۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

شکرانه‌اش با من




نعمتش از شما
شکرانه‌اش با من
بالاخره خدا بخواد این مراسم رسیتال تموم شد
با این‌که خیلی خسته‌ام، اما باید می‌گفتم
متشکرم از هر نیرویی که از من و این دخترا حمایت می‌کنه بی‌اون‌که کس و کاری داشته باشیم
زندگی متشکرم
فعلا برم خواب تا فردا کامل گزارش امروز را بدم
که خوب بود.
به قدر دل مادر من خوب بود
مثل تعبیر یک خواب خوش
یک خستگی طولانی و رسیدن به یک کافه بین راهی و خوردن یک لیوان چای
خلاصه که با حضور آقای شوهر سابق در نقش پدر و عیال مربوطه‌اش این روز اسم روزی کامل برای پریا گرفت
به همینا می‌گن زندگی
خوش‌های چند دقیقه و ساعتی
دنبال معجزه و هیجانات غیرقابل تصور نباش که هیچ خبری نیست

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

صبح امتحان



به روزهایی فکر می‌کنم که مثل امروز پر از هیجان بیدار شدم
رفت و شاید هم در خاطره‌ای ثبت نگشت
مثل صبح امتحان، صبح‌های کنکور، ثبت نام دانشگاه و این صبح
صبح روز رسیتال
بچه‌ها همین‌طوری بزرگ می‌شن و از پیش ما می‌رن
حالا نه لزوما رفتن فیزیکی، به هر حال از سن بلوغ ما از جهان شان دور و جهان تازه‌ای بی‌ما می‌سازند
خدا کنه در این جهان تازه جایی برای نقشی که این سال‌ها ایفا شده باشه
معمولا که این گونه سوابق زود از خاطر بچه‌ها می‌ره و نق و نوق‌شون می‌مونه که،
تو مگه برای من چه کردی؟
هیچی عزیز دل
این‌که تازه چیزی نیست
ما خودمون هم همینطوری بزرگ شدیم
نفمیدیم کی اومدیم که یهو این‌طور دراز شدیم؟ به گمانم همین‌طوری دراز به‌دنیا اومده بودیم
ولی خب هر یک از این روزها بسیار هم شیرین است
روزهایی که می‌گه عمرت این مدلی رفته

خندیدم چون نمی‌فهمیدم



اسمش ماری بود.
دو رگه از پدر آلمانی و مادر ایرانی
بعد از دوبار ازدواج ناموفق و بیست وچند سال نبود در ایران با یکخروار پول برگشته بود ایران که به پست من خورد
از در و دیوار مگسان گرد شیرینی دوره‌اش کرده بودند و هر کدوم یه جور براش . ... نه برای مارک و پوندی که با خودش آورده بود، غش کرده بودن
یعنی: یه روز کورش پاک که یادش هم‌چنان پاک، آوردش اینجا و گفت: این حالش هیچ خوب نیست. فکر کنم فقط تو زبونش رو بفهمی
یه‌کاری بکن
والله دروغ چرا من حتا زبونش رو درست حالیم نبود چه به امدادهای غیبی
به همین سادگی سه چهارماهی چسبید و زندگی منم شده بود هی برم ماری را جمع کنم
یه‌روز با گریه و زاری و حال پریشون اومد پیشم و کنار معبد " انتزاعی " خونه ایستاد و گفت:
من نمی دونم اینا که عکساشون رو اینجا گذاشتی کی هستن، ولی جون هر کی دوست داری، خرج سفرت هم می‌دم منو ببر پیش هر کدوم که بیشتر قبول داری
دست گذاشت روی عکس ساتیا سای‌بابا و گفت: مثلا این
- خب بری که چی بشه؟
- فقط بهم بگه که عشق
را قرار پیدا کنم یا نه؟
اگر بدونم دیگه قرار نیست عاشق بشم، همین حالا خودم رومی‌کشم
و من چه تلخ به ماری خندیدم.
خندیدم چون نمی‌فهمیدم چی می‌گه. هنوز پر از هزاران سوال و امید برای فرداها
پر از نقشه برای تا ابد
چطور می‌شه کسی بی عشق نتونه زندگی کنه؟


حالا من در سن اون روز ماری ایستاد
خودم را درآینه‌ای نگاه می‌کنم که بعد از هزار سال آخر خراب شده و منو خوب نشون نمی‌ده
و هنوز تنهام
تنهای تلخی که پیدا نیست چرا هنوز بعد از هجده سال تنهاست؟
و می‌فهمم ماری چی می‌گفت، نه که حاضر به خودکشی باشم. اما این زندگی نباتی‌ست و فاقد ارزش برای چنگ زدن و قاپیدن
حتا برای نگه داشتنش کوچکترین بهانه ای نیست


۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

فقط یه سایه



اگه گفتی اسمش چیه؟
غلط نکنم ترس باشه، یا تردید، دقیقش عدم باور
می‌بینم، حس می‌کنم یه چیزایی انگار اون دورا پیداست
یه چیزی شبیه یک سایه.
اما راستش یه وقتایی ما به یه کور سوی کرم شب تاب هم دل می‌بندیم
گاه به هیچ آدمی نه
دل عجب موجود سختی‌ست.
یه وقتایی با یه‌چیزایی می‌افته به تاپیدن که
آدم می‌مونه حیرون و سرگردون که چی شد؟
یه وقتایی‌ هم خودت رو به در و دیوار هم بزنی
افاقه نمی‌کنه و راه نمی ده
می‌مونه به این مشترک مورد نظر نا در دست

سبز مثل دیفن باخیا



می‌گفت: گیر کرده
اصرار داشتم: نه موجود نیست یا گم شده
فکری شدم که یعنی چی؟
عشق چی شد؟ گیر کرد یا گم شد
اصلا حقیقت داشت
یا توهمات عده‌ای شاعر بود
داستان عشق در زندگی من به کجا شد؟
حالا دیگه نمی‌دونم، باورش را از دست دادم؟
ناامید شدم؟
یا ........ چی؟
حوصله ندارم یا می‌تونه حتا اسمش نبود مواد اولیه باشه؟
هر چی که باشه خیلی نگرانم کرده که نکنه واقعا دیگه دل به بهانه‌ای نبندم و روز به‌روز نباتی تر زندگی کنم
فکر کن، سبز بشم و جوانه بزنم.
به شوخی و وبلاگ نویسی در حد اینکه بشه گلی، بد نیست. اما سبز من اصلا قشنگ نیست
سبز راه راه مثل، دیفن باخیا
ممکنه باعث بشه دنیا را سبز ببینیم؟
خب اگه این باعث یه تحول بزرگ بشه مهم نیست
چون ما که همین‌طوری‌شم عشق نداریم و دنیا هم خاکستری‌ست
و غروب جمعه‌اش نیمه سنگین متمایل به ابری‌ست
شاید اگر بشه اندکی سبز دید، کمی راحت تر زندگی مرد
درود بر زندگی نباتی

بی‌بی زمان



وای خدا جون، چه جمعة معطری! چه زیبا ، چه دوست داشتنی


پر از عطر بی‌بی کگه کودکی را یادم می‌آره و جمعه‌ها
همون‌جمعه های خوب و صمیمی که چشمت به در بود تا ببینی اول کی از در در می‌آد؟
دایی جان یا خاله‌جان
و باز هم بنان می‌خواند و من بی‌قرار می‌شوم، به‌قدر هزار سال
بشقاب‌ گلسرخی‌ها از تو کمد درمی‌آد و سفرة ترمه پهن می‌شه وسط اتاق پنج‌دری و هم‌چنان من لوس بی‌بی بودم
بچه‌ها یکی‌یکی می‌اومدن و من از ترس از بی‌بی دور نمی‌شدم
اون‌موقع‌ها نمی‌دونستم حسد چیه، بی‌بی کیه و یا سهم من از این بی‌بی چقدره؟
فقط می‌دونستم مدام و یواشکی از دیگرنوه‌های بی‌بی کتک نوش جان می‌کردم و همه اوستای حاشا بودن
هنوز بی‌بی‌جهان یادم نداده بود که سوگلی نوه‌ها یعنی چه
تلافی، دیگر نوه‌ها چه دردناک و من چه بی‌گناه افتادم
فقط می دونستم نباید زیاد دم پرشون وول بزنم که این رشتة مهر بی‌بی بندی‌ست تا استخوان و جان که هرگزرهایی‌
از آنم نیست
بی‌بی رفت و جمعه‌ها را با خود برد
اما جمعه به نام بی‌بی زنده موند
نمی‌دونم شاید برای همین در ذهنم جایی برای موسیو زمان موجود نیست
جمعه تنها خاص بی‌بی ست
اوه ، ................ بی‌بی
نکنه تو خودت همون باشی که قراره یه روزی جمعه بیاد؟

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

شما هم؟




واما امشب
منم و من و من
از وقتی که تصمیم گرفتم شما مدتی برید مرخصی کمی تکلیف زندگی سبک شده و توقعاتم از شما آب رفته
و این یعنی نیکو
تا وقتی بشینم شما با معجزه کار و زندگی منو از جمیع آفات دور نگهداری
خودم هم باید کنج پستو بشینم که مبادا یه سوتی خلاف بدم
حالا سبک‌تر قدم برمی دارم، کارهای نکرده و کرده رو هم به حساب شما نمی ذارم
کمتر هم دنبال اینم یکی بیاد خدمت هر کی که آزارم داده را برسه
اصلا دروغ چرا تا یه وقتی ما هر چه حواله بود می دادیم به شما و خودمون معملوم نبود پس چی؟
حالا که قرار نیست چیزی برای شما حواله بشه، بهتره کمتر از کسی دلخور بشم و به دلخوری‌ها هم فکر نکنم
چون کسی نیست سوسک‌شون کنه مگر حواس جمع خودم منو از جمیع آفات دور نگه‌داره
این‌طوری مسئولیت کرده و نکرده‌ام هم پای خودم و کمتر به شما نق می‌زنم خلاصه
که امشب
خوبم. مثل همه آدم‌های عادی و در تدارک مراسم بعد از رسیتال
زندگی عادی می‌کنیم و اگر هم پا داد دل می‌بندیم و هروقت هم شد، نفس می‌کشیم بی‌اون‌که فکر کنیم شما کار و زندگیت را گذاشتی تا ببینی ما کی دست به ببینی می‌کنیم
خلاصه که خودمونیما ، حالی داری می‌کنی شما
مام بله، شما خودش رو مثل همیشه نمی‌خواد نگرانم کنی

درخت گردوی قدیمی



سال‌های 68 یا 9 بود و کلاس‌های تکمیلی رنگ روغن
مکان خیابان منوچهری
کلاس‌ها یکی از شیرین ترین زمان‌های زندگی من بود و روز بروز برگی تازه ورق می‌خورد بی‌آن‌که بدونم
بچه‌ها پیش پدر مهربون و من به خیابان منوچهری.
البته فقط روزهای زوج و دو ساعت چهار تا شش عصر
اگر تا شش می‌موند و کش نمی‌اومد شاید می‌شد به آیندة هنری‌م امیدوار بود،‌ولی نشد
از ماه دوم سوم غیبت‌ها زیاد و زیاد و زیادتر شد تا جایی که صدای همة اهل بیت دراومد
و تو فکر می‌کنی کجا بودم؟
نه اون‌موقع هنوز مد نشده بود بانوان گرام هم دوست پسر داشته باشند
دنبال خنزر پنزر پشت ویترین‌ها و گاه تا انبارهای تو در تو و ترسناک می‌رفتم
نمی‌دونستم دنبال چی؟
ولی یه چیزی روانم را بهم ریخته بود و باید از آن سر در می‌آوردم. من دنبال چه بودم؟
هم‌زمان یک‌سری رویا هم شروع شد، درخت گردوی قدیمی ، پشت پنجرة چوبی که رنگ سبز خورده بود.
اتاق مغز پسته‌ای و درگاهی و حوض گرد وسط خونه و ...دیگر چه؟
یه چیزی در این تصاویر مکرر درست نبود. یعنی سر جای خودش نبود و من مثل دیوانه‌ها دنبال شیء مزبور بودم

طولانی شد بیا پایین

توهمی عاشقانة



کار از شیء مزبور رسید به اصوات و اخبار مشکوک. مثلا یادآوری زمان جنگ
نان جوی سیاه و قند کوپنی
اما نه جنگی که درش بودیم جنگی که از سنه هیچ ربطی نمی‌تونست به‌من داشته باشه
جنگ جهانی دوم
و روز بروز حالم بدتر و خانواده همه به‌فکر چاره که چطور این جنی که رفته زیر جلدم رو بیرون کنند
شایدم روح چمی‌دونم یه چیز به‌قول گلی خطرناک که بهتره آدم ازش حرفی به میون نیاره
بالاخره روزی مرحوم همشیرة ما رو برد پیش روان پژوهی به‌نام طاها
اول که مدتی گفتار درومانی و اینا و آقا تصمیم به هیپنوتیزم ما گرفت . دردسرت ندم که ماتا رفتیم ، تصاویر هم رفت. نه به جلو
به عقب می‌رفت
شهرزاد کوچک و کودک و نوزاد و خاطراتی که عمرا به‌خاطر داشتم و بعضی توسط خانم والده بعدا تائید ‌شد. بعد
سیاهی و دیگر هیچ
بعد سنگ‌ریزه‌های واضح و ملموس، بعد خاک، بعد سنگ مرده شور خونه و بعد وسط یک حیاط
زیر یک درخت بزرگ جسدی برای آخرین وداع زیر ترمة قدیمی و گرانبها منتظر بود. بعد چند نفر آدم که دور جسد ایستاده بودند
همه آشنا، اولین و مهمترین امیر بود. نه. امیر خان. آخرین دختر کوچک خانه به‌نام زهره
عزیز دل مادر، نگین انگشتر و چه با نگرانی نگاهش می‌کردم، می‌خواستم مطمئن بشم حالش خوبه ؟
بعد پنجرة سبز و شاخه‌های گرده و حواسم را ربود و به در چوبی باز و منتظر داد. رف
درست در نقطة دیدم رف قرار داشت، با یک آینة سادة بیضی، نقره و دو ظرف شیرینی خوری، اونام بلور مغز پسته‌ای
وای که چه خیالم راحت شده بود. بالاخره دیدم
اونجا بودن. خدا رو شکر " فکر کن تعلق خاطر به اشیاء " این چیزیایی بود که در منوچهری دنبال‌شون می‌گشتم
بعد همون زن در بستر مرگ و بعد با سرعت غریبی دور می‌شدم. در عرض کوچه‌ای ماندم.
همراه محبوب قدم می‌زدم. او که لباس ارتشی به‌تن داشت و من‌که کشف حجاب کرده بودم، با هم
مخفیانه، دزدانه قدم می‌زدیم
وای خدا این زن چه دل شیری داشته اونم اون زمان و عشق ممنوعه

چند..................... ماه بعد
نتیجه گیری،‌ طاها
می‌گفت: تو در زندگی قبل عاشق مردی بودی. با کس دیگه ازدواج می‌کنی. بعد
رابطه پنهانی
خدا منو بکشه
خلاصه که این عشق بقدری شدت داشت که منو به زندگی پیشینم میکشید و در اکنون آروم قرار نداشتم
بعد
انقدر بلا سرم اومد که هم از عاشقی رفتم و هم از باور رجعت
موند برام توهمی عاشقانة خوابی خوش با صدای آقای طاها
نمی‌گم وسطاش کار داشت به تلاق هم می‌کشید با آقای شوهر که جمع‌ش کنید این بساط از زندگی من
راست می‌گفت داشت همه علایقم به باد فنا و زیر سوال می‌رفت
اگر در زندگی قبل بچه‌هایی داشتم که می‌شه رفت و دیدشون، پس این حب به بچه و اینا یعنی کشک؟
چون من در این زندگی فقط حاضرم جونم را برای پریسا پریا بدم
نه دکتر امیر ساکن خیابان آشیخ هادی




غلط کرده



دیدی؟
مرد گنده نزدیک بود بزنه زیر گریه
بگو واسه چی؟
می‌گفت طرف مربوطه که فقط به اون مربوطه هر روز پای یه رقیبی رو می‌کشه به بازی
و آقا هم حسابی کلافه و ناچار نمی‌دونست چه گلی به سرش بگیره
البته راست می‌گفت اما به راز پی نبرده بود
می‌گفت: بهش می‌گم،‌یا منو ول کن برو یا هر روز سر و کلة حسن و حسین و تقی پیدا نشه
که البته راست می‌گفت
اما اون طرف
می‌میره برای این‌طرف فقط یه اما داره
از اول طرف مذکر داستان شرط کرده ازدواج نخواه
خانم هم طبق معمول این ماجرا خیلی شیک گفته
راحت باش. اتفاقا منم همین‌طور
و از جایی که دروغ می‌گفت مثل چی ... ز،
به آینده و معجزات هفت گونة خودش امیدوار بود، زمان می‌رفت و از معجزة عشق آتشین و ازدواج خبری نشد خانم سر از محلة بد ابلیس درآورد
یعنی متوصل به حیّل شد و هر روز سرو کله یکی پیدا شد
این آقای خواستگار
اون آقای خاطرخواه پا به قرص و .................. شده بود مایة دق آقا
گفتم: اخوی تو فقط هربار اسم یه حسنی می‌آره بگو غلط کرده مرتیکة ........... همین کافیه
اون می‌خواد اینو ازت بشنوه به‌جای گفتن
خودت می‌دونی ، مامانت اینا چی می‌گن؟ از اول که من گفتم.
بالاخره اونم در همین فواصل می‌فهمه تو به دردش نمی‌خوری و مال ازدواج نیستی
ولی وقتی اون لحظه دو پهلو می‌ری، می‌دونه داری دورش می‌زنی، شاکی می‌شه
در نتیجه چشم از کاسة تو در می‌آره
به همین سادگی یک جمله مارو می‌تونه سال‌ها نگه‌داره



۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

قشنگ یعنی امید



یه عصر و غروب دیگه


یه انتهای روز دیگه از زندگی
ولی من هستم راضی و این خیلی خوبه
وقتایی که ذهنم ول می‌زنه و سر از محلة بد ابلیس در می‌آرم، همون نقطة کور سیاه‌چاله است که منو به خودش می‌کشه
حالا اگه یه سفید چاله هم‌زمان برسه و بچسبه اون‌سر سیاه‌چاله، تونل زمان می‌سازه وبعد از احیا دوباره
ازش بیرون می‌آم
گرنه که وسط همون سیاه چاله تموم می‌شم. خاصیتش اینه خب
منم بخشی از این کیهان و
ذهن هم سیاه‌چالة من
امروز خوب کار کردم.
در این فضای جدید که نمی دونم چرا و چطور یهو سرکشید و همه چیز را تغییر داد مثل جناب خر دارم کیف می‌کنم
انگار برای اولین بار بهابل می‌نویسم
همه چیزش تازه است و من خیلی دوست دارم
بخصوص زمانی که براش انتخاب کردم . به‌قدری زنده، حقیقی و تجربه شده است که حالا می‌تونم تا پوست و استخون تعریف کنم و بشه تصویر، فضا، داستان
خلاصه که چه خوبه روزی که آدم از خودش راضی باشه
و من چه مهربان و دوست داشتنی تر می‌شم
این وقتا به خودم می‌گم:
خانم یه چیزایی هست هنوز که تو رو به زندگی امیدوار می‌کنه
یه حسای خوب و تازه یه چیزایی شبیه به امید و یا شروعی نو
می‌دونم همیشه در تاریک‌ترین لحظات جرقه‌ها زده می‌شه
اما برای عبور از این تاریکی‌های بی‌گاه و گاه گاه باید حسابی پوست انداخت
و نه گمانم پوستی ازم مونده باشه

ای قربونت برم من ، من


خب
دیگه چه خبر؟
من که، دیشب مهمونی بودم. دوستانه . خلوت ولی گرم
دوست‌داشتنی
راستش این چند روز مشغول ساخت و ساز پوستر و بروشور پریا بودم
مثل همیشه مامان خوبه و نشستیم به ساز این بچه رقصیدن تا بالاخره کارها چشم دل دخترک را هم سیراب کرد
اینم از اون تجربه‌های خوب و دوست داشتنی‌ست نه؟
به نقطه‌ای رسیدم که بعدش بشه به خودم در آینه نگاه کنم و بگم: نه. بیهوده نبود
شکر بابت این همه قشنگ که در حال تجربه و عبورش هستم
خب خبرهای پریا همیشه دعوا و بیماری نیست.
گاهی هم به رسم عادت دسته‌گلی چنین هم از کار در می‌آد که باعث سبکی و رضایت من از من می‌شه
ای قربونت برم من ، من.
ولی خب دروغ چرا؟ ماییم و این من. نه؟
همه زندگی از این من آغاز و تعریف و خاتمه پیدا می‌کنه
پس درود بر منی که راهش رو گم نکرده باشه
درود بر زندگی که این همه تصاویر قشنگ هم داره
وقتی سه سال و نیم‌ش بود رفت روی صحنه فهمیدیم عاشق اون بالا ر
فتن
وقتی شد رئیس شورای دانش آموزی منطقه، گفتم اینم نشون به اون نشونه
وقتی هم که سال دوم شد رئیس شورای استان تهران " دختران " باز به دل‌مون قند آب کردن
وقتی هم که کاندیدش کردن برای مجلس دانش آموزی رفتیم و جلوش رو گرفتیم
دیدم من حوصله این مدل صحنه‌ها رو ندارم
پدر سوخته رفت یه صحنه دیگه جا باز کرد
اینم از شیرینی‌های زندگی
خدا مرسی



چشم شیطون کور



خیر قربان خبری نیست.
چشم شیطون کور و گوشش کر و از دو پا شل که من به این خوبی‌ام
اما یه چیزی درست نیست یعنی سرجایی که باید نیست
احتمالا از این وسط نمی‌تونم نقطة خالی یا جابجا رو ببینم
باید بیام بیرون تا جای ممکن ، دور
انقدر که بشه تصویر کاملی دید
مثل طرف که اومد جون کند تا نقطة ورود مرگ به جسم را ببنده
جاودانه شد، جسمش فرتوت و نمی‌میره.
حالا بقدری جسم داغون شده که نمی‌تونه دوباره دریچه رو پیدا و باز کنه
در حسرت مرگ می‌سوزه
چی گفتم واسه خودم
حالا شما هم متوجه منظورم شدی؟
می‌آم اخبار محلی بدم می‌رم ناکجا البته گو این‌که معمولا اوضاع بهتر از این نیست
اما تا اطلاع ثانوی لطفا جدی نگیرید
به گمانم زیر سر این پارازیت‌های دولتی باشه
منم امواج و کانالا قاطی کرده

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

الهی ذلیل بشی هیتلر



اوه خدا جون ! عجب هوایی


من از زمان طوفان نوح و سیل گیلگمش یه ژن ترس با خودم حمل می‌کنم نافرم
یعنی همین‌که صدای زوزة باد رو می‌شنوم که داره به سمت خونه می‌آد تو دلم خالی می‌شه و دست و پام یخ می‌کنه
تو می‌گه این مرض لاعلاج یا علاج داره؟
خب خیلی سعی کردم به خودم تلقین میت بدم که ، تو چون تجربة طوفانی نداشتی پس دلیلی برای ترس هم نداری
حتما این خاطرة ترس از یه ژنی بهت منتقل شده و تو فقط حمال این ترسی و باجش هم می‌دی
ولی مگه اثر داره؟
حکایت گضنغفر و مسیحیت و صلواة
تا حس می‌کنم می‌خواد طوفان بشه دست و پام رو گم می‌کنم و می‌شینم به تماشای طوفانی که به سمتم می‌آد
یادش بخیر اینو از یه سگ آلمانی که داشتیم یاد گرفتم
باور کن. یه‌نموره شبیه روباه بود و تا دلت بخواد شجاع
بزرگترین نقطه ضعفش صدای رعد و برق بود. دکترش می‌گفت. خیلی از سگ‌های آلمانی این وحشت را دارند که مربوط به زمان جنگ جهانی می‌شه
الهی ذلیل بشی هیتلر که نه تنها در حق بانوی مکرمه " اوا بران " جنایت کردی هم در حق بشریت و جک و جونور

خب در فاصله این همه آسمون و ریسمون عظمت طوفان شکست
خدا کنه نشه پرتغال، سیل و زلزله باهم.
باز بگو هنوز وقت آخر زمانی نیست

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

دایه جان قدسی






شبای جمعه انقدر می‌نشستیم تا می‌رسید به این
روزا هم که دایم برنامه نداشت
درواقع همیشه این
تصویر خوشایند پایان و آغاز بود
و من کودکی را در این طرح چه خوب به‌خاطر دارم
ما به گذشته
به حس و عاطفه
به سادگی کودکانه‌مون دل بستیم
به امنیت پاک و مردم مهربانی که نمی دانستیم پشت این خنده‌های ملیح چه روح پلیدی خوابیده
خدای چقدر دلتنگ کودکی‌ام و بلاهت کودکی
جقدر شاد بودم
جقدر قشنگ
و چه ازاد
وقتی از درخت کاج بالا می‌رفتم و دایه جان قدسی خانه را دنبالم زیر و رو می‌کرد و سر آخر وقتی به گریه می‌نشست
منم با اشک خودم را تسلیم می‌کردم که طاقت دیدن گریة دایه جان قدسی را که تنها کسی بود که
غیبتم را می‌فهمید و به‌دنبالم می‌آمد را نداشتم
و باز بیش از هم او را می‌آزردم
انقدر که حتم می‌کردم او واقعا دوستم دارد و خود را به آغوش پر مهرش می‌انداختم
تصویرتان خوش
یادمان‌های زلال و قشنگ کودکی من

خدا بخیر کنه تا فردا



می‌دونی؟
همیشه از اینش می‌ترسیدم.
اینش، یعنی از رسیدن به این نقطهدر سنی
تنها بمونم که از تنهایی بیزارم
و همین‌طور ذره ذره و اندک اندک عشق را هم از یاد بردم
زندگی از یاد رفت.
باور عشق رفت
امید رفت،
فردا رفت و
همه امروزی ماند، بی‌ثمر
و همه آنچه که از آن می ترسیدم می‌بینم و دوست ندارم
می‌ترسم.
با جسارات تمام و لباس رسمی اعلام می‌کنم از رسیدن به پیری و ادامة تنهایی خیلی می ترسم
انقدر که مدتی‌ست خودم را باختم.
باخت برای اینکه نمی دونم چقدر از راه مونده و
منی که تا الان جرئت انجام غلطی را نداشتم اظهرمن الشمس که باقی راه هم خبری نخواهد شد
و با پذیرش این حقیقت امروز را باخته‌ام
خدا خودش بخیر کنه تا فردا را که نمی دونم چقدر باقی و جرم تنهایی تا کجا رشد خواهد کرد؟

کلي گويي آفت شعر است


کلي گويي آفت شعر است
حرف مفت آفت ذهن است
ذهن الکن ستاره بشمارد
ذهن ياغي ستاره مي چيند
فاق کوتاه آفت لگن است
آفت جنگ نو گلنگدن است
آفت مزرعه سه تن ملخ است
آفت عشق وصل يا بوسه

این شعر محسن نامجو‌ست و صد البته من به بعضی کارهای ایشان ارادت خاصی دارم
بخصوص این شعر
شاید به‌نظر بی‌ربط گویی ولی استعارة زندگی است
حکایت دیشب من است و مادر حوا و حکایت باران
همین‌طور ذهن می رفت و من بیکار مثل چیز به‌دنبالش
فکر کردم وقتی چلک هستم، چون جز کوه و جنگل چیزی وجود نداره منم شروع به ایجاد ارتباط با محیط می‌کنم
از علف و شاخ‌های خشکیده تا آفت و حشره و جونة تازه سبز شده
همو‌ن‌جایی که بودا می‌شم
ارتباط دقیق زندگی را با طبیعت می‌بینم و درک می‌کنم
مام یه‌جورایی با همان قوانین زندگی می‌کنیم اما به مدل انسانی
برگ‌های مسن زرد و خزان و در پاییز می‌میرند. بعضی برگ‌ها هم به‌خاطر رشد اونای دیگه حرص می‌شه
زرد و زار و بی‌رمق که پیداست خیلی هم قدرت مبارزه نداره و بهتره از شاخه جدا بشه و ال.......... آخر
برگردیم به باران و مادر حوا
نقش مادر حوا را نباید در این سناریو نادیده گرفت. زن‌ها زود گریه می‌کنند، زندگی می‌دن و می‌تونن باعث خشک سالی بشن
البته در منزل و روح آقای شوهر
کافی بود دو دفعه رعد و برق و آسمون قرمبه بشه و بعد بارون بیاد تا آدم و سایرن حدس بزنن این داستان زیر سر بانویی‌ست چندین برابر بانو حوا که خودش چندین متر ارتفاع داشته
در نتیجه در این نقطه ایزدبانویی متصور گشت که نعره می‌کشه و بعد می‌زنه زیر گریه
می‌شه خدای باران و مه وجه مونث ایزد یکتا و بانو مریم تا کنون
البته بانو آناهیتا از خاطرها نره لطفا که همه این‌ها ارتباط تنگاتنگی با انواع آب و منشاء آن داشتند
نه؟
بریم سراغ کشف باقی خدایان تا ببینیم کی به وحدانیت رسید؟
تقصیر خودته عزیز جان

کلي گويي آفت شعر است
حرف مفت آفت ذهن است
ذهن الکن ستاره بشمارد
ذهن ياغي ستاره مي چيند

و ذهن بی عشق به سمت کفر خواهد رفت

استخفراله............. مثلا





۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

می‌مونه مریم مجدلیه



فکر کن من اگر عمر نوح داشتم عاقبتم قرار بود چی بشه؟
حدود پانزده شانزده سال پیش مستندی در بی‌بی‌سی دیدیم دربارة مسیح. می‌گفت:
مسیح در غیبت صغری به سمت خاور میانه حرکت می‌کنه و بعد از مدتی توقف و تعلیم در پرسپولیس به سمت هند می‌ره
یه‌سری نقوش قدیمی هم نشان داد که روی سنگ نمی دونم کجا نقش مسیح را رسم کرده بود
بعد از یه مدت هم شنیدیم:
کنسول روم که دست از داوری برای مسیح می‌شوره، فقط مشخص می‌کنه مسیح چه زمان مصلوب بشه. شب، شنبه
از ساعت دوازده شب مردم یهود به خونه‌ها و بیرون نمی‌آمدند. او هم بعد از نیمه شب مسیح را پایین می‌آره و تا عید پاک پنهانی بین یارانش بود و بعد حالا.... با طی‌الارض، یا با جسم ...حالا ....می‌ره، فلسطین هندوستان، تبت، ایران، یونان، مصر.
هند که همه از پیش از تولد استادن و استاد به دنیا می‌آن
کسی این استاد نوظهور را تحویل نمی‌گیره و بالاخره در شهر یهودیه به یک موفقیت‌هایی می‌رسه
در حد این‌که یکی از تجار بزرگ اجازه می‌ده عیسی را در مقبرة خانوادگی‌ش دفن کنند.
لعنت به هر کی دروغگوست. ولی می‌گن هنوزم مقبره و سنگ مسیح اون‌جا هست
داوینچی کد هم که معرف حضور همگی هست و لازم به اشاره هم نیست
و می‌رسیم به دیشب و حکایت تازة‌مسیح
دکتر آزمایش، در یکی از این تی‌وی‌های نکبتی اون‌ور آبی می‌گفت:
نمی‌دونم چه وقت؟
احتمالا 1940- 1950b مقبرة خانوادگی مسیح در بیت‌المقدس از زیر زمین کشف شد
با سه سنگ قبر.
یکی یوحنای جوان. از طریق آزمایش
مطمئن‌ند که یوحنای مقدس نبوده. سن کم وdna یکسان با مسیح داشته
دومی ، مریم مادر مسیح
در سومین تابوت که هر سه سنگی‌ست دو اسکلت پیدا شده. روی این سنگ قبر نوشته، مریم و مسیح
با آزمایشdna مطمئن شدن که این مریم اون مریم مادر مسیح نیست
می‌مونه مریم مجدلیه که به احتمال زیاد همسر مسیح و یوحنای نوجوان هم یحتمل پسر این دو
نه صبر کن، تازه مونده
ایناش که به‌من مربوط نیست
اینش به من مربوطه که
بعضیا گفتن که : ما امر به مردم مشتبح ساختیم ، آن‌که بر صلیب می‌رود عیسی پسر مریم. و در حقیقت ما عیسی را به آسمان و نزد خود بردیم
حالا تو فکر می‌کنی اول مرغ بوده؟
یا تخم مرغ؟


ایزدان وآسمون قرمبه





امروز بهشتی بود. نبود؟
هوا خدایی و نیمه انسان خدایی بود، ابر بهم پیچید و در هم تنید و بهم کوبید و
گفت: ب......و.....م و به این فکر کردم، انسان اولیه که خیلی اولیه بود و مثل گضنفر امکانات نداشت
چه می‌کرد با این رعد ها و آسمون قرمبه‌ها ؟
اون که نمی‌دونست چی به چی می‌رسه که ایی‌طور می‌شه
البته تجربه یادش می‌ده که بعدش باران می‌آد
اما خود این چرایی‌ها و چگونگی‌ها با تعابیر دم دستی می‌شد همان خدایان
آسمان و کوه و دریا
که ابعادی چنان غریب داشتند که تو گویی مادر جان حوا
حالا تو بگو: یکی بود یکی نبود. مهم اینه که اسطوره‌ها همین‌طوری ساخته شد
و وابستگی بشر به نیروهای برتر و مافوق بشری هر روز بیشتر
نیرویی که به‌تو کمک می‌کنه راحت‌تر زندگی کنی
حواله غصه‌هات را به آدرسش ایمیل و دلت را به این خوش کنی
نیروی برتر نشسته تا فقط از تو محافظت کنه یا حال هر کی که حالت رو گرفت بگیره
و تو در نهایت نمی‌تونی شاکی باشی چون از پیش از ایوب رسم بوده خداوند انسان مورد توجه‌ش را بیشتر عذاب می‌ده
می‌گی نه؟:
امام حسین
عیسی‌ی مصلوب
اوه !گفتم عیسی یه چیزی یادم افتاد
فعلا برم شام بخورم برگردم یه صفحه‌ای بذارم



۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

غروبانه جمعه



این همون باران معروفی‌ست که شاملو می‌گوید:
آخ... اگه بارون بزنه
و من چقدر غمگینم
نمی‌بینی نمی‌نویسم ؟
چون می‌دونم کسی این روی سکة منو دوست نداره و مود دیگران را هم کج می‌کنه
دلم گرفته. نه از دیروز و پریروز . دلم از بچگی گرفته تا حالا
عقده‌های هزار ساله و بوی نا گرفته، دمل‌های رسیدة آمادة انفجار
و حزن غریبانة دردها
و من چقدر تنهام
و باز باران می‌بارد آرام آرام
صدای سرخوردن چرخ‌ها روی آسفالت خیس و هر هر خندة برگ‌ها
همه این‌ها محزون‌ترم می‌کنه. چترها را ببندیم که سرما بخوریم؟
بستن این همه چتر، خواستن این‌همه تفاوت و مثبت اندیشی، از من آدم خوشحال‌تری نساخت
همونی شدم که همه عمر ازش فراری و بیزار بودم
یا دارم مثل ...چیز کار می‌کنم یا یه چیزی می‌خونم یا می‌نویسم. خب اینم شد زندگی؟
نگام کنی یکی از این کارمندای قدیم ثبت رو می‌بینی که پشت عینک فقط منقل و وافورش پیدا نیست
لابد بزودی قوزی می‌شم با یک ساعت زنجیر دار که یادگار جد بزرگووار پدری‌ست و از جیب جلیقه‌ام آویزون
این مدل زندگی رو دوست ندارم.
خب احکام گرفته شد ولی در اجرای احکام من کم می‌آرم. دنده ندارم راه بیفتم زور گیری و طرفم زور بگیره
در نتیجه به ته چاه رسیدم
و حتا دقیقة پس و پیش برام معنا نداره. چون فهمیدم هیچی مهم نیست جز جوهره و ذاتت که اگه تا اینجا برنده بودی؟
تا آخر همین‌طوری می‌ری. اگر تا حالا نتونستیم غلطی بکنیم چیزی نمونده برای غلط کردن
باید رو به قبله دست و پا را دراز کردن

اینم یه مدل دیگه از غروبانة جمعه

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

چه خوبه که عادت می‌کنیم




عادت می‌کنیم
یعنی، همیشه عادت می‌کنیم
به هر زهر ماری که پیش بیاد عادت می‌کنیم
به رفتن‌ها، نبودن‌ها، نداشتن‌ها، نخواستن‌ها و..................همه
ها های دیگر
هر چند دشوار بالاخره عادت می‌کنیم
مثل عشق که به نبودش عادت کردیم
از اونم مهمتر
مثل تنهایی که اول باور کردیم
و بعد با زنجه موره و درد بهش عادت کردیم
پذیرفتیم، ما گشتیم
تو هم نگرد نیست
پذیرفتیم و عادت کردیم
با عادت به پیری رسیدیم و با پذیرش پیری
به مرگ لبخند می‌زنیم
چون به هیچ بودن هم عادت کردیم
خوبه که ما آدمیم و عادت می‌کنیم



۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

حُب



سوپاپ اطمینان زمان بندی شده به‌نام انشالله


از بچگی پر از خواست ، آرزو خواب خوش ، رویا بودیم
اصلا عشق‌هم مجموعة همین‌ها بود بهترین بومی که می‌شد تمام این بازی‌ها را درش کرد
بله آدم عاشق حسودی هم می‌کنه، گاه تردید هم داره، آدم عاشق خیلی چیزهای دوست نداشتی را دوست داره
همین خشم و حسدها خب اینا یعنی مجموعة حب. البته با اجازه فرهنگستان ادب پارسی
حُب را به تعلق خاطر، دلدادگی، عشقولانه.......... ارجح می‌دونم. زیباست از درون قلب ادا می‌شه
حُب
همون حسی‌ست که باعث می‌شه صبح با حال بهتر از تخت بکنی و شب با آرامش بیشتری به بستر بری
و ما مجموعة پازلی که حب را تعریف می‌کرد از سر راه عادت‌هامون برچیدیم
حال‌مونم بد می‌شه و فکر می‌کنیم درستش همینه
می‌گی نه؟ یکی‌ش من
سال‌ها پیش شبی همة حب موجو و باورهای رنگین کمونی‌م از سوراخ زنبیل پلاستیک یادگار بی‌بی سُر خورد و افتاد تو جوب پر از لجن و نفهمیدم
بس‌که را به راه از پسه هر آرزو به خودم گفتم انشالله
من می‌خوام، بچگی از سرم افتاد
اشتیاق سادگی از یادم رفت و یکی یکی باورهای زیبا باطل و
اسمش دل شد
یه روز هم به‌خوم اومدم دور هر چی حُب را خط کشیده بودم و موجود نا مطمئن، مشکوک به هر سایه ازم به‌جا مونده که در محیط جغرافیای زندگی‌ش از شرق‌ها تا غرب‌ها، حتا یک وجب هم جایی برای باوری تازه یا ذوقی تازه نمونده و
در حاشیه این خط همه زندگی‌م وجب می‌خورد.
از این آرزو تا اون شوق دیدار یا حس خوب، بودن
و باور آدم
حس حیات، زنده بودن، امید و خواست برای آینده، دوست داشتن زندگی و رضایت از خود
ایهالناس، حُب‌م را گم کردم.
رویا نمی‌بینم و بی آرزو و سرد
در سرداب تنهایی می‌میرم




۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

خودمونی،‌ساده و پاک



کاش اینجا بودم
انگاری تب دارم، یه‌جور تب حزن
اونجا باشم و اجازه بدم بارون روحم، بدن انرژیم،

 جسم فیزیکی‌ را پاک کنه شاید دوباره متبلور شدم،
پر از باورهای ناب و بلوری رنگی، شفاف، 
خودمونی،‌ساده و پاک چرا انقدر تار و کرد شدم انگار عورام تاریک شده.
شاید مجراهای انرژیم بسته و ارتباطا قطع شده؟
شاید راز کشف شده
ما همه تنهاییم.
تنهای تنها.
حتا بین صد نفر آدم
ما حزن غریبی و ترک خشن تنهایی را بر روح‌مون حمل می‌کنیم
ما باورهای کریستالی عشق را از یاد بردیم ما همه ترسیدیم آخ اگه بارون بزنه


سوسکم بکن راحت بشم



سرم درد می‌کنه
شایدم تب دارم
یعنی چند روزی‌ست که تب دارم، یحتمل مغزم عفونی و توهم زده باشه
حالم خوش نیست
اکثر شما همیشه انتظار دارید خوب باشم و مایة انرژی و این خیلی بده که هیچ‌وقت جرئت ندارم به سادگی بگم،خوب نیستم
درحالی‌که در زندگی هم ندارم کسی را که بتونم براش حرف بزنم
بگم چقدر خسته ام. چقدر تنهام ،‌امروز این‌طور شد
اون‌طور شد، بعد اونم بگه: خب تو هم این‌طور می‌کردی ، اون‌طور می‌کردی
انقدر در سالن سرد و بی‌روح شهرداری از ترس اقدام اشتباه نلرزم
خب چیه؟ شما هم مثل من کسی رو ندارید که طی هفته حتا یک‌بار به فورمت mp3 برای دردل کل هفته را بگید؟
هیچکی؟ پس واقعا که ما ول معطلیم
نه
من که منم و هیچی نیستم اون گنده‌هاشم کم می‌آوردن و سر به چاه می‌کردن
زار هم می‌زدن از نوع زنجه موره
باید صادقانه بگم یه‌چیزی درونم گم شده،‌سر جای همیشگی نیست
همون‌که اسمش ایمان محض و از جنس الست باید باشه
تازه من و اونا که سر به چاه نعره می‌زدن هم هیچی
پیغمبر خدا هم کم می‌آورد و می‌گفت: خودت رو نشونم بده تا باورت کنم
خب با این آشفته بازار روحی و روانی و اجتماعی و هر کی هر کی روزگار، چطور می‌شه با کله نرفت تو دیوار؟
دیوار باورهایی از قرار نه خیلی مطمئن و حال جا آور
حالم خوب نیست.
خسته ام.
خستة نافرم .
حساب کتابام بهم ریخته که زیر سر کیهان و فرا و ورا و این چیزاست
ترک هر عادتی کردم
اول نماز و دوم آویزونی از خدا
کم آوردم می‌تونید گروهی برام سینه بکوبید خدا و چند صد هزار اولیاش سوسکم کنن
ولی سوسک بهتر از دوپایی‌ست که از بس دیشب تا حالا
حتا توی خواب بلند بلند فکر کرده، مغزش تا بیگ‌بنگ فاصله‌ای نداره
سوسک سوسکه نه فکر و نه احساس نه شک و نه ایمان فقط سوسک
اما نه در گذر همیشگی از صراط ایمان
خوشا روزگار سوسک‌ها


۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

دماوند



نگاهم خیلی بی‌ربط روی لیوانی نشست که سه چهارمش چای بود و بخار خودش را به سمت پنجرة باز اتاق می‌برد.
فاصلة لیوان تا لبم به این فکر کردم اگر
این لیوان روی میز کار چلک بود، چه تفاوتی داشت؟
قند در دلم آب شد.
بی‌دل‌خوشی چه بی‌انگیزه و ناتوان می‌شیم
نه ببخشید منظورم من بود شما به خودت نگیر. منی که می‌بینی مثل یو‌یو دایم بالا و پایینم
مکان خوردن یک لیوان چای تا کجا می‌تونه جهانم را هم تغییر بده! طفلکی دلم برای خودم یه‌نموره و نیم‌بند می‌سوزه
نه گوشت رو بیار. نیم‌نه تمام‌ می‌سوزه. یعنی خیلی می‌سوزه
چند روزه که این‌طوری می‌سوزه. می دونم داری با خودت می‌گی: ای آدم رو دار. همین دیروزا بود که تکیه‌اش به عرش خدایی بود ها!!
فکر کردی چی؟ تازه همون خدا هم اگه حوصله کتی و هیچی و خماری داشت، ر به ر امریه به باش صادر نمی‌کرد
حالا این‌که چی تو جیبش می‌ره ما تنها باشیم خودش نباشه اونم لابد باز خودش بهتر می‌دونه
ما که اصولا هیچی بهمون مربوط نیست و هر چه هست در حیطة ارادة توست. باید بگم یه‌نموره .......... آره
خب دیگه وقتی یکی رو دایم سرکوب کنی می‌شه آتشفشان، هر از چندی یه گازی و غره‌ای و دودی بعد دوباره به‌خواب خوش سکوت می‌ره. تا بالاخره یه روز پاشنه دهنش‌رو ورمی‌کشه و حالا تو برو و من بیام به فرار
کی می‌تونه این سیل مذاب را کنترل کنه؟
یه چی شبیه همون قیامت اما کو صبر شما تا جغرافیای شرق تا غرب صبر من؟

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

ولنتانک 1388 هم تموم شد


می‌دونی باز ولنتانک شد و من هنوز تنهام؟
اگه با انگشتام بشمرم هم بیشتر می‌شه. از اون سالی بود که آقا قندلی سروکله‌اش پیدا شد و گفت:
ایی چیه هی می‌گی، آی عشق عشق.
Heart Glasses راسی راستی مام شدیم، دل بی‌عشق
همه‌اش تقصیرا زیر سر، ایی کیمیان خانوم بود. نه که خودش هر چی عشق پیدا می‌کرد کارتن خواب بودن، منو درآورد که دیگه عاشق ایی کارتن‌خوابا نشه
خب به من چه؟
من که مثل کیمیان از عشق نترسیدم. تا یاد عشق می افتم قرص خواب بخورم که یادم بره؟
نه که شدم ؟ هان؟ خوب فکر کن؟
تازه از عشقم هیچی‌هم نخواستم. نه موفال نه عروسک نه لباس نه، ددر
هیچی، من هیچی نمی‌خوام فقط عشق نمی‌دونستم کسی دل خالی رو نمی‌بینه که بخواد عاشقش باشه
تا وقتی تو سینه ایی کیمیان بودم،Heart Shell همه برام بوق می‌زدن، بهم کادون می دادن، تازه سرم دعوا هم بود
اما از وقتی نه ماشین ندارم نه اسم و لباسان قشنگ و گرون گرون دیگه تهنا موندم
موندم دیگه.
حساب کن.... اولش که کیمیان نمی ذاشت از خونه برم بیرون.
تازه،.... یه‌سالم که با اون کتاب بدا افتاده بودیم زندون
وای یکی‌شون بود که هی می‌گفت:
گلی بیا ایی کیمیان همه‌اش چاخان پاخانی بهت گفته این کتابا رو خدا گفته. همه‌اش رو خودم تهنایی گفتم. ببین حالام منم مثل تو انداختن زندون
می‌شناسی؟
همون فامیلان شاهرخ خان اینا بود که می‌گفتDevil این آیه‌ها مال شیطون ایناس‌...تا؛ .. رشتی؟ روشتی؟ رشته چینی ؟ یا هندی؟ همون
حالا منم که می‌دونم می‌میریم، استخون می‌شیم و می‌ریم اون دنیا تازه می‌گن: اونایی بیان تو که رو زمین عشق رو فهمیدن
باقی برن برزخ، اصن برن گم‌شن.Couples بهشت که جای آدمای بی‌عشق نیست.
اون‌وقت جواب خدا رو بدم یا شیطون؟
اینجام که تا می‌گیم عشق:
زودی کیمیان و فامیلاشون چش غره میرن که آی
گلی ... الان می‌ری تو جهندم
خب به‌من چه که دلم هی دلش عشق می‌خواد
خب اگه دل هی تنگ نشه گشاد نشه Wink چطوری اصن کار کنه بگه: بوم، بوم، بوم...؟ هان
خب همین‌طور آنفالاکتوس می‌شه آدم باهاش از این باطریان کیمیان بذار به‌جای قلبش
تازه اونم اگه یهویی اتصالی نشه بزنه همه‌اش رو بسوزونه
فکر کن دلای چینی این‌طوری باشه.
نه که چینیه، نازکه و زودی می‌شکنه. نمی‌بینی همه جا همه چیزان چینی شده؟
از لف تاف تا دل
خب، شماها چه‌کار کردین؟ گل گرفتی؟ Be Mine شوکولات چی؟
عروسک؛ .... از اونا که دل داره؟ آخی،.... خوش ...... بحالت
من‌که همه‌اش تهنای تهنا بودم
هیچ‌کی‌ام بهم کادون نداد. تازه حتا زنگم نزد بگه گلی ولنتانک شده تو چطوری؟
کاشکی خودم یادم بود به خودم یه کادون می دادم ها؟ نه؟
شاید اصن واسته همینه که کسی به آدم کادون نمی ده؟Duh
چون خود آدم که به آدم کادون نده
می‌خوای بی‌بی‌جهان از اون دنیا طفلی با اون پاهاش که قد خیک باد شده و درد می‌کنه بیاد بهم کادون بده
باشه حالا که من هیچ‌کی، هیچ‌کی رو نداشتم بهش کادون بدم، ازش کادون بگیرم
هیچ‌کی نبود بهم بگه دوستم داره، بگم دوسش دارم
از لج کیمیان به بی‌بی می‌گم:


بی‌بی تا همیشه،Blow Kiss
تا همة زندگیام دوستت دارم که تو فقط دوسم داشتی که زودی رفتی



گفتند عشق مرده‌است


گویند که عشق مرده است
آری زشتی، انسان
عشق را کشت


خیلی خسته و تازه رسیدم خونه
خدا رو شکر این غربی‌ها یه مدایی رایج کردن که گاهی این شهر بوی عشق بگیره
خلاصه که بعد از چند روز سوت کوری تهران حسابی امشب شلوغ
و ابزار تئاتر عاشقی بر سر هر کوی و برزن به‌راه
کاشک به‌جای این‌همه ادا و اصو
ل یه ذره تمرین مهر ورزی می‌کردیم، بی مایه تیله
همین‌طوری خشک و خالی، ولی از یاد نبریم که از عشقیم و موتور وجود بی‌مهر جونی نداره
خب، بی‌عشق بیدار می‌شم؛ بی‌عشق راه می‌رم؛ نفس می‌کشم؛ اما نه نفس عمیق
همین‌طوری کتره‌ای، باب انجام وضایف انسانی‌
و ولنتاین هم می‌آد و می‌ره و دیگه حالش نیست یه کارت بذاری تو وبلاگ و بگی آی عشق
آی عشق
چهرة سرخت را دیدم
شاید کمی اندک، بی‌رمق اما بودن بهتر از نبودن نیست؟
یا
تو بگو:
بودن یا نبودن؟ مسئله این‌ است بی‌عشق نشاید به تمام انسان بودن
روز و هفته و ماه و سال و هر لحظه‌تان پر عشق

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

ولنتاین شد؟ به ما چه؟



می‌شه یکی بگه جریان چیه؟
امروز از چند IP مختلف دنبال " دیدن قابیل در خواب! " سر از اینجا درآوردن
پنداری دوباره یکی یه‌جایی یه قصه‌ای گفته و جماعت افتادن دنبال سرچ و گوگل
ولی این جریان چیه که ما دنبال همه چیز می‌ریم جز دنبال نبض، ریتم، رنگ ، جنس.... و در نهایت هویت فردی خودمون
به این فکر نمی‌کنیم اولش یه جور بودیم در زمان یه‌جور دیگه شدیم
حتا تصور این‌که بشه بی‌فکر به عشق زندگی کرد نه تنها در باورهام جا نمي‌گرفت.
اصلا در سیستم نرم‌افزاری و سخت‌افزاریم هم تعریف نشده بود
یواش یواش هی دیدیم و شنیدیم و فهمیدم این محدوده یعنی منطقة دردسر و یا خطر
در نتیجه بی‌خیال هر چه عشق شدیم.
یه وقتی‌م می‌ترسیدم بخوابم. طبق عادت مدرسه همیشه خواب می‌موندم.
بدن انرژیم به‌قدری دور می‌شد که تانک هم می‌اومد نمی‌تونست باعث بیداریم بشه
اما حالا همه‌اش می‌ترسم دیر بخوابم چون هر موقع که بخوابم با صدای اولین کلاغ صبح بیدارم و تمام روز خواب‌رو، زندگی کنم
و بیدار خواب ببینم
اگر همین‌طوری حساب کنم چیزی از اونی که روز اول بودم، نمونده.
اما نمی‌ریم دنبال این‌که از اول کی بودم
همه‌اش دنبال معجزه و چراغ جادو قابیل و ابلیس و ............ نیرویی که بتونه این ... بازار انسانی رو هم بیاره
باب نمون
هر سال در این تاریخ عزا داشتم که وای ولنتاین اومد، هر کی یکی داره الی من
اما امسال؟
نزدیک سی عروسک ساختم به عزیزانم هدیه بدم و پشیمون شدم
به هیچکس نه می دم و نه المانی هدیه می‌گیرم
خب ولنتاین شده که شده
به‌من چه؟ ما فقط ادای عشق و مهر ورزی برامون مونده
به‌هم هدیه بدیم که چی بشه ؟
آخر شب با وجدانی آسوده بخوابیم که یعنی تنها نیستیم؟
ولی هستیم
به‌خدا هستیم


جسارتی سرشار از بلاهت



شاید اگر از اول رفته بودم دنبال رشته ادبیات و قصد نویسندگی می‌کردم،


 کمتر دچار توهم‌های مالیخولیایی می‌شدم؟
یعنی رفتما ولی هم‌چین نیم‌بند و به‌زور خانم والده که، باید حقوق بخونی
زوری رفتیم علوم انسانی و از اون‌جا که همیشه به‌یمن قد دراز ته کلاس چرت می‌زدیم و امریة خانم والده را به انجام می‌رسوندیم
نفهمیدیم که این رشته، کم از ریسمان های الهی نداره و یعنی همة حقیقت تو
از اخبار، حکایات، سرنوشت بشریت و نوشتن انواع متن ادبی، تاریخی ، سورآلیستی، رئال جادویی تا رمان عشقی مبتذل لاله‌زاری
البته من‌که هر چی می‌کشم، از بلاهت خودم بوده.
شاید از تنبیلی ترجیح دادم امور باورها و زندگیم رو به نیروهای خارق‌العاده‌ای بسپرم
که باید از من در این بوران تنهایی حمایت کنند
از قبیل همون موجود معروف،

 آقای شوهر... تا ریسمان‌های الهی که چنگی زدیم بیش از حد لزوم
چه‌قدر از عمرم حرام این رمان‌های عشقی شده که بماند گناه اونام گردن بانو دوموریه و برسردوراهی‌هایی که در ذهن من به من ربطی نداشت و قرار بود من تافتة جدا بافته از جمیع رمان‌های با پایان تلخ قرار بود، پایانی شیرین طرح کنم
همینه دیگه، حماقت رو که وجب نمی‌زنند؟
از کجا می‌دونستم این رمان‌ها با هزار رسم و قاعدة نویسندگی نوشته شده و هیچ ربطی به حقیقت عشق نداره!!
گاهی لازمه مجنون سر از بیابون در بیاره، خب درمی‌آره.
این حسن بزرگ نوشتن و قلم. اما خواننده خودش باید عاقل باشه که من نبودم و پنداری در ذاتم جا نگرفته که باشم
مثل همین حال که قاط زدم و روغن سوزی و اینا
تصویری از خودم که در فیلم‌های زمان تاهل به‌وفور می‌بینم و از خودم می‌ترسم.
مثل وقتی که یهو همه توجهت می‌ره به رانندگی که عادتا در حال انجامشی. یهو دست و پا و دنده و ترمز و گاز با هم قاطی می‌شه
وقتی همه توجهم را به فیلمی از دهة شصت می‌دم
از احمقی که در تی‌وی می‌بینم، پر از حس من می‌دونم و من می‌خوام و من رفتم و من اومدم. پشتم یخ می‌کنه و از خودم می‌پرسم:
ابله ! چطور تونستی جرئت کنی برای بود و نبود این بچه‌ها سرنوشت و پدری که ..... واقعا چه جسارت احمقانه‌ای
چطور تونستی روی خودت یک تنه حساب کنی؟
رسیدم به آیات قدسی و این‌که اونی که بچه رو می‌ده ...... همون داستان معروف
خدایا شما چطور دل‌داری ر به ر بگی :‌ باش
باش
باش؟
یقول وله کن فیکون؟
نتیجه‌اش هم همین هرکی هرکی می‌شه و انتظار آخر زمانی و رسیدن حق به حق‌دار؟

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

تبارک الله ................. و اینا



سلام و روز اونایی که هستند و نیستند با هم بخیر
روز چیه شب و روز همگی بخیر
خب از حرفای دیشب بگذریم که تلقین به میت بوده تا خودم را جمع کنم. باید بگم یه چیزی درست نیست
یه حس تلخ و مشمئز کننده دارم که میل ادامه راه را ازم گرفته
به ته زندگیم که نگاه می‌کنم همیشه پر از خالی بوده و خودم را گول مالیدم
در همه موارد . به عبارتی از زندگی‌م خیری ندیدم
منم اومدم بودم تا صادقانه و با معصومیت در زمین روحم را تجربه کنم اما روحی که جز تو سری خوری و دو در شدن چیزی حالیش نیست همون بهتره برگرده خونه‌شون که اینجا اسمش زمین و مرکز انواع دو دوره باز و پیچ شمرون و پیچ گوشتی و پیچ صراط
کم که نه پر از حس بیزاری از زندگی و روابط و تنهایی‌ش که نمی‌دونم چرا دچار این احوال شدم؟
مگر این‌که بپذیرم به‌درد نخور ترین مخلوقت بودم؟
نمی‌شه که صنایع شما همه معیوب و من درست؟ شرط ادب می‌گه من نادرستم
بذار یواشکی در گوشت بگم
دیگه حتا حوصله شما و قوانینی که ازش سر در نمیارم را ندارم. نمی‌دونم از خلق من چه تصوری داشتی؟
فکر کنم مازاد ملاتت یک سری کار بودم که شدم شهرزاد؟
به عبارتی شاید از زباله‌های کارگاه آفرینش بهره برداری بهینه کنی اسمش شد شهرزاد و امثال شهرزاد
خب همه که یه مدل سرویس نمی‌شیم و هر کدوم مدل خودمون داریم از سرویس شما بهره می‌بریم
و از جایی که در باور من خدا مفهومی جز برترین و اکمل یعنی جمیع آن‌چه که هست
فقط می‌تونم حس کنم از این سرنوشت و سناریو و کارگردانی نامفهومت چیزی سر در نمیارم
اما یادت باشه با من یکی بد مدل بد کردی و تا اطلاع ثانوی قیامت‌القیامه است و منم رفتم تعطیلات بعد از قیامت
حسن صباح هم همین کار را کرد وقتی دید چنان مسائل شما و شرعیاتت دست و بال انسان را بسته
چهارصد سال بعد از هجرت گفت: قیامت القیامه شده منم امام زمانم و از قیامت به بعد هم که احکام شرعی باطل و بفرمایید دنبال نجات میهمن
ما که بنا نیست میهنی نجات بدیم فقط از دردسسرها و معجزاتت خسته شدم
نه دردسرها و تنهایی‌ت را می‌خوام و نه معجزاتی که به رخ می‌کشی
موضوع برسر آب رفتن توان و باورم ................ شماست
نمی‌شه باور کنم شما حال می‌کنی از زجر کشیدن ما؟ شنیدی؟
انفجار دیروز پاکستان 500 نفر کشته و 30 زخمی به‌جا گذاشته
به مراتب بیشتراز تعداد کشته‌شدگان بهمن افغانستان . اما اون سیاسی می‌شه و خیلی صداش در نمی‌آد و بهمن از بلایای طبیعی آمار کشته‌شدگان به ساعت در می‌آد
این یعنی خودمونم عادت کردیم دیگه به مرگ‌های گروهی. نه؟
چی مونده از انسان خدا؟
خسته‌ام تا یه کاری دست خودم ندادم یا یه حالی بده
یا این‌که باید با کمال شرمندگی بگم : اولین فکر صبح‌م مرگ بود
حتا اگر راه داد مرگ اختیاری ولی حتا برای یک هفته بیشتر هم تحمل این دنیات رو ندارم صبح تا شب خیلی هم به خودت تبارک الله تحویل نده که منم توی کارگاه همین حس شما را دارم
ولی در طی زمان هربار که به کار نگاه می‌کنم پی به معایبش می‌برم و عادی می‌شه و یا می‌بخشم و یا می‌افته گوشه کارگاه ...ولی در ذهنم خالقم و فیس می‌دم...... حالا بگو من کجای کارگاه شما افتادم؟
لطفا جمع‌ش کن


عشق را عشق است




آفت بشر ذهن بیکار و سرگشته است.
و منم بشری که کشف کرده گیر کارش کجاست
البته فعلا.
گاهی هم هیچ کدوم از راه‌کارها جواب نمی‌ده و مام با درد ذهنی می‌ریم
همون وقتایی که سر از محلة بد ابلیس در می‌آرم و معمولا جمعه شب‌ها یکی از خاصیت‌هاش اینه
بخصوص اگه چندتا جمعه در جمعه چپیده باشه که تو به‌کل ناامید و می‌دونی باید هر طور شده سلامت روانی‌ت رو تا آخر تعطیلات هرطور شده حفظ کنی
در نتیجه این دو روزه حسابی سرخودم و به کار ویرایش یکی از کتاب‌های آماده‌ای گرم کردم که هیچ ارزش سیاسی نمی‌تونه داشته باشه و به‌من آزادی گفتن رو می‌ده، بی‌ترس از وزارت فخیمة ارشاد
عشق است
ارشاد که نه عشق؛ اسم کتاب اینه " عشق است "
دروغ چرا یه عالم از این کارهای کنار افتاده دارم که نمی‌دونم چکارش کنم؟
بعد از تعطیلی با یه ناشر قرار دارم. گفتم بد نیست، اینم ببرم. بلکه شوهرش دادم
در نتیجه سرم حسابی گرم کار و خیلی تو مود وبلاگ بازی نبودم
اما الان دیگه بوی شب و جمعه به مشامم می‌رسه و برای پیش‌گیری بهتر دیدم بیام و سلامی بکنم
بگم : می‌دونم خیلیا مسافرت‌ید. خوش بگذره و اینا
اونایی هم که موندین لطفا نیش‌ها باز و یک موزیک شاد و ..... اینا می‌تونه طول موج فرستنده و گیرنده رو با هم تغییر بده
خدایا برسون یه موج خوب، یک کانال پر از نفس


۱۳۸۸ بهمن ۲۲, پنجشنبه

2012



از ساعت و زمان پیداست که یه چیزی باعث بیداری شده مثل همیشه
این‌بار موضع حقوقی و اختلافی نیست. موضوع سرنوشت، آغاز و انجام قصة ماست
عرض می‌کنم
بالاخره را داد امشب فیلم 2012 را دیدم.
کتاب
پیش‌گویی‌های اقوام آزتک، اینکاهای ساکن پرو برای آخر زمانی را نخواندم درباره‌اش یه چیزایی در سایت‌ها خوندم.
اما درباره توفان نوح یا گیلگمش تا دلت بخواد می‌دونم
فیلم 2012 که بی شباهت به سورة تکویر نیست دربارة آخر زمانی از اون ته‌هایی بود که تازه داشت اول ماجرا را معنی می‌کرد. طوفان نوح و مسیر بعد از سیل عظیم
لذت بردم. خوب کار شده بود
البته با اندکی بی‌وزنی در جلوه‌های ویژه. ولی حتا اون‌ها هم حس و حالت رو تعریف می‌کرد
سه گروه
گروه اول غافلگیر شده‌هایی که در همان ابتدا نابود شدند. " به این نتیجه رسیدم، خوش‌به‌حال همین بی‌خبر در خواب مردن "
گروه دوم اونایی که نابودی را پذیرفتن و با توسل به خدا و مقدسین و .. بالاخره نابود شدن
و سومین گروه که به‌قول سورة واقعه
خاصان و خط سومی‌های برگزیده
با هواپیمایی به شهرکی که از پیش برای این روز توسط ابرقدرت‌ها آماده شده منتقل و از اون‌جا هم با سفینه‌ای که برای این واقعه " کشتی نوح " ساخته شده نجات پیدا کنند
همین گروه خاصان و علما و .... نژاد برتر هم وقت گذار و نجات که شد از روی هم بالا می‌رفتن
عده‌ای بعد از کلی مصیبت نجات پیدا می‌کنند
اون‌هایی که معصومیت بیشتری در وقایع اون‌ها رو به اون‌جا رسونده بود
بعد
از مدت‌ها آرامش و درها باز می‌شه و می‌تونن آسمون و خورشید را هم ببینند
اولین لوکیشن بالگرد سیاهی بود که از بالای سفینه می‌گذشت و منو به‌یاد کبوتری انداخت که می‌ره و با آوردن برگ زیتون، نوح می‌فهمه به خشکی رسیدن و زندگی از نو آغاز می‌شه
آخر این فیلم هم اونجا سال میلادی صفر شد و تاریخ از صفر و یک شروع می‌شه
زیادی بازی رو جدی گرفتیم مثل من که خیلی خسته‌ام


۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

تو اونی، همونی






دنیا و مجموعة وقایع و آدم‌های اون بی‌اون‌که بدانیم هدایایی هستند با ارزش
حتا تیغی که بر تو زخمه می‌زند، به تو می‌آموزد
و چه دستی که تو را با مهر می‌نوازد
آرام آرام
و این همه بیرون از باور و تصور تو شکل نمی‌گیره
تو همانی که می‌اندیشی و هستی همانی‌ست که باور داری
همون‌طور که خودت گفتی نباید قضاوت کرد یا همه را به یک چشم دید
نه دوست من بقول سهراب باید چشم‌ها را شست و
جور تازه تر دید
حتا نه دیگر
چون از زمان سهراب تا اکنون " دیگر " هزاران بار رنگ باخته
بی‌شک هدف از اومدن و رفتن هیچ یک از ما هم بیهوده و بازیچه نیست
اما هنرمند اویی‌ست که در این آشفته بازار خودش را جمع و پیدا کنه
کیه؟
برای چی اومده؟
برای چی و به کجا قراره بره؟
یا تا حالا فکر کردی پیش از تولد چی؟ کجا بودی؟ می‌شه نبوده باشی؟
نه نمی‌شه. من‌که حس می‌کنم انگار دنیا از من شروع و با من ختم می‌شه
این حس رو هر یک از ما داره. چون تعاریف دنیا از ذهن ما و فرمی که طی سال‌ها می‌گیره تعریف و ادامه پیدا می‌کنه
بهترین کار برای تازه تر دیدین نه تنها شستن چشم‌ها که شستن باورهاست
آب را گل نکنیم
یادت هست؟

شدم، شدی، شدیم






دیدی؟
حتما دیدی و می‌دونی و خداد سال همه دیدین چی مونده از زن
زنی که یه وقت ایزدبانو بود و خود زایی داشت مثل، آناهیتا یا مادر زرتشت یا مریم باکره ..... خدا می‌دونه دیگه چه ایزد بانوانی که از قلم افتادند
ما رو خواستن از ایزد بانویی بندازند، حقیرمون کردن
شدیم کالای مصرفی برای ارئه بهترین محصولات بازار از انواع لعبتکان ماهرو ساخت کمپانی بانو لیلیت
، مثل ایی
شما بگو وجه تشابه ایشان با آدامس و خروس چیه؟
شاید طرح شینیون مو؟
تازه این جملة مشکوک یعنی چی؟
من خروس می‌خوام؟
فکر کن مردای زن ندیدة دهة سی و چهل چه فیوزها که نسوزوندن با این همه تحول
یه................هویی
تا آی خانوم آی آقا دستمال من حریره

شدیم مستخدم سرویس بده و دست به‌سینة نفس پسران آدم
یه چرخ تو ماهواره بزنی انواعش رو می‌بینی
بخصوص توی این کلیپ‌ها
خودی و زیر زمینی و رو زمینی هم نداره
حتا از پشت روسری هم، یه ویترینی هست
نه که زیبایی بد ها.
برمنکرش لعنت.
دارم از تابلو حرف می‌زنم.
چراغ نئون
تاتو ، آرایش لبنانی و اینا که تو گویی همین حالا داره می‌ره
عروسی
و تو
نه گو این‌که وقتی دختران آسمان فیروزه‌ای ایران بودیم
نقشینه‌های شاهکار بهزاد، نمونةهای ندیدة آفتاب
یا حافظ فرش‌چیان
چی شد یه دفعه تونستیم این‌طوری بشیم؟
شدیم؟! نه. ... ها
قبول ندارم
یا می‌تونیم بشیم که شدیم یا نمی‌تونیم بشیم که یعنی در ذات نبوده و نمی‌شه شد
پاش بیفته قدر صدتا مرد ادعا داریم اما با کمند رنگ و روغن از درون و محتوا.... شرمنده
همه غلتیده در پالت‌های براق رنگ و روغن فقط چون راه دیگری از خود انتظار ندارند
بسه زیادی رفتم بالا منبر
همه‌اش زیر سر این کلیپ هاست که تا چهارتا می‌بینم فشار خونم چنان می‌ره بالا که دیگه تازگی پریا هم بهم تیکه می‌اندازه می‌گه: داری پیر می‌شی‌ااااا... چه‌قدر غر می‌زنی؟
بعد مجبور می‌شم بیام اینجا بگم: که یعنی همه ته ما آگهی بازرگانی؟



شکرانة بلاهت



ای خدا قربون اون بزرگی و حکمتت برم با هم که همه چیز را یا می‌دی به حکمت
یا نمی‌دی بازم به حکمت
یه عمر این خانم والده رفت و اومد بچه‌های دماغوی فامیل رو کوبید تو سر ما که ببین چه و چه.......... لاب لاب لاب
تو هیچی نشدی و نه می‌شی.
خب به یه دلیلی به میتم تلقین می‌دن
اونم این‌که کارسازه.
وقتی تلقین روی میت جواب می‌ده من که جای خود داره
شنیدی؟ چه خبره!! خدا به‌دور
هزار و سیصد آفرین به‌خودم که هیچ پخی نشدم
تازه خوب شد با طناب خانم والده تو چاه هیچ رشتة حقوقی هم نرفتم
نگو یه خوابی برامون دیده بود و اصرار داشت هی برو حقوق بخون.
یه پخی بشو .
ولی پسر ولیعهدش رو چنان چسبوند به تنگ سینه‌اش که حتا معافیش‌م کفالت گرفت که از مشتش در نره
گو این‌که رفت و از نوع بد فرم هم رفت و
دل منم خنک کرد
ولی تا ابد خیالش راحت که پسرش نه عرضه، نه آی‌کیو نه توان تمیز دست چپ از راستش نداره
در نتیجه مجبور نمی‌شه با رادیو بیگانه هم مصاحبه کنه
مام که یه عمر از خانم‌الده زرنگ تر بهش رکب زدیم و هیچی نشدیم.
خیال راحت از هفت دولت
نه نویسنده‌ام، نه ناشر، نه رادیو گوش می‌دم، نه با جراید می‌تونم ارتباطی داشته باشم
یعنی بخوام هم نمی‌تونم. چون به‌گواهی خانم والده بنده هیچ پخی نشدم
از همین رو باید روزی هزار بار شکرانة سلامت و استقلالم را بدم
نون ماست خودم را می‌خورم.
باغبونی و آشپزی
می‌کنم
اینها در هیچ مورد، مورد دار نیست و مو لای درزش نمی‌ره که بنده از نظر آی‌کیو به‌قدری پایین
که تازه دیروز فهمیدم قراره یک هفته تعطیلی باشه و باید امروز جنگی برم بانک
خب واقعا این‌ها همه شکرانه نداره؟



۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

فی فی فیتیله . فردا تعطیله



ما نه‌تنها اورانیوم با خلوص بیست درصد
می‌گیریم بلکه بیست درصد ایام سال هم
تعطیلیم


یادش بخیر اگه قدیما بود از صبح ورد می‌گرفتیم
فی فی فیتیله فردا تعطیله و به قدر سالی بابت یک روز تعطیلی حال می‌کردیم .
فکر کن اگه به این تعطیلات یک هفته‌ای می‌رسیدیم هم باز می‌خوندیم
فی فی فیتیله
فردا تعطیله
اصولا ذات بشر اونی را می‌خواد که کمتر در دسترس باشه. وفور و فراوانی می‌شه حکم عادی و همیشگی
در نتیجه فقط می‌دونم دعا کنم همون‌طور که عاشق آب رفت و نایاب شد هر چی تعطیلی غیر جمعه و نوروزه ور بیفته
شکر وزریری چیزی نیستیم وگرنه کی می‌خواست بین این تعطیلیا رد کار و نگه‌داره؟
نه هوای خوبی که بری سفر
نه پای خوبی که بری ددر
نه برنامه کامل و بایسته‌ای که بگی آره
په ایی تعطیلی‌ چه فایده‌ای داره؟
راستی، شنیدی؟
قراره همه راه‌های به سمت تهران بسته بشه؟
یعنی شنیدیم.
خودم نمی‌دونم

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

پشت پرچین



دارم پا می‌ذارم اون‌ور پرچین، پدر منو ببین


یه چی بگم و برم دنبال کارم، آقا من بدجور و به طریقة خفنی دارم می‌ترسم
البته نا گفته نماند که بیرون از تهران یه‌پا شیرم
زمین می‌خرم می‌فروشم،‌یه‌وقتی تا خونه هم می‌ساختم
اما انگاری اینجا بدفرم ریشه دواندم و باید دونه دونه این ریشه ها رو از زمین در بیارم بدون این‌که آسیب ببینه
خب چیه؟
به سن و سال که نیست. به دل آدمه که چه‌قدر گنده و قوی باشه
نه که فکر کنی از چیزی می‌ترسم. باور کن چلک هر کدوم یه شب تنها بخوابین، صبح تهرانید
شرط نبندید امتحان شده قبلا، تازه توسط کسی که یک هفته پیشش می‌خواست خودش رو بکشه و راحت کنه
یه شب که موند قدر زندگی و داشته‌ها رو فهمید و به قید دو فوریت برگشت خونه پیش مامان و بابا
پس از چیزی هم نمی‌ترسم چون ماه‌ها اون‌جا تنهام و از چیزی هم نگرانی ندارم
پس این لعنتی چیه که با ورود اولین و دومین بازدید کنندة خونه قلبم رو چهارتا کرده و وسطش نمک ریخته مثل: قیف؟
آرزویی جز رفتن ندارم، از چی پریشون می‌شم، وقتی میان برای دیدن خونه‌ام؟
کاش اول دومی را بگیرند بعد بیان سراغ خونه خودم
چمی‌دونم اینم باب اطلاع بانوان گرامی که فکر می‌کنند هم‌تا و هم‌پا با مردا برابریم
نیستیم دیگه، واسه چی فیس الکی بیایم؟


۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

برسر دوراهی



زمانی که ما پا به مرز بلوغ می‌ذاشتیم
ابتدا، مجلات از سانسور " *تیمسار نصیری می‌گذشت " تا به‌ما می‌رسید
خدا رحمت کنه همه رفتگان خاک.
منم
شکر خدا این جناب رو نمی‌شناسم، اما تی‌وی یه برنامه از بازجویی یا نمی‌دونم چی ایشون پخش کرد و از ِرنگ انگشت‌هاش که بعدها فهمیدیم مورس می‌زده و ...جل الخالق این بشردوپای شما چه‌ها که نمی‌کنه؟!!
و صفات عالیه‌ای که از درایت و سیس
تم مدیریتی ایشان به‌گوش می‌رسید باعث شد دخترکان هم‌کلاسی ، خانم والده را به لقب منور " *تیمسار نصیری " مزین کنن که با کوچه‌مون که مزین‌الدوله بود تناسب پیدا کنه
القصه که یادمه اون زمان رمان های جن گیر، دختری از شهر کتان و بخصوص آیات شیطانی رـ اعتمادی که همه‌مون رو بی برو برگرد به دام دوزخ عشق‌های چنین و چنانی می‌انداخت از مجله در می‌آمد تا به دست ما می‌رسید
و ما هم ناچارا در ساعات زنگ تفریح قاچاقی
mp3 می‌خوندیم
اگه درس رو این‌طوری می‌خوندم بهتون می‌گفتم: نمی‌رم جایی که انوشه انصاری رفت، می‌رم جایی که بگن این همون‌جاست که شهرزاد رفت
حالا شمام زیادی جدی نگیراین‌وقت شبی اندکی مزاح برای سازگاری مزاج بسیار بقاعده و حکمی خط نوشت، حکیم‌باشی‌ حرم‌خانة پدری‌‌ست

همه این صغری کبری رو چیدم که بگم : این عکس و چندتای دیگر که همراهش بود منو به زمان رمان‌های، خفن استاد اعتمادی نازنین برد
و ما چه احمق‌های هالویی بودیم که با چه آب و تابی اونا رو دنبال می‌کردیم!! می‌خواستی تازه انقلابم نشه؟
داشتیم حرف خودمون رو می‌زدیم؛
مثلا: مجموعه داستان‌های دختران فراری یا بر سر دوراهی؛.. وای خدا جون قربونت جیگرم چه حالی می‌اومد و یه‌جور تابو شکنی بود که که همچی رگ‌هام رو زنده می‌کرد
انگار از پشت در به اسرار مگو یا اعترافات مردم پیش پدر مقدس گوش می‌دی
زورمون که به فرمانده نمی‌رسید؛ حکایت، تو دل‌مون فحش می‌دادیم بود. کارایی که دوست نداشت یواشکی‌ش قیمت داشت
حتا اگر یه روز ممنوع می‌کرد درس بخونم، قول می‌دم الان پروفسور بودم
خلاصه که کتاب‌های استاد اعتمادی بعد از هفده‌سال ممنوعیت قلم چاپ شد منو واداشت باور کنم، موضوع آی‌کیوی پایین نسل ما نبود که به خواب این قصه‌ها می‌رفت. ذاتا دوست داریم به یه خوابی بریم و بهش دل ببندیم
؟؟؟؟؟




من کرم و اصلا نمی‌شنوم که بخوام رادیو گوش بدم



من کرم و اصلا نمی‌شنوم که، بخوام رادیو گوش بدم
از عصر تاحالا از نگرانی مخم تیلیت شده
من که این همه عشق رادیو و تا وقت خواب از درد ناچاری هر موجی که یکی حرف بزنه دارم گوش می‌دم
نکنه یه‌ روز به‌خودمون بیایم ببینیم خدایی نکرده ساکن محلة بد ابلیس شدیم
با یه پرونده قطور تر از تجدیدی‌های گذشته
تازه نه اهل لنگر انداختن و نه کابل پاره کردن و ایناییم
ولی تو از کجا می‌دونی کالبدهای دیگرت در ابعاد موازی مشغول انجام چه غلطی هستن؟
اومدی یه رادیو بی‌ربط گوش بدن، پای تو گیر بیفته تو ماجرا
بی‌اون‌که بدونی ، خانم باردار شده و روحتم ازش بی‌اطلاع

چی فکر کردی ؟
دو تا قسمت ویکتوریا ببین، تازه دستت می‌آد با دارو به انجام چه چیزها که تن نمی‌دی بی اون‌که فرداش یادت باشه
اومدی این وسطا یه خبرایی هم بود و الکی پلکی با سر رفتی تو دیگ یه بازی خطرناک و وسط لیست مرتدین
از جایی که آدم باید خودش عاقل باشه، دیگه هیچ نوع رادیوگوش نمی‌کنم
حوصله ندارم ببینیم مث فیلم تلفن از طریق این امواج مشغول عملیات تروریستی‌ایم و
حالیمون نیست
چی فکر کردی؟ این اینگیلیسیا و آمریکایی های ذلیل مرده رو دست کم نگیر
فقط صبح تا شب نقشه می‌کشن کار دست ما بدن
حتا اگه راه داد با هیپنوتیزم و امواج صوتی
اوه حواس‌ها به ماکروویو های منازل باشه.
خدا رو چه دیدی اینم چه بسا بزودی تق اسباب جاسوسیش در بیاد

بپریم؟





وقتی یه‌جا گیرمی‌کنی و نمی‌تونی بال باز کنی
به پرواز نکردن و بال نزدن هم عادت می‌کنی
یه‌جورایی بال‌هات آتروپی می‌شه و حتا پرواز از یادت می‌ره
یه عمره هر کی ازم می‌پرسه تو چرا از اینجا نمی‌ری، دروغی به خودم و طرف می‌گفتم، خب اینجا شریک و خانواده و اینا
........ ولش کن اینجا برای خودم خانم‌کاریابی‌ام می‌رم یه‌جا دیگه گم و گور می‌شم
حالا که چوب‌های قفس ریخته و می‌خوام برم، نمی دونم واقعا این خواست قلبی منه؟
بله، خواستی‌ست با همه وجود
اما چی قراره منو نگران کنه؟ عادت‌هام. چشم بسته شب رو تو خونه راه می‌رم
راحتی؟
در دوسال و نیم اخیر سخت‌ترین روزهای زندگی‌م را گذروندم
خانواده
فقط از دست اون‌ها دارم می‌رم
می‌رم به جایی که دیگه روی سقفش صدای دوتا بچه آپاچی و مادر لْر سرگردنه بگیرشون و بابای ........ استخفر..... جایی که اینا تو رو وادار نکنه هر روز همه ایام پشت سر را به‌یاد بیاری و عذاب بکشی
بی‌شک اسمش بهشت می‌شه
خدایا به بهترین شکل جابه‌جام کن
یه‌جوری که کل دیگ زندگیم یه هم، مشتی و باحال بخوره
کسی چه می‌دونه؟
شاید گاهی هم راست می‌گفت که: از وقتی اومدیم تو این خونه همه چیز زیر و رو شد
و پدر رفت
بریم بلکه باب آمدن‌ها باز شد



۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

اندر حسنات دانوب آبی



با اجازه هم‌محلی‌ها دمی به خمرة دریاچة قو زدیم و به یاد کودکی‌ها


درود و رحمتی نثار روح و روان پاک آقایان اشتراوس و چای کوف سکی کردیم
یادش بخیر این ایام راهنمایی که خانم والده ما دست از شیکی تحصیل ما در ده فرسخ و آبادی اون‌ور تر دست کشیده بود و ما صبح‌ها
با چشم باز دست در دست دایه و قدم‌زنان یک چارراه آن‌سو ترک تا دم مدرسة راهنمایی
قدم زنک می‌رفتیم
بعد هم با این آهنگ‌ها ورزش صبح‌گاهی و خلاصه خدا بده برکت
یا دانوب آبی یا بالة دریاچه قو و یا فندق شکن
چه ورزش و نرمش حالی ....آخی یاد مدرسه‌های مختلط بخیر که همه آبجی دادش بودیم

راستی، در پرانتز
(‌ یادش بخیر شاهکار پرویز صیاد در کاف شو. دریاچة قو با رقص ایرونی.)
" آقای صیاد، یادت زرین در خاطرات بلوغ و کودکی من "

و وای که می‌خندیدیم به پسر گنده‌های کلاس که مثل پروانه دست‌ها را بالا و پایین می‌بردند
و همان کاری را می‌کردند که ما می‌کردیم
ما دختر و اونا در سن خنثی بودن هنوز نرسیده به مرز بلوغ
هنوز نرفته به رویاهای خوش زیر پتو
باور کن خیلی از این پسران حوا بعدها که به چشم رفیق نگاهم می‌کردند گفتند که پسرها و سن بلوغ. خیال یه جنس مخالف تازه وارد
و ساعت‌ها تخیل پردازی زیر پتو
دور از چشم خانم والده و اهل خانه
که البته خیلی هم خوبه. چرا که نه؟ بالاخره انسان باید به یه انگیزه‌ای راه استفاده از تجسم خلاقش را به‌خاطر بیاره؟
چی بهتر از رویاهای زیر پتویی؟
خلاصه به‌ما چه؟
باز شد غیبت پسران حوا که
نه گمانم
غیبت‌شون در زندگی آدم تا دم گورعادی بشه

یاد آقایان چایکوفسکی و اشتراوس در این وقت شب خوش که ما دوباره حالی کردیم

مشترک مورد نظر دار فانی را ترک گفته



ماشینم که رسما هفت هشت سالی‌ست افتاده کنار محل و فقط باب خرید و اینا تکون می‌خوره
داره غزل خداحافظی رو نه تنها می‌خونه
بلکه داره پاتیلش رو سرمی‌کشه
دیگه چه توقع از من که به این خانمی و حیوونی هستم؟
هرچی خودم رو نیشگون گرفتم و کبود کردم که چهارتا خط بنویسم
دیدم خیر مشترک مورد نظر دار فانی را ترک گفته
آنتن نمی‌ده
خب از همراه اول تا آخرت که کمتر نیستیم هی از خودمون خلقت ارائه کنیم
اونی که از صبح تا شب کاری نداره جز خلقت، اسمش خداست
نه بنده خدای حیوونی، بی عشق تنها مونده‌ای بنام شهرزاد
که تازه اسمشم بد رفته و به یومن هزار و یک شب همه فکر می‌کنن در این پرشین نایت چه‌ها که به این شهرزاد نمی‌گذره
آقا کاش بگذره
دوستان شایعه‌اش کنن
من درخدمت دوستانم
ولی دعا کنید یه چی بشه دور ما هم به روزگار خوش و سیر در بهشتی که وعده فرمودند
برسه که
این انگشتامم دیگه جون نداره تایپ کنه


۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

چه گذشت بر انبیا؟



چرا همیشه فکر می‌کردم فقط ابراهیم مبتلای کلمه شد؟
از آدم تا من همه به این ابتلا گرفتاریم
یا بد می‌فهمیم یا اون‌طوری می‌فهمیم که دل‌مون می‌خواد بفهمیم
یا یه چی تو این مایه‌ها. دینداری‌مون هم از این رشته جدا نیست
حیف از دینی که از ریسمان‌های الهی به رشتة ابتلای به کلمه بپیونده
ابراهیم باور نکرد قراره از بانو سارا بچه‌دار بشه، زوجه اختیار کرد
آدم باور نکرد نباید با ابلیس دم‌خور بشه و زد مستقیم به هدف و آنی کرد که نباید
به قول گلی صاحب‌ش گفته بود از این درخت نخورید. خب نخورید دیگه. آدم هم این‌قدر بی‌تربیت؟
به نوح هم گفت: کشتی بساز
و بین تمام این مبتلایان کسی به این فکر نکرد که
برای رسیدن به نقطة آزمون و خطا از چه تضاد بزرگی عبور شده؟
تمام سال‌های ساخت کشتی . چه استعاره چه حقیقت. بی تردید و در اوج ایمان بود؟
ابلیس گه‌گاه وسوسه و زمزمه نمی‌کرد؟
یا از لحظة قربانی اسماعیل تا رسیدن برکت الهی
چه گذشت بر ابراهیم؟
در فاصلة مصلوب شدن تا ... هر کجا، چه گذشت بر مسیح؟
و از آغاز حرکت تا قتلگاه ، چه گذشت بر حسین ؟
چه گذشت بر انبیا؟
و
چه می‌گذرد در این عبورهای دشوار برما، بر انسانی که در رنج آفریده شد؟
پیامبران با نیرویی مافوق بشر به‌دنیا نیامدند و همه به‌نوعی مبتلای همین کلمات سینه به سینه شده‌اند
در کتاب
بارها تاکید شده: نبی از جنس بشر فرستادم تا دردها و آلام شما را درک کنه
اگر فرشته بود که یک لحظه هم تاب نمی‌آوردید
خلاصه که خدایا از درک فرامین و اشارت‌های شما
تا فهم کوتاه مدت ما می‌دونی از من تا کجا فاصله است؟
تا ترس‌هایی که گاه حقیرم می‌کنه
ترس‌هایی مولود جهل
خدایا دمی مرا به حال خود تنها مذار


اختتامیه جشنواره بیست هشتم




سالی که نکوست از بهارش پیداست
دیگه نتیجة جشنواره بیست هشتم از پیش پیدا بود
دست هیئت داوران و اینا درد نکنه
واقعا در این عصر لزومی به ثبت و نشر و ساخت هست؟
حتا اسمی از فیلم رامبد جوان" دختران حوا پسران آدم به‌گوش نرسید چه به نمایش
یا تصوری که از کار خانم درخشنده و یا .... می‌رفت و ...
آدم باید خودش عاقل باشه،
بلد باشه به‌موقع بخنده و خودی نشون بده
به وقتش داور جشنواره که هیچ
برنده سیمرغ و ........ می‌شی

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

to be or not to be




زندگی پرده در پرده‌ است و
دیگر هیچ
زندگی خواب در خواب و
هیچ نیست
زندگی یعنی
همین لحظه‌ها
تنهایی و
دیگر هیچ
زندگی یعنی، هیچ کس
حتا تو
هر روز هستی و
با غیبتت
دیگر هیچ
زندگی وبلاگ نویسی پشت پرده
و
دیگر هیچ
زندگی یعنی تا هستی، ما را خوش
نبودی،
دیگر هیچ

این نه گلایه است
نه هیچ
معنی واقعی زندگی‌ست



۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

تنهایی عمیق آدمی



خوبی؟
من که خیلی خسته‌ام.
از صبح و میدان آزادی شروع کردم
تا........... اون‌جا که همیشه
به بی‌کسی می‌‌رسم و کم میارم و می‌خوام به روی خودم هم نیارم
یعنی وقتی همة فضای ذهن در گیر یک موضوع بشه
بسیار خسته کننده خواهد شد
هم زمان کش می‌آد و همه چیز یه جورایی تار و کرد می‌شه
البته با یه دوش و شستن هلة انرژی حالم کمی بهتر خواهد شد
ولی نمی‌شه با موهای بلند و خیس خوابید
و چقدر خوابم می‌آد
چرا هیچ امنی نیست این موقع‌ها بهش پناه ببرم؟
وقتی ذهن به سوژه‌های متعدد تقسیم بشه هیچ موضوعی این ‌همه مهم نیست
که آخر شب مغز آدم متورم و داغ کنه
منم یه چی تو همین مایه‌ها و اکسیژن به مغزم نمی‌رسه
و نمی‌تونم به چیزی جز خستگی و .......... فکر کنم
و این‌جاست که تنهایی عمیق آدمی هویدا می‌شه
دیگه لازم نیست تا مرز اتمسفر سوراخ شده، بالا بری تا بتونی تنهایی‌ت را ببینی
و درک کنی
از همون‌جا که نشستی می‌فهمی تا کجا تنهایی




۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

چی بگم از عشق اول؟




منتظر بودم نوبتم بشه و اسمم را صدا کنند. محوطه پر بود از آدم‌های منتظری که هر کدوم برای چیزی اومده بودن که شاید هیچ‌وقت بهش فکر نکردند
از دایرة اجرای احکام می‌گم
اما نه موصوع حکم مهم بود و نه موضوع در حال اجرا
چیزی که خوب یاد گرفتم این‌که
همه‌چیز به وقت خودش می‌شه و من فقط باید صبوری را بلد بشم
اما یه نگاهی لمس‌م می‌کرد و از پله‌ها می‌اومد بالا ، رسید به‌من و ازم گذشت
دوباره و سه باره و چهارباره برگشت
دفعه دوم نگاهش کردم و به سختی تونستم به‌یاد بیارم که
یه روزی من عاشق این مرد بودم. عشقی که بهم حس خوبی می‌داد. البته عشقی احمقانه و خام
یه روزم پسر کوچیکه‌اش اومد و التماس دعا که اگه ردش کنی ما یه کاری می‌کنیم با مامانم آشتی کنه
و طبق معمول بارها مام به حکم زنیت و انسانیت پاروی دل و اینا گذاشتیم
نمی‌گم چه‌قدر پول فال قهوه فقط داده بودم تا اون روز که ببینم بالاخره عاقبت ما و این عشق آخرین مدل که خاری شده بود به چشم جمعیت نسوان چی می‌شه
خب چی فکر کردی؟
زنا همین‌طوری عاشق می‌شن. تو بدو بدوی رفقا و حسی که بهت می‌گه : اوه داره از دستت می‌ره
خلاصه که ما رفتیم و شانزده سال هم از اون زمان گذشته که امروز دوباره دیدمش
وای خدا ما زن ها چه موجودات عجیبی هستیم!!
پناه می‌برم به شما در حالی که ذل زده بودم بهش که داشت نزدیک می‌شد، در چند قدمی چنان نگاهم رو به سمت دیگه دادم که بدبخت از ترسش جرئت نکرد بیاد جلو و راهش رو کج کرد
وقتی از ساختمان خارج می‌شدم با شناختی که ازش داشتم مطمئن بودم الان اون بیرون منتظره
یه‌جوری پیچوندم و از پشتش گذشتم که نه‌گمانم اصلا رفتنم را دیده باشه
بعد هزار بار از خودم پرسیدم: احمق. چرا؟ دو انسان که بودید، یا نه؟
بودیم ولی حسی که از اون زمان به خودم تحمیل کردم شاید باعث این برخورد شد
به هر حال می‌خواستم فکر کنه، بس‌که پیر شده نشناخت‌مش. اون‌موقع‌ها خیلی فیس موهاش رو می داد که انصافا یه سیاه نداشت
و امروز، همه سفید بود. حتا به‌نظرم دوست داشتنی هم نبود.
و چه‌قدر خدا رو شکر کردم که همسرش نشدم
چون این شکلی‌ش رو دوست نداشتم
نه بخاطر موهای سپیدش نه اصلا دیگه اون آدمی که عاشقش بودم ندیدم
از نگاهش شناختم و دک و پُز همیشه فوق‌العاده شیک و تابلوش
اینم از پروندة اولین عشق، بعد از آقای شوهر
به هر حال به‌خاطر همه حس خوبی که با او تجربه کردم از هستی سپاس‌گزارم



تا بعد






خوبم
فقط خیلی خسته‌ام
از صبح تا غروب دور از جون.... دویدم
فعلا بگم هستم و ما خوبیم، تا بعدش خدا بزرگه
راستی
شماها خوبید؟
حتما همه خوب هستید
تا بعد

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...