زمانی که ما پا به مرز بلوغ میذاشتیم ابتدا، مجلات از سانسور " *تیمسار نصیری میگذشت " تا بهما میرسید
خدا رحمت کنه همه رفتگان خاک.
منم شکر خدا این جناب رو نمیشناسم، اما تیوی یه برنامه از بازجویی یا نمیدونم چی ایشون پخش کرد و از ِرنگ انگشتهاش که بعدها فهمیدیم مورس میزده و ...جل الخالق این بشردوپای شما چهها که نمیکنه؟!!
و صفات عالیهای که از درایت و سیستم مدیریتی ایشان بهگوش میرسید باعث شد دخترکان همکلاسی ، خانم والده را به لقب منور " *تیمسار نصیری " مزین کنن که با کوچهمون که مزینالدوله بود تناسب پیدا کنه
القصه که یادمه اون زمان رمان های جن گیر، دختری از شهر کتان و بخصوص آیات شیطانی رـ اعتمادی که همهمون رو بی برو برگرد به دام دوزخ عشقهای چنین و چنانی میانداخت از مجله در میآمد تا به دست ما میرسید
و ما هم ناچارا در ساعات زنگ تفریح قاچاقی mp3 میخوندیم
اگه درس رو اینطوری میخوندم بهتون میگفتم: نمیرم جایی که انوشه انصاری رفت، میرم جایی که بگن این همونجاست که شهرزاد رفت
حالا شمام زیادی جدی نگیراینوقت شبی اندکی مزاح برای سازگاری مزاج بسیار بقاعده و حکمی خط نوشت، حکیمباشی حرمخانة پدریست
همه این صغری کبری رو چیدم که بگم : این عکس و چندتای دیگر که همراهش بود منو به زمان رمانهای، خفن استاد اعتمادی نازنین برد
و ما چه احمقهای هالویی بودیم که با چه آب و تابی اونا رو دنبال میکردیم!! میخواستی تازه انقلابم نشه؟
داشتیم حرف خودمون رو میزدیم؛
مثلا: مجموعه داستانهای دختران فراری یا بر سر دوراهی؛.. وای خدا جون قربونت جیگرم چه حالی میاومد و یهجور تابو شکنی بود که که همچی رگهام رو زنده میکرد
انگار از پشت در به اسرار مگو یا اعترافات مردم پیش پدر مقدس گوش میدی
زورمون که به فرمانده نمیرسید؛ حکایت، تو دلمون فحش میدادیم بود. کارایی که دوست نداشت یواشکیش قیمت داشت
حتا اگر یه روز ممنوع میکرد درس بخونم، قول میدم الان پروفسور بودم
خلاصه که کتابهای استاد اعتمادی بعد از هفدهسال ممنوعیت قلم چاپ شد منو واداشت باور کنم، موضوع آیکیوی پایین نسل ما نبود که به خواب این قصهها میرفت. ذاتا دوست داریم به یه خوابی بریم و بهش دل ببندیم
؟؟؟؟؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر