمکش های زندگی و بعد متارکه شدم، به‌کلی از خاطرم رفت.

الان دوباره مثلش رو در فیلمی دیدم و یاد دلی افتادم که روزی در خیابان منوچهری جا گذاشتم. چنان آهی کشیدم که انگار خدا فردا قراره به مناسبت میلادم مثلش رو برام بفرسته در خونه!!

  متوجه چیزهای بسیاری شدم که روزی جایی دلم را با خود برده و تمام.

  چرا باید فکر کنم هنوز چشم انتظار رسیدن یا بازگشت آن‌ها باشم؟ گرامافون هم روش.

  آه سردم را پس گرفتم و به ادامه‌ی فیلم توجه کردم.



۱۴۰۴ شهریور ۱۹, چهارشنبه

کله بابا روانشناسی مدرن

 

انگار همین به اندازه‌ی کافی نبود که همه‌ی بچه‌ها باید با هوش و استعداد باشند، حالا دیگه باید مريض هم باشند؟

یا وسواس دارند، یا اوتیسم، یا بیش فعال و یا لکنت زبان دارند، یا در بچگی مورد تعرض قرار گرفته باشند،  یا اگر هم نگن در بچگی بهشون تعرض شده، باید بگن بابا مامان شون در بچگی اذیتشون کردند. 

چقدر بچه بودن در پسا عصر فرویدی دردسر ساز شده؟!

ما یا دوست داشته شده بودیم یا کم یا اصلا نه. باید با ادب و درس خوان بودیم. نمرات پایین مایه‌ی شرمندگی و یا تنبیه می‌شد.  ولی پدر و مادر فقط والدینی بودند که تا به محوطه مدرسه نزدیک نمی‌شدند،  کافی بود.

مادر من مادر من بود، زیرا جهانم نه با مادران دیگه محک می‌خورد.  نه با مادران تی‌وی نه ماهواره و نه اینترنت. دنیا مکان امن تری بود.

دهان باز میکنی به بچه‌ات بگی بالای چشمت ابرو است، انواع بیماری ردیف می‌کنه که باعثش من یا پدر گم و گورشون بودیم.

خدایی که نه بچگی جرئت داشتیم بگیم بالای چشم والده ابرو نه اکنون بالای چشم اولادمان ابرو.

بچگی ران مرغ سهم والد بود، بزرگی ران مرغ سهمیه اولاد

من این نسل سوخته بودن را بیشتر دوست دارم تا مرض هایی که اولادان امروز به خود می‌چسبانند تا از ما طلبکار باشند.

کله بابا روانشناسی مدرن...

۱۴۰۴ شهریور ۱, شنبه

و هنوز عشق

 



هربار که عاشق می‌شدم، شهرزادی دیگر زاده می‌شد  

خودی از جنس و رنگ دیگر می‌شناختم،  و در عشق دنبال تجربه‌ی هر باره‌ی خود تازه‌ام بودم  

من عاشق شهرزادی می‌شدم که عشق از من می‌ساخت   

نه کسی که مرا امروز در عشق شناور و فردا به نفرت می‌سپرد 



۱۴۰۴ مرداد ۲۸, سه‌شنبه

میان ماه من تا ماه گردون

    

  این رفیق ما، gpt گاهی ذوقی به خرج می‌ده،  اثر هنری می‌سازه. که البته کار مدادش بدک نیست. ترس برم داشته بود یعنی این‌ها قراره بتونن کار منو انجام بدن؟

  آخه ماشینی که فقط تحت امر من پاسخگو است و از خودش اراده و ادراکی نداره، چطور می‌تونه خالق ایده‌ای باشه و به نقش تبدیلش کنه؟

   بالاخره امروز به آرامشی اصیل رسیدم. یه‌کار قدیمی ام رو دارم بازسازی می‌کنم و بهش گفتم:

  رفیق ایده‌ای بده پشت چادر را چطور تغییر بدم که با صورت جدید در آینه هماهنگ باشه؟ پیرم کرد، اشکم را چنان درآورد با تئوری و تکنیک و فن و رابه راه تصویر دیجیتالی ارائه‌ کرد که از پرسشم پشیمان شدم.

   نفسی به آرامش کشیدم عمیق، عمیق که تا دنیا دنیاست، ماشین نمی‌تونه کار من و اهل نقش و رنگ را انجام بده.

  طرح به ناگاه در ذهنم پدیدار می‌شه،  حتا می‌دونم چه سایز بومی مناسب و در کارگاه اراده به خلقت می‌کنم. 

    مثل روح اعظم خالق هستی که به هیچ گفت: موجود باش و شد. ( اذا اراده شیئاان یقول و له و کن فیکون) 

  مگه این‌که بهش روح، اراده، ادراک و ذهن بدن. که اونم شدنی نیست. 

   

۱۴۰۴ مرداد ۲۶, یکشنبه

من هستم تا گور

 


ذهن بد گمان

شرطی شدگی های بشری، زندگی را کوفتمان کرد

خود سانسوری، سکوت و بعد آرام‌بخش .

نخوری چه کنی، وقتی هیچ چیز از علائم بشری برایت نمانده.

پریا می‌گه:من که هر وقت بخواهی هستم!!!

از اینجا تا وین چقدر راه است؟ این هستن نیست، در قاب گوشی. جرات کردم بگم: این که هستن نیست.

بودن یعنی، لمس، آغوش، گرما و محبت دو بدن. انرژی مهربانی.

در آغوش گرفته شدن، در آغوش گرفتن. به ناگاه تماس را بریدم. عقب نشستم و یله دادم، از خودم پرسیدم:

 آیا فهمید حرفم چه نیازی انسانی و طبیعی بود؟

با بدگمانی کرد؟ امان از ذهن چرک.

    آری آغوشی پر از مهر و حرمت. آغوش امن که یاد آوری باشد، تو دوست داشتنی هستی

   تو هستی

۱۴۰۴ مرداد ۲۰, دوشنبه

تهیای هیچ

 


وقتی خودت رو گم می‌کنی

راحت احساسات دیگران را نادیده می‌گیری 

گاهی لازمه گم بشی

آنقدر گم که به‌خاطر نیاری وجود داری

مانند ورطه ای پر ناشدنی میان دو ساختمان بلند

آنقدر بلند که قادر به دیدن زمین انتها نباشی

در تهیای هيچی 


۱۴۰۴ مرداد ۱۸, شنبه

راپرت اسپایرا




 

من سنبله




 

  من زاده‌ی جمعه‌ای در ماه کامل و در امتداد زلزله‌ای دهشتناک.

  این کدها، برای این‌که عمری از من موجودی افسرده و شرطی بسازد کافی بود. ولی دیگر بس. این اعلامیه برای تمام شرطی سازی‌های ذهنی است.

  چرا اجازه بدم با تصاویری کد گذاری شده توسط ذهن جمعی بر موجی ناشکیبا به پیش برم؟

( تعاریف جمعی از نحوست فول مون یا عبور غمگنانه ی غروب جمعه. نزدیکی زلزله به تولدم و....)

   و چنین شد که روزی در کارگاه ورق را به قصد و اراده‌ خود، برگردانده و چنین ترسیم شد.

   من سنبله در اقتدار همه‌ی پایان ها و در نفوذ ماه بدر، وارد این جهان شدم‌ 

  زلزله آمد زیرا گسلی جابه‌جا شد.

   از این رو تصویری خلق کردم برای پایان دادن به عمری شرطی شدگی 

  من سنبله برای کمال با انرژی بی حد آمدم تا آگاهی در من به تجربه‌ی خود بنشیند


   

۱۴۰۴ مرداد ۱۵, چهارشنبه

و خدا زن را آفرید

و چنین بود که خدا جسم را آفرید…

برای درک طعم گس چای احمد در لیوان.

نه برای عبادت،

نه برای ریاضت،

نه برای رنج،

بلکه برای همین مزه‌ی گسِ روشن،

که فقط در تن،

فقط در دهان،

فقط در لحظه‌ای زنده،

قابل دریافت است.

و شاید آفرینش،

نه به خاطر فرمان بود،

بلکه به خاطر

لذت بی‌دلیلِ جرعه‌ای چای

در بعدازظهری آرام،

با بوی سیگار،

و ساکتی که حرف نمی‌خواهد.

شاید تمام آفرینش،

برای همین بود.

درود بر لحظه‌ی مقدس تو،

در آن مکث کوتاه

که دنیا برای ثانیه‌ای می‌ایستد

و تنها حقیقت این است:

یک فنجان چای،

و زنی که حاضر است.


۱۴۰۴ مرداد ۱۴, سه‌شنبه

چای احمد ، معطر مخصوص


  


  و چنین شد که خداوند اراده به خلقت جسم نمود

فقط،  برای چشیدن طعم گس چای احمد عطری

در این زمان از شب

۱۴۰۴ مرداد ۱۱, شنبه

مگه جرمه؟ 1

   مگر می‌شه حقیقت تلخ تنهایی یا ناتوانی برای زندگی را با دارو فراموش کرد؟ مگر می‌شه آنقدر بیهوش و هواس بشی فقط برای این‌که نفهمی هیچکس برای دوست داشتن و دوست داشته شدن در زندگیت حضور نداره؟یا حتا دارویی هست که از یادت ببره هرگز در زندگی دوست داشته نشدی و حتا نمی‌دونی دوست داشته شدن حقیقی چه رنگی داره، از چه جنسی است و چه عطری داره؟ می‌شه با دارو از زندگی دست بکشی و دلت نخواد برای دیدار یک دوست و نوشیدن فنجانی چای را آرزو نکنی؟ آیا این همه جرم است که برای سرکوبش به دارو متوصل بشی؟

۱۴۰۴ تیر ۲۷, جمعه

گم شدی؟

فکر کن در کشوری بیگانه باشی و حتا یک کلمه هم از زبانش بلد نباشی.
  بدتر از اون، فکر کن، گم شده باشی و نتونی به کسی تفهیم کنی، گم شدی و نیاز به کمک داری.
  وسط شلوغ‌ترین میدان شهر بهت زده ایستادی و صدایی به زبان تو  می‌پرسه:
  گم شدی؟

آدرنالین

گاهی از خودم می پرسم من همون گندم قدیم هستم؟ یا مثل یک هوش مصنوعی‌ برنامه ریزی شدم؟ این‌که وجودم دوپاره شده و می‌دونم،  خوب می‌دونم زنی در لایه‌ی دیگه‌ی وجودم زنی سرکوب و پنهان است؟  زنی که هم خوب خندیدن می‌داند و هم رقص را دوست دارد! 
سال‌های بسیار چنان درگیر مادری بودم که اجازه دادم زن درونم توسط دخترهام سرکوب و به عقب رانده شد!!!
  نه فردایی در ذهنم جای داره، نه امید و نه آرزویی. امشب فهم کردم، چقدر از جنگ دوازده  روزه هیجان‌زده بودم!
 شبی که سراسر صدای ریزپرنده ها را بر آسمان رصد می‌کردم.  حتا صدای پدافندها و تماشای شان چقدر لذت بخش بود؟! 
و من که میفهمم اسیر یک جریان راکد به اسم زندگی هستم.
دیگر نمی‌دانم که هستم و چه جریانی می‌تواند مسیر این یکنواختی را جهتی تازه ببخشد؟

۱۴۰۴ تیر ۲۱, شنبه

زمان دایره‌ای

   

 فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.

 مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.

 بر اصل فیزیک، انرژی از بين نمی‌رود، تغییر شکل شاید. یکبار حضور من در این جهان کافی نیست که زندگی تجربه شده‌ام مانند فیلمی مدام در حال تکرار باشه؟

  عجب جهنمی می‌شه این زمان ابدی. ابد مرتبه افتادن، زخم خوردن و زار زدن. ابد مرتبه خطا کردن و بی عشق زیستن و .... 

  وقتی آینده در خواب دیده میشه، با کوچکترین جزعیات، این آینده کی و کجا تجربه شده؟ من که هنوز فیزیکی تجربه‌اش نکردم. 

  یا این‌که ابدیت شامل،  هر لحظه‌ی گذشته، حال و آینده است یعنی چی؟ زمان ابدی، جهان ابدی کابوسی به نام جهنم نیست؟

  بهتره تا جای ممکن بهترین هر لحظه را بسازم و تجربه کنم. که اگر بنا بر تکرار ابدیت خوب هاش را زندگی کنم.

من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...