شاید اگر از اول رفته بودم دنبال رشته ادبیات و قصد نویسندگی میکردم،
کمتر دچار توهمهای مالیخولیایی میشدم؟
یعنی رفتما ولی همچین نیمبند و بهزور خانم والده که، باید حقوق بخونی
زوری رفتیم علوم انسانی و از اونجا که همیشه بهیمن قد دراز ته کلاس چرت میزدیم و امریة خانم والده را به انجام میرسوندیم
نفهمیدیم که این رشته، کم از ریسمان های الهی نداره و یعنی همة حقیقت تو
از اخبار، حکایات، سرنوشت بشریت و نوشتن انواع متن ادبی، تاریخی ، سورآلیستی، رئال جادویی تا رمان عشقی مبتذل لالهزاری
البته منکه هر چی میکشم، از بلاهت خودم بوده.
شاید از تنبیلی ترجیح دادم امور باورها و زندگیم رو به نیروهای خارقالعادهای بسپرم که باید از من در این بوران تنهایی حمایت کنند
از قبیل همون موجود معروف،
آقای شوهر... تا ریسمانهای الهی که چنگی زدیم بیش از حد لزوم
چهقدر از عمرم حرام این رمانهای عشقی شده که بماند گناه اونام گردن بانو دوموریه و برسردوراهیهایی که در ذهن من به من ربطی نداشت و قرار بود من تافتة جدا بافته از جمیع رمانهای با پایان تلخ قرار بود، پایانی شیرین طرح کنم
همینه دیگه، حماقت رو که وجب نمیزنند؟
از کجا میدونستم این رمانها با هزار رسم و قاعدة نویسندگی نوشته شده و هیچ ربطی به حقیقت عشق نداره!!
گاهی لازمه مجنون سر از بیابون در بیاره، خب درمیآره.
این حسن بزرگ نوشتن و قلم. اما خواننده خودش باید عاقل باشه که من نبودم و پنداری در ذاتم جا نگرفته که باشم
مثل همین حال که قاط زدم و روغن سوزی و اینا
تصویری از خودم که در فیلمهای زمان تاهل بهوفور میبینم و از خودم میترسم.
مثل وقتی که یهو همه توجهت میره به رانندگی که عادتا در حال انجامشی. یهو دست و پا و دنده و ترمز و گاز با هم قاطی میشه
وقتی همه توجهم را به فیلمی از دهة شصت میدم
از احمقی که در تیوی میبینم، پر از حس من میدونم و من میخوام و من رفتم و من اومدم. پشتم یخ میکنه و از خودم میپرسم:
ابله ! چطور تونستی جرئت کنی برای بود و نبود این بچهها سرنوشت و پدری که ..... واقعا چه جسارت احمقانهای
چطور تونستی روی خودت یک تنه حساب کنی؟
رسیدم به آیات قدسی و اینکه اونی که بچه رو میده ...... همون داستان معروف
خدایا شما چطور دلداری ر به ر بگی : باش
باش
باش؟
یقول وله کن فیکون؟
نتیجهاش هم همین هرکی هرکی میشه و انتظار آخر زمانی و رسیدن حق به حقدار؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر