۱۳۹۴ مهر ۶, دوشنبه

هزینه‌ی نگرانی




تمام دیروزم خرج نگرانی شد
واکسن شانتال کش دار شد و چسبید به قطره‌ی جدیدی که دکتر عزیز از کشور یانکی‌ها آورده 
و مخصوص انواع حشرات موزی‌ست و پشت گردن می‌زنند و دو ماه دوام داره
نمی‌ذاره کک و کنه و ..... اینا بهش نزدیک بشه
دکتر که خودش نگران بود، فرمان داد با من تماس بگیرن تا از حال شانتال مطلع بشند
همین‌طوری حالش خوب بود 
یعنی فقط دچار کندی بعدی از واکسن بود که دخترها هم بعد از واکنس یادمه دو سه روزی
سنگین می‌شدن و مراحل طی می‌شد و .... اینا
با تماس خانم منشی و فهم این‌که ، اوه شانتال اولین سگی‌ست که این قطره رو در کلینیک گرفته
ذهن‌م  درگیر شد
افتادم دنبال شانت
هی معاینه هی اضطراب هی هی هی خودم شک کردم
که نه بچه یه چیزی‌ش هست
دیگه دیروز از صبح همه‌اش ولو بود روی تشک‌ش و هیچ کاری نمی‌کرد
تمام دیروز چسبیده با شانتال زندگی کردم
حتا بهش اجازه دادم بخوابه روی کاناپه‌ی خودم مقابل تی‌وی که هر لحظه مراقبش باشم
و شانتال که لحظه به لحظه داشت از دست می‌رفت
دیگه نتونستم تا ساعت هشت که بهم وقت داده بودند صبر کنم
داشتم تنها موجود زنده‌ی دنیا رو که برام مونده را از دست می دادم
دلم می‌خواست دکتر عامری رو حلق آویز کنم که چرا 
بهم نگفت این قطره رو هنوز  نیازموده؟
هر بار هم که بغلش می‌کردم ناله‌ای از درد می‌کرد و فکر می‌کردم، جای واکنس‌ش هم مورد دار شده
ال‌داستان که هفت و یه خورده رفتم مطب دکتر که همین نزدیکی‌ست
به محض ورود به قدری اراذل بازی درآورد و شیطنت کرد که خودم موندم حیرون
تهش هم معلوم شد هیچ‌چیش نبود
فقط ذهن من رفته بود زیر جلد شانتال
حالا یکی بیاد جمع‌ش کنه
از صبح کلافه است
تنهایی دوست نداره
هی می‌آد دم در اتاق‌م که بیا بیرون پیشم
من سگ رو هم خراب می کنم وای به آدم دو پا

مسابقه ی استند آپ کمدی خندوانه. امیر مهدی ژوله.

۱۳۹۴ مهر ۴, شنبه

بازگشت به بهشت



سوای ساختمان‌های روبروی
این دیوار سیمانی از همه بدتر است
بخصوص که زاویه ی تخت و اتاق خواب که کنار این دیوار می‌شه
موجب می‌شه صبح به محض بیداری نگاهم با این سیمان‌های سخت و تیره  مواجه بشه
و هیچ چیز بدتر از این نیست
سی همین هم ایوان طی سال‌ها به این روزگار افتاد
با وجود این ها که طراحی خاص ذهن منه
مرز نگاه‌م مشخص شده
چشم من دیگه نه سیمان می‌بینه و نه ساختمان‌های آن‌سو تر
این خاصیت ذهن همه است
برای خودش خط افق داره
با بعدش کاری نداره
و موجب شدم ذهنم در همین خط افق سبز گیر بیفته
قد نمی‌کشه به ان‌سو ترک
این حکایت زندگی همه‌ی ماست
مهندسی خط افق
چی رو در زندگی ببینیم؟
به چی توجه کنیم
حتا اگر دنیا جایی تلخ و سیاه
این منم که تعیین می کنم به چی توجه کنم و انرژی بدم
همین‌طور هم موضوعات زندگی رو مهندسی می‌کنم
به چه چیزهایی نباید اصلن توجه کنم، انرژی بدم، خودم رو گیر نندازم و ..... اینا
اگر تونستی مهارش کنی و تو تعیین کنی به کدام سو چشم بندازه
کی حرف بزنه؟
کی باشه و کی نباشه
این تنها راه بازگشت به بهشت است 





بفرمایید چای احمد عطری




از جمله اقدامات مفید صبح امروز 
خوردن صبحانه بود
کاری که به جز زمانی که شمالم و میهمان دارم ممکن نیست
یعنی از بچگی یه‌کاری باهام شده که عادت خوردن صبحانه از سرم افتاده
امروز که با برنامه از بستر کندم
دلم صبحانه خواست
یعنی دروغ چرا؟
صبحانه رو فقط باید صبح اول وقت خورد که هنوز آفتاب پهن نشده
این‌هم لابد به زمان کودکی است که هنوز هوا تاریک بود سوار سرویس می‌شدیم
ال‌داستان که به قید دو فوریت من بودم و نون و کره همراه حلوا ارده
باز هم به سبک کودکی
فقط چای جهان عطری‌ش سلیقه‌ی شخصی خودم‌ه
نه بی‌بی جهان
تنها زنی که از خواب‌ش می‌زد و به‌من صبحانه می‌داد
زمان دایه قدسی هم صبحانه بخور نبودم
شاید اصولن با صبحانه قهر کردم؟
از وقتی بی‌بی رفت
خلاصه که امروز سعی کردم دوستش داشته باشم و بعد احساس خفگی نکنم
من و گل‌های ایوان و قدری صبحانه‌ی کودکی
و تو بیاندیش به این که در این اتاق زاویه اگر خودم به خودم مهر نبخشم
چی می‌مونه ازم؟
گذشت روزگاری که حتمن یکی باید می‌بود تا به‌خاطرش کاری انجام بشه
در اکنون شخص اول مملکت وجود خودم هستم با قدری نون
نان و نحوه‌ی تهییه‌اش مهم نیست
مهم قصد من که می‌خواد به خودش تنها تنها احترام بگذاره




لحظات اول بیداری





یه چیزهایی آدم رو کلافه می‌کنه
از جمله ، همین‌که تا چشم باز می‌کنم؛ می‌پره روی کولم و یه ضرب ور می‌زنه
یعنی
از بچگی همیشه این طور بوده که چشم که باز می‌کنم تا بیداری کامل یه چی نزدیک نیم ساعت زمان می‌بره
تا بیدار بشم
در این نیم ساعت هر چه بگم و انجام بدم، باطله
زیرا با بیداری کامل از همه‌اش پشیمون می‌شم
سی همین از خیلی سال پیش حساب این نیم ساعت رو از کل زندگی جدا کردم
امروز به این فکر کردم
مگه نه‌که هنگام خواب می‌ریم باطری‌های انرژی رو شارژ می‌کنیم؟
چرا تا بیدار می‌شم برجکم هدف دشمن می‌شه؟
و به ناگاه فهم کردم که:
کل روز که بیدار و هوشیارم، مراقبم دهان باز نکنه
وقتی هم که می خوابم، یعنی بیهوش شده که تونستم بخوابم
اما
همین‌طور منتظر می‌شینه بالای سرم که تا چشم باز می‌کنم و هنوز گیج بین دو زمان و مکانی‌ام
یه سوژه می اندازه و حالم می‌ره تو پیت 
به عبارتی ترفندش شده برای ربایش انرژی دریافتی من از فر ایزدی
که احیانن ما در خواب به مراکز انرژی می‌ریم برای تغذیه و .... اینا
امروز هوشیارتر بیدار شدم
همون‌طور که در بستر هنوز دنبال باقی خواب می گشتم
توصیه داد
نادر
مامان
همون‌طور نیمه جون نفس‌های عمیق کشیدم
هر فکری که ارائه داد رو در هوا قاپیدم و نفس‌ش کشیدم و پس‌ش دادم
برای همین تند و تند سوژه رو تغییر داد
من هم با تغییر موضوع همراهش رفتم
باور کن هنوز خواب بودم ولی حواسم به این بود که نذارم دم صبحی شکارم کنه
و خیلی خوب بود
باید سعی کنم به وسیله‌ای هوشیاری لحظات اول بیداری و حفظ کنم
شاید باید یک چیزی بچسبونم به دیوار اتاق روبروی تختم؟
چیزی که به محض بیداری یادم بندازه دم به تله‌ی این ذهن نکبت بدترکیب باشم

کوزه



امروز از اون مدل های بی‌قواره و شاکی چشم باز کردم
همون لحظه‌ی اول یقه‌ی خودم رو گرفتم که:
تو اصلن چه غلطی کردی در این دنیا که به حساب‌ خودت یکی بیاد؟
تا برم برای چای احمد عطری و اینا فهم کردم امروز بناست ماست خورم مدام توی دست ذهن باشه
برگشتم تی‌وی رو روشن کردم و برگشتم به مطبخ
از اون دور دورها صدای آقای شهبازی رو می‌شنیدم
اما نه به وضوح
چای دم شد و می‌رفتم به سمت ایوان که یک چیزی شنیدم
شاید یک کلمه بود که خودش باقی معنا رو هویدا کرد
کوزه
چه‌طور می‌تونه اقیانوس کوزه‌ای را غرق کنه؟
تصویر در ذهن مجسم شد و انگار یه چیزی از درون‌م رفت و آرامش برگشت
دیدم بهنرین جواب همینه
قرار بوده چی بسازم؟
چه غلطی بنا بوده بکنم؟
مهم‌تر از این که خودم رو ساختم؟
آره به جان والده‌ام؛ پرسش خوب و پاسخ بهترین بود
همه دارن می سازن
برج، بارو، پارو، کلنگ، ............. این چیزها ولی من برای ساختن هیچ یک از این ها نیامده بودم
امسان برحسب نیاز شکل می‌گیره
از وقتی چشم باز کردم و دنیا رو دیدم، نیاز درش نبود
یا اگر هم بود به فهم نیاز نکشیدم
سی همین‌هم برای خودم ول ول چرخیدم
در کل این زندگی فقط آموختم، هی آموختم و آموختم
اما هرگاه به سمت ساخت و ساز مال دنیا رفتم، راه را بسته دیدم
خدا عقل رو به آدم عاقل داده
مام سی‌همین قصد کردیم به جیب حضرت پدر بسنده و صرفن خدایی کنیم
چه دردیه اصلن؟
اگر بنا بود بشم حاج‌کاریابی لابد من هم نابرادری‌ها از خونه بیرون می‌کردند و باید می‌رفتم در مسیر حاج ابراهیم شدن
اما حضرت پدر از پیش فکرش رو کرده بود که نیاد به سرمان همان که بر سر خودش آمد
پس اگر مقرر شده از این جا جهان رو آغاز کنم
پس لابد برای پول سازی به این جهان نیامده بودم
تنها کار من در این جهان ساختن بهینه‌ی خودم بوده و بس
زیرا نه طمعی در دلم هست و نه حسرت و نه جیب تنگ
مام زدیم به کار ساخت و ساز خود
و حالا خوب فهم می‌کنم این کوزه‌ی پر از دفینه که سخت به ته اقیانوس چسبیده بود
چه‌طور در این سال ها تهی گشته و به روی آب آمده
و این از کار تک به تک شما دشوار تر بود
قند عسل بابا باشی و ..... اینا بعد مجبور بشی همه رو از تنت برداری
خالی بشیژخود خودت تنها
بی هویت اجتماعی بابا
بی‌هویتی که اجتماع بهم دادن
بی چشم و هم چشمی
بی پوز زنی
بی فکر اغیار
بی خواست و نیاز
همین‌که می تونم از پس ذهن نکبت بربیام خودش عین معجزه است
همین‌که نمی‌خوام چشم کسی رو در کاسه بترکونم و یا همین‌که حسرت و آرزوی ندارم
همین که خودم رو مقایسه نمی کنم
در ترازو جا نمی‌گیرم
کاری به دیگران ندارم
از نگاه غیر هویت نمی‌طلبم
منتظر نیستم کسی برام کف بزنه
منتظر شاهزاده‌ی سپید اسب نیستم
همین‌که فقط برای امروز زندگی می‌کنم
همین که نه از خودم و نه از خونه‌ام دیگه فراری نیستم
همین‌که کاری ندارم تو چه می‌کنی فلانی چه؟
از کسی چیزی نمی‌خوام حتا احترام و یا شخصیت کاذب
خودم رو به نمایش نمی‌گذارم و ........ اون‌های دیگری که در حوصله‌ی قلم نیست
تمام چیزهایی که روزگاری بودم، سخت و محکم
و دیگر نیستم به هیچ وجه ممکن
یعنی خودم رو در این سال‌ها ساختم
برداشت تمام این‌ها از روی خودم به قدر برداشت محصول یک عمر کشاورز انرژی بر و سخت بوده
پوستم رو کنده، اشکم رو درآورده زار زار
آخی یادش بخیر
روزهای اولی که می‌رفتم کودکستان جهان کودک در سرویس گریه می‌کردم و والده‌ام رو می خواستم
بعد ننه‌ی سرویس برام می خواند: گریه نکن زار زار
می‌برمت لاله زار. می‌فروشمت چهار زار
من بزرگ شدم
کوزه ای تهی شدم از من
پس در این سال ها بهترین کار ممکن رو کردم
خودم رو ساختم
کوزه‌ای خالی و شناور بر اقیانوس









روابط کذا و کذا



برخی مردم چی فکر می‌کنند به خدا
در عجبم، پاری وقتا
من اگر دنبال نون و لفمه و لایک بودم که باید می‌مردم
نمی دونم کی خامم کرد و صفحه‌ی گلی ایجاد شد
همین‌طوری هم گاه گداری نون و ماست خودش رو می‌خوره
اما اون زیر میرا کلی خبره
مثلن این‌که لابد متداول پشت این صفحات روابط کذا و کذا ایجاد بشه
یا من برای حفظ لایک‌هام لاس هم بزنم و .... داستان
خب خاک‌برسر کتابی که کف زناش این‌ها باشن
نویسنده‌اش که معلوم حال می‌شه
همه‌ی لطف گلی به همینه که وقتی در حیرت عجب فرو می‌ره
خودی تکون می ده و می‌ره
کسی می‌خونه یا نه
نوشتن‌ش برام تراپی‌ه
بی‌چاره مردمی که فرهنگ آدم بودن نداره
من‌که تکلیفم پیداست نه نوشتن‌م مجازه نه نقاشی‌م
سی‌همین برای خودم حال می‌کنم، چون لنگ فروش کار و کف زدن مردم و .............
اینا نمی تونم باشم
برای این قلم برنامه ریزی نشدم

لباس طرح سیندرلا





یک سبد بزرگ روی پاهاش بود
از اون‌هایی که وقت میهمانی من درش نون می ذارم
درش چهارتا بچه گربه‌ی حدود یک‌ماهه بود، سیاه مثل شانتال
یه‌جوری خودش و بانو این‌ها رو بالا و پایین می‌کردن که نگو
بعد هم یه دختر مکش اومد با یه سگ توله‌ی طلایی اسپنیش
همین‌طور قربون صدقه می‌رفت و در بغلش بود
از سر انتظار نگاهم روی لباس‌ها نشست
حوله‌ی لباسی ، 65000 تومان
لباس راحتی 40000 ت
....... الی آخر
اول شک کردم که این دو وجب حوله به ده هزار باشه
دوباره که نگاه کردم حتم کردم که تومان بود
شامپو برداشتم برای شانتال 30000 ت غذای خشک صبحانه کیلویی 35000 ت
یعنی دروغ چرا یه‌وری افتادن تو هچل
من‌که آب از سرم گذشته و اون‌چه که نباید  و باید رو هزینه کردم
حالام که خودش رفته باید برای سگش بکنم
سگی که خودم کلی مدعاش شدم
مونس و هم‌دم زندگی‌م
ولی یه دختر و پسر جوان که از ترس هزینه بچه‌دار نمی‌شن
هنوز حالی‌شون نشده که این یک وجبی‌ها قدر همون بچه‌ی آدم هزینه دارن
ولی
اگر بچه‌های سربه‌راهی بشاند و هجرت نکنند و .... اینا
ته پیری‌، آدم بی‌کس و تنها نمی‌شه
که اون‌هم دیگه شایعه شده
در سرای سالمندان آدم هست از من کوچکتر که خودش رو از بی‌کسی تحویل اون‌جا داده
برسه به اون‌ها که با دست مبارک فرزندان تشریف فرما شدن
خلاصه که این معامله یا هر دو سر سود و ا هر دو ور زیان‌آوره





روح کتاب



نیمی از دهه‌ی هفتاد کارم این بود، ظهر برم پارک قیطریه
پهن بشم زیر یک درختی و کتاب بخونم
حالا دردم چی بود که این مهم فقط در طبیعت شدنی بود؟
فرار از خونه‌ی بی‌دخترها
با خط سوم شروع کرده بودم بعد چهار مقاله و .... وسط‌هاش هم دوباره خوانی کتاب‌های کاستاندا
ولی چنین گفت زرتش کش‌دار شد
یعنی شده بود، کتاب مقدس
چندبار خوندم تا زبون‌ش رو فهمیدم
بعدها متوجه شدم ، باید با روح کتاب ارتباط برقرار کرد
تا وقتی‌هم که چنین نشه، واقعن فهم تفکرات و یا حتا خرد دیگری، کار دشواری می‌شه
درباره کتاب قرآن هم همین‌طور شد
اول افتادم به تله ی ذهنی
شنیده بودم هر کی هر چی می‌خواد می‌تونه از کتاب بگیره
منم اولاد آدم، رفتیم سی حاجات
هنگامی که تو متنی رو بارها بخونی و بخونی یه‌جایی دریچه‌هاش باز می‌شه
تو رو متوجه تمام منظور و نظر متن می‌کنه
اه این‌ داره از کجا با من حرف می‌زنه؟
اگر این مد نظرشه؟ پس اونی که فلان‌طور شنیده‌ایم چی می‌شه
پرسش متولد می‌شه و کنجکاوی هیجانزده
بخصوص کتابی که یک عمر از باب شک از تهارت خودت جرات نکردی لاش رو باز کنی
بس‌که این بی‌بی و دخترش همین‌طور کتره‌ای و فله‌ای ما رو از خدا و پیغمبر ترسونده بودن
ال‌داستان که 
خوب که فکر می کنم درک می‌کنم که این کتاب کنار تخت
دکور اتاق نیست
این کتاب روح داره و با تو حرف می‌زنه
این خیلی خوبه

۱۳۹۴ مهر ۳, جمعه

فقط باش



چندتا شنبه‌ی دیگه مونده؟
چند شنبه ازم گذشته؟
اگر یکی بگه این آخرین شنبه‌ی مانده‌ی عمر است
من چه می‌کنم؟
روی سرم می ذارم‌ش؟
از صبح تا شب‌ش رو در دنیا می‌چرم؟
هر ثانیه‌اش رو دولا پهنا برای خودم حساب می‌کنم؟
از خونه می‌زنم بیرون؟
به جاده می‌رم؟
به دیدن اقوام؟
می‌رم دیدن پریا؟
یا چی؟
هیچی 
نمی‌دونم
زیرا هنوز این رو از کسی نشنیدم
ولی اگر بشنوم، بی‌شک چرخه عوض می‌شه
حتمن یک کاری می‌کنم و الان نمی دونم چون زندگی رو فرض گرفتم
شاید باشم، شاید نباشم؟
حالا
هر موقع که وقتش رسید می‌رم
ولی اصلن این ها نیست
ما همیشه فکر می کنیم حالا حالا وقت داریم
جرات کنیم باور می کنیم جاودانه هستیم
فقط سی این‌که حس‌ش نیست زندگی کنیم
اما اگر همین امروز بهم بگن کانسر گرفتی، لعنت به من اگر
کوچکترین قدمی جهت بهبودش بردارم
فقط مسکن
تا انتهای راه
این دنیا شبیه خونه‌های دوستان است در بچگی که وقتی می‌رفتی
هی چونه می‌زدی که یه‌ذره دیگه هم باشی
یه ذره
فقط یه دقه
اونم تموم می‌شه
عاقبت باید برگردی خونه
و من همه شوقم به بازگشت
ولی تا این‌جا هستم ، مثل آدم زندگی می کنم

ما را بس



خوبیه دنیای من همین بس

که در هیچ هچلی گیر نمی‌افتم
هر موضوع فقط همان روز درگیرم می‌کنه
این است خاصیت زندگی برای همین حالا
اگر بنا باشه هر داستان ما رو هی با خودش ببره ببره ببره، چی می‌مونه از خود آدم؟
دیروز عصر یک کیک دارچینی توپ پختم و برای فرشته بانو هم فرستادم
بعد هم رفتم سر سلامتی و بعد 
دوباره داستان من و زندگی
شام و فیلم و لالا
هی تکرار همین‌ ماجرا
و تو گمان مبر از من جلوتر ایستادی
تو هم در حال تکراری
تکرار هر روزی مکرر
تفاوت در اهداف ماست
من در درون خودم جستجو می‌کنم 
تو در بیرون
در نهایت هر دو یک راه رو می‌ریم
تهش هم هر دو روزی می‌ریم
مهم اینه که این وسط چنی انرژی حیاتی حرام می‌کنیم؟
من که تا دلت بخواد گدام
گدای انرژی
نه به کسی می دم و نه انتظار دارم از بیرون به‌من برسه
حداقل از کسی انتظاری ندارم
منتظر چیزی یا کسی نیستم
اوج مشکل‌م دلتنگی گاه و بیگاه برای دخترهاست
الهی شکر 


چه حاجت به عراق و حجاز




از وقتی شنیدم حجاج گرام از باب شعار دادن و ... اینا دچار بلا شدن
التهابم خوابید
چه جادو و طلسمی بزرگتر از جهل و حماقت
رفتی حج واجب، حج به‌جا بیار 
چه‌کار داری به امریکا و سیاست و اینا؟
آدم باید خودش عاقل باشه
خدا می‌دونه چند خانوار عزا دارشدن بابت خریت برخی
بی‌خود هم نیست بیشترین آمار متعلق به ایرانی‌هاست
سی‌این‌که خودشون آشوب درست کردن
چرا عاقل کند کاری اصلن؟
ولی داستان جرثقیل رو حتم دارم عمدی درکار بوده
عمدی در جبران 11 سپتامبر
این یازدهم به اون یازدهم در
اینه که مولانا می‌گه:
ای قوم به حج رفته کجایید؟
معشوق همین‌جاست بیایید، بیایید
منم سی همین نشستم کنج خونه‌ی خودم
حج همین‌جاست
وقتی بتونی چشم و دل و دست و پا از هر خواست دنیا برداری
چه حاجت به سفر عراق و حجاز؟

بین دو جهانی




انصافن که من از مرحله و جامعه و ..... همه‌چی پرتم
گله‌ای نیست و شکایتی ندارم
هراز گاهی که انسان می‌بینم دیگه بعدش کلی با خودم درگیرم
این‌ها کجان؟
من کجام؟
چنی از داستان‌های بشری دورم
نه‌که هنوز در حیاط سلسبیل جا موندم؟
هنوز بچه‌ام؟ یا خر و احمق؟
یعنی این‌قدر سخت بود مثل دیگران بودن که درش واموندم یا چی؟
بخصوص صبح‌ها که چشم باز می‌کنم و هنوز هاردم بیدار نشده و ویندوزم رو نچیده
همیشه املین سوال همینه؟
خدایا چرا انقدر تنها؟
چرا باید حبس باشم ؟
تو که نخواستی، خودم این‌طوری خواستم
ولی خب خدا هم بی‌تقصیر نیست
چنی می‌خوای ادای پروردگار رو در بیاری در حالی که در جسم خاکی اسیری؟
خلاصه که برگردیم به اصل ماجرا
یکی از آشنایان خانوادگی و قدیمی و نزدیک دیروز به خاک‌سپرده شد و منم به سبک فرخ‌لقا خانم
اول از همه در خونه‌شون بودم
خب برای من همه‌چیز جدی‌ست
و مهم
اگر رفیق سال‌ها سوگواره، پس من کجام؟
باید کنارش باشم همان‌طور که او همه‌ی سال‌ها بوده
این بیرون داستان و درون‌ش بخشی‌ست که تو درون خانواده نبودی این‌سال‌ها
از چیزی هم خبر نداری
مثلن این‌که بچه‌ها بالاخره یک‌جایی از پرستاری و بیماری خسته می‌شن
جرا خبر ندارم؟
دارم خوب‌ش رو هم دارم
در جوانی‌هم تجربه‌اش کردم
همان‌گاه که شکاف بین من و پریسا افتاد
همان روزگاری از خستگی تنهام گذاشت و رفت
از دیدن اون‌همه پرستار و دکتر و دوا خسته شد و از این جا رفت
ولم کرد
خب شاید همین دروس مهم بود که موجب شد تصمیم به قطع دنیا بگیرم؟
وقتی تو در سی‌و چند سالگی خسته کننده بشی، وای به حال مادری که به سن هفتاد رسیده
اون‌که بهتره زودتر خودش بساط‌ش رو جمع کنه بره ور دل عزرائیل
که جی این‌همه آدم رو خسته کردی؟
برگردیم به دیروز
خانم نظری
اولین مادر شهید محله‌مون
مادر محمد، گل سر سبد محل
رفت ولی نه چنان دردناک که من می‌پنداشتم
در دل من خوب شد که رفت
از وقتی که هنوز دختر خونه بودم، در حسرت علی می‌سوخت تا آخرین باری که دیدم‌ش و
درد امیر هم به فراق علی افزوده شده بود
خوب که فکر می‌کنم طفلی از همون اول جنگ دل‌ش می‌خواست بره پیش پسرش
اما زندگی‌ست و عادت‌ها
خلاصه که هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دختر کوچیکه نشست کنارم و از خستگی‌هاش گفت
از این‌که اجازه نداده تنها بمونه و مثل بچه‌اش لقمه دهانش گذاشته
اما خب وقتی می‌گفت، وقت دفن انگار روی ابرها قدم می‌گذاشته
می‌شد فهم کرد، چنی خسته شده بوده
چرا که نه؟
یک‌ماه پرستاری والده‌ام رو کردم به قدری عمری خسته شدم
البته مال من تفاوت هم داشت
خودش شکر خدا هنوز سلامت و تنها پاش شکسته بود
اما اجدادم رو جلوی چشمم آورد
لره دیگه، پدرم از پسش برنیامد من چه‌طور بتونم؟
تازه منی که صد ساله سه طلاقه‌اش کردم
ال‌داستان که
بعد از دختر کوچیک دختر بزرگه وارد داستان شد که از قرار با تمام سوگواری‌ش حواس‌ش به حرف‌های خواهر کوچیکه با من هم بود
او هم شروع کرد به تصحیح گفته‌های کوچیکه که حالیم‌ کنه
مادر رو به امید دختر کوچیکه رها نکرده بودند
خلاصه که به خودم اومدم دیدم هر کی داره خودش رو توضیح می ده
واقعن دم‌شون گرم که بنده خدا رو داری کرده بودند تا نفس آخر
ولی
کی وسط چنین سوگ عظیمی می‌تونه حواس‌ش به همه چی باشه؟
اصلن گور بابا درک که کی چی فکر می‌کنه
طرف داغ مادر به دل داره
ولی این‌جا ایران و ملت مجبور به حفظ آبرو و فکر به عواقب هر سخن هستند
و برخی این بانوان حوا من رو شگفت زده می‌کنند که چه‌طور می‌تونند در هر حال و شرایطی
حواس‌شون به همه چیز باشه
به این می گن سیاست؟
اسمش چیه نمی‌دونم
سی‌این‌که نمی تونم در هر لحظه به جز خودم باشم
گور بابا دنیا که کی چی فکر می‌کنه
این امور از ابداعات زنان ایرونی‌ست، بس‌که ازشون دورم هنوز در عصر زرین جهالت گیر کردم
از این رو همون بهتر در این چهار دیواری خودم بمونم
گرنه دوباره و چند باره سرخورده می‌شم
تا قیامت هم یک موی این بانوان ایرانی در تن من نیست
خدا من رو ببخشه

حج خونین




حالم خیلی بد شده
نمی‌دونم برخی چه‌طور می‌تونن دربرابر هم بی‌تفاوت باشند؟
نه کسی از این زائرین از آشنایان من و نه دلیلی ذهنی برای پریشانی هست
اما من آدمم 
خودم رو جای همه می ذارم
در غم و اندوه البته
وقت شادی که خب ملت شادند و تفکر و هم‌دلی نداره
ولی خیلی حالم بده
اما چرا؟
مگه نه‌که بناست مثل اهل خرافه فکر کنم، چه سعادتی که در خانه‌ی خدا آدم بمیره
بی‌شک مرگ این عده مقرر بوده
همون‌نطور که مرگ همه‌ی ما به ثانیه‌اش قبل از میلاد توسط خالق دیده شد
توجه کن
فقط دید کی چه وقت و چه‌طور می‌میره
به هیچ روحی فرمان مرگ نمی ده
فقط می دونه چنین و یا چنان کافی‌سلت
همون‌طور که من هنوز آدم نشدم که وقت رفتن‌م بشه
وقتش که شد حتمن می‌رم
ولی چه‌طور می‌شه دربرابر مرگ جمعی و چنین فجیع بی‌تفاوت ماند؟
 چند برادر با هم قرار بود مراقب هم باشند و طعمه‌ی مرگ شدند
اسامی که به نظر می‌رسه از یک خانواده سه نفر 
از سه خانواده دو نفر تا اینجا
چنی آدم شاد بودند که مسافر حج دارند و چشم انتظار بازگشت حاجی؟ 

نبرد خدا و ابلیس





از دیشب مغزم هنگ کرده
کی بود این داستان بنیان دجال سوژه‌ی داغ این صفحه و کافه نلخ بود؟
یازدهم مهر 1389
چه هم‌زمانی عجیبی؟
دیروز که خبر مکه رو شنیدم دوباره یاد داستان کعبه افتادم و ماسون‌ها
برگشتم و اخبار رو دقیق مطالعه کردم
تاریخ‌ها و تعداد نفرات
107 کشته در 20 شهریور مطابق با 11 سپتامبر 
  717 کشته هم در 2 شهریور مطابق با 24 سپتامبر
این‌طوری هم بخواهی نگاه نکنی، چه‌طور ببینیم؟
اون برج عظیمی که ماسون‌ها درست بالای سر کعبه بنا کردند تا حدی که
کعبه به نظر حقیر می‌رسه  
سقوط جرثقیل  و کشته شدن 107 نفر
و بعد مرگ 717 نفر در دیروز و در مسیر حج
تا بشه سه هزار نفر که یک مراسم آئینی مثل 11 سپتامبر درست بشه
می‌مونه چند نفر؟
چی فکر کنیم؟
خدا و شیطان با هم پوکر بازی می‌کنند؟
سر انسان‌ها؟
یا افتادن به جون هم؟
یا چی؟
نه‌که باز می‌خوان دروازه‌ی ستاره‌ای باز کنند؟

خودت درباره‌ی همه‌اش فکر کن
فعلن برم نماز و برمی‌گردم












۱۳۹۴ مهر ۱, چهارشنبه

سی چی؟



ما چه‌جوری عاشق بچه‌هامون می‌شیم؟

سوای این‌که از گوشت و خون و انرژی ما هستن
یه چیزی ورا فرای این چیزهاست
از خودم می‌پرسم:
چرا باید دل تنگ بشیم؟
یعنی چی واقعن چی می‌شه که ما یه حال غریب دلتنگی می گیریم؟
بغض می کنم، اشک حلقه می‌زنه، و نگاهم می‌ره پشت خاطره
همون‌جا گیر می‌کنم، نگاهم سوسو می‌زنه
بعد اشک می‌غاته روی گونه‌هام
خب همه‌ی این‌ها سی چی این‌طور می‌شه؟
سی انرژی که تمام عمرشون خرج‌شون کردیم؟
دنبال طلبیم؟
ازش جواب می‌خواهیم؟
اصولن چرا دلتنگ می‌شیم
حتا سوای بچه‌ها
در رابطه‌هم حتا
چی از و یا در کجا کم می‌آد که ما می‌افتیم به رعشه؟
شاید اعتیاد به انرژی هم؟
نه خیلی؟
شاید؟
نمی دونم
عاقبت یک روزی سر در می‌آرم
چی می‌شه که این‌جور می‌شه؟


۱۳۹۴ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

آذردخت عزیز



جهان ذهن من تصویری‌ست و از همین روی، هر آدمی در ذهن‌م تصویر و جهان مختص خودش رو داره
و در همین جهان، تصویر آذر این می‌شه
مادری مصلوب
مصلوب هب مادری
و هب طبیعت
یعنی اصولن این بانو بسیار بخشنده است
با دستانی که هی پر و خالی می‌شه توسط خداوند
می‌کاره
زحمت می‌کشه
به نظرم شغل اصلی این بانو باغبانی بهشت بوده روزی
و چه‌طور می‌شه عاشق طبیعت بود و مردم را دوست نداشت
آذر یک‌پارچه مهر است و شفقت
مادری نمونه‌
و زنی مقتدر
این کار رو هم‌زمان با عصر طلایی در دست داشتم
و هدیه‌ای‌ست برای تولد امیر پسر آذر که یک روز قبل از تولد خودم بود
البته طبق معمول رنگ‌ها خیلی صحیح نیست
کار اصلی همیشه یک چیز دیگه است
 فقط باید صبر کنم کل هوم مسافران شمال برگردن تهران
هفته‌ی بعد برم دست بوسی آذر
اتوبان کرج در ایام تعطیلی یک فاجعه است
و به این فاجعه تن نمی‌دم  






رنگ روغن بر بوم 110 × 60 cm

۱۳۹۴ شهریور ۲۹, یکشنبه

روح من




باید از رخ‌دادها درس‌ش رو بگیریم و ، باور و بعد هم داستان خودش
گرنه که انقدر تکرار می‌شه تا رس وجودت رو بکش، بل‌که خر فهم‌مون کنه
تا از این‌جا برسم بیمارستان میلاد، تمام توجهم به این بود فقط که،
خودم رو باختم؟
نباختم؟
یعنی کاری کردم که مستحق داغ باشم؟
و قلبن ایمان نداشتم، نکردم
از همین رو با تمام شواهد موجود که از حادثی عظیم خبر می داد
دلم نخواست بیشتر از چیزی که بهم گفتند بشنوم
فقط مواظب درگاه معجزه بودم
حرفی هم نمی‌زدم
کنار نادر روی صندلی ماشین سیگار می‌کشیدم
و مراقب خودم بودم
مستحق‌م؟
نه
با همین استحکام و قدرت به فجیع‌ترین صحنه‌ی زندگی‌م رسیدم
هیچی مهم نبود
بچه‌ام اون‌جا زنده بود
همین برام کافی بود
زنده است
شاید این‌هم ته تصادف خودم آموخته‌ بودم
مهم زندگی است
شکر که اثری هم از اون همه تلخ و سیاه و نامیمون موجود نیست
اما من درسم رو به‌خوبی گرفتم
این‌که 
خدایی هست در همین نزدیکی
نزدیک دل
می‌شه ازش معجزه بخواهی هزاران بار
ولی باید واجد شرایط بود
سی همین دلی نمی‌شکنم
آهی برنمی‌خیزانم
ستم نمی کنم و گاه حتا رد مظالم می‌کنم
باقی رو می‌سپرم به روح زندگی
زیرا
روح من طلبه‌ی انتقام و حاسب و جواب و ..... اینا نمی تونه باشه
روح‌من وحدت وجود رو خوب می‌شناسه، سی همین منتظر اصلاح همه چیز می‌نشینه
نه جبران و خسارت ذهنی
روح من دنبال هیچ پلشتی و شر نیست
از بلا رد می‌شه زیرا اقتدارش رو هم داره
هم‌چون ابراهیم که از آتش ایمان گذشت
هم‌چون روز الست که از آتش ایمان‌ش عبور کردیم
دلم می خواد سکان زندگی‌م در دستان روح باشه
نه ذهن بدکردار و بیگانه

سنسور ایمان






هر سال به سررسید اجاره‌ که می‌رسیم، انگار منم و پل صرات
تو گویی نکیر و منکر اون‌ور پل منتظر و برام شاخ و شونه می‌کشند
یک‌طرف ذهن‌م و سوی دیگه روح‌م که ترجیح می ده به خودش فشار بیاد تا به دیگران
نمی‌دونم شاید مازوخیر داره یا شاید هم نه
مردم آزاره
سی‌این‌که حتم دارم خودش هیچی‌ش نمی‌شه
این منم که زیر فشار مسئولیت‌ها و تنگی و گشادی‌ها و شراکت و .... اینا له می‌شه
بعدهم برای این‌که « نه تنها یک نقطه که دل باشه ، که » تمام نقاطم مجروح‌ش داره می‌سوزه
کمی آروم بگیره
به‌خودم می‌گم:
هوی عامو یابو برت نداره به بنده‌اش بگی نه
بهت نه می‌گه
در عمق خودش آخر خودخواهی‌ست 
ولی از هر طرف که نگاهش کنی می‌شه خودخواهی
خوش‌به‌حال خودم که خودخواهی ذهنی رو برنمی گزینم
می‌گم با خدا معامله می کنم
گاهی هم کمی سخت می‌گیرم
اگر هم راه بده گاه هم گشاد
بسته به شرایط اقتصادی، اجتماعی، خانوادگی و ..... اینا
کلی از هر طرف باز خودخواهانه رخ می‌ده
چه در جهت منافع روح
چه منفعت ذهن مکار ذلیل شده‌ی، در به در، نکبت، گوربه‌گور شده‌ ........و این‌ها



موضوع اینه که به بیمه بسیار باور دارم
و از جایی که هیچ حادثی خودش برای خودش راهش رو نمی‌کشه در زندگی ما واقع بشه
و در جایی که به باور من
در زندگی ما 
چیزی وارد عمل می‌شه که 
ما بهش باورمندیم
در واقع باور ماست که باید سسنورش پیدا یا ایجاد شده باشه
که به وقت لزوم خودش اتومات به‌کار می‌افته و در راستای ماهیت هدفمندش، دست به‌کار می‌شه
و هنگامی هر رخ‌داد در زندگی من بدل به بیمه می‌شه 
چه بهتر با علم به این هر تصمیمی گرفته بشه
بعد از جلب رضای دل همسایه و بعد خدا باقی سال بی‌انتظار هیچ عقوبتی به سر می‌رسه

۱۳۹۴ شهریور ۲۷, جمعه

شما و رادیو ١٣٥٣


در این روز خاص من چند ساله بودم؟
تو چند سال داشتی؟
صبح جمعه با صدای رادیو آغاز می‌شد
یک حال و حس عمومی
در هر خونه‌ای صدای رادیو تا حیاط می‌رسید
و ما بازی می‌کردیم، می خندیدیم، شاد بودیم
مادر در مطبخ برای ظهر جمعه تدارک می دید
کباب یادگاری و عصرش بستنی سنتی با کیک یزدی
گاهی هم برای خالی نبودن فضا ناسزایی هم بارم می‌کرد که چرا سر درس نیستم؟
ما بودیم و جمع خانواده‌ی دایی‌جان حشمت که بعد از رفتن بی‌بی مسئول خواهر شد و 
با هم زندگی می‌کردیم 
خلاصه که خوشبخت بودیم تا دلت بخواد
نه سی‌اینکه روزگار بهتری بود
سی این‌که ما از جهان بی‌اطلاع بودیم
کسی از جنگ نمی‌گفت، واژه‌ی سیاسی مرسوم نبود
کسی به اوپک و داعش فکر نمی‌کرد
ما جاهل بودیم و جهان آباد



مدرسه‌ی نا دوست داشتنی



درست در همین روزهای سال هوای دل من همیشه ابری می‌شد
از مدرسه متنفر بودم
از بچه ها و معلمینی که ازم انتظار معجزه داشتند
از سرویسی که هنوز هوا تاریک بود دم در خونه بود
از تی‌وی که همه برنامه‌های خوب‌ش رو زمانی پخش می‌کرد که باید خواب بودم
و لاجرم معمولن یواشکی و دزدکی از لای در اتاق‌م به صداش گوش می دادم
از هر جواب جواب پس دادنی بیزا
از هر چهار جوبی متنفر
و مدرسه برایم تمام این‌ها بود
فاصله‌ی روز تولدم تا اول مهر چنان تنگ بود که گاه آرزو می کردم
کاش هیچ سالی تولدم نرسه
بعد تو فکر کن من سی چی از کنج خونه در نمی‌آم؟
سی همین‌ها که یک عمر از خودم فهم کردم
از وقت تولد از درس و کتاب لجم می‌گرفت
سی توقعات بی‌جای معلمین گرام



سینماهای تهران




معمولن ما اجازه نداشتیم سینما بریم
مگر سینما سینه‌موند یا یکی دوتای دیگه که مخصوص بچه‌ها و خانوادگی بود
هم فیلم‌ها مزخرف بود و در حد ما نبود
هم سینماها مکانی نبود که حتا بشه از کنارش عبور کرد
زیرا
نیمی برای تماشای فیلم مقابل سینما جمع بودند و باقی بیشتر برای تماشای عکس‌های فیلم
از این دست
یعنی نژاد مرد ایرونی از هنگام آفرینش همین بوده و خواهد بود
البته دور از جون شماها، منظورم کسانی‌ست که این‌چنین‌اند
اما از جایی که در محاصره‌ی سینماهای بسیار بودیم معمولن شاهد عکس‌های داخل جعبه‌ آینه‌ها بودیم
زن های برهنه
در حال تجاوز، رقص، چادر باد دادن و ..... داستان
معمولن کارگرهای ساختمانی بعد از ساعت پنج آب و جارو کرده می‌رفتند به سمت سینماها

اواخر دیگه این‌چنین تصاویری رو می‌شد
در لاله‌زار جستجو کرد و جامعه به سمت فرهنگ و تمدن می‌رفت
که دوباره برگشتیم جای قبل اول
یعنی تو فکر کن 
من با هزار سال سن کافیه یک دکمه‌ی مانده به حلقم باز باشه
دیگه یارو کاری نداره تو هم‌سن مادرشی یا نه
با تو حرف می‌زنه
ااما چشم‌ش رو از یقه‌ات برنمی داره
اینم شد زندگی؟
کنار مردان ایرانی که عاشق شدن‌شون هم برپایه‌ی هوس رخ می ده
بر اساس شهوت و کثافت
البته دور از جون هم‌محله‌ای‌های محترم گندم




HUMAN

خانه‌ی پدری





هر محله‌ای در قدیم برای خودش اراذل اوباش خودش رو داشت
می‌شدن سرجهازی محله
و بر حساب و کتاب خودشون، دخترهای دم بخت هم هر کدوم ناموس‌شون بودن
هرگاه هم در خونه‌ای دزدی می‌شد
معلوم بود کار کیست
یا ناصر دزده یا رضا نردبوم یا جلیل درازه یا .....لبته یک درمیون لقب سرباز روی برخی‌ هم بود
زیرا همه اون‌هایی بودند که برده بودن‌شون سی اجباری
اما از اجباری فرار کرده بودن
همون‌هایی که بعدها سر از جبهه و انقلاب درآوردن، بس‌که غیرت زیر پوست‌شون قلمبه مونده بود
که این‌ها هم برای خودشون سبک و امضا داشتن
مثلن قالپاق‌های محل مال ممل قالپاق بود
همه‌کار می‌کردن به جز دزدی ناموس
همه در حد چشم چرانی بود و گاه یه متلک زیر زبونی هنگام گذر
اما اگر یک غریبه به یکی در محل می‌گفت بالای چشمت ابروست
همون‌ها خرخره‌اش رو می‌جویدند
زمان بچگی من  تیپ داریوش ، ابی یا ستار می‌زدن
با این حساب گروه اراذل محلی با کپه‌های ریش هویدا بودند
کار طی روزشون هم معمولن کبوتر بازی باد
اما حالا خشونت‌ها رفته زیر سقف‌های خونه‌های خودمون
یه مزاحم دارم
یه مزاحم نزدیک 
می دونم کیه و نمی‌دونم
یعنی مدرک ندارم که بگم کار اینه
منم عاجز شدم
بس‌که یک روز می‌بینم برف‌پاک کنم نیست، یک روز پلاک خودرو، روزی خطی سراسری و .... 
روزی صدبار هم زنگ اشتباهی
دم صبح وسط ظهر ..... هست و منم می‌دونم کار یک عقده‌ای‌ست هم جنس خودم
یعنی کافیه خانواده‌ی اراذل داشته باشی
 می‌تونی به سادگی حال عالم و آدم رو در پیت کنی
بی نشونه و بی مدرک
سی همین منم دیروز روی زنگم نوشتم
اصغر آقا
تو فکر کن یک ذره برام مهم باشه چی روی زنگ باشه
فقط این همه تا اف‌اف رفتن و جواب دادن گاه آدم رو به جنون می‌رسونه
بعد از روح‌م می‌پرسم:
تو به چیه این همه عقده‌های روانی نیازمندی؟
چرا این همه تکرار و تکرار و تکرار
مگه نه‌که هر چه پیش می‌آد بر حسب نقاط ضعف ماست؟
بیست سال مردم آزاری و چه‌طور می‌شه پایان داد؟
یک هفته‌ است دارم خدا خدا می‌کنم از این‌جا نجاتم بده
ولی کجا برم؟
اینی‌که دست عسلی منو گاز می‌گیره  رو بذارم برم همسایه‌ی کدوم ناشناس 
مردم آزاری بشم؟
در این ساختمان‌های موجی که هر یک پیدانیست از کجا به ناگاه سر از اون‌جا درآوردن؟
قدیم‌ها هر محل شان خودش رو داشت
مثلن به جاهایی کارمند نشین و جایی محله‌ی اعیان و جای دیگر کارگری بود
از وقتی که دست کردن در جیب هم مد شد، محله‌ها هم در هم شد
حالا تو می‌تونی در یک مجموعه آدم باسواد ببینی،‌دزد، هنرمند، کاسب و ناجی و  ...... 
بعد از ترس می‌نشینم جای خودم
و باز از خدا طلب آرامش و هدایت فرد خائن به راه راست دارم
هیچی نباشه این‌جا منم و این هوای پاک که عمرن جاهای دیگر تهران باشه
منم و هزار سال تاریخچه که بهم کلی امنیت می ده
منم و خونه‌ی پدری و خاطرات هزار ساله
همین خونه‌ی پدری که یک عمر زندگی‌مون رو به فنا داد
فنای کسانی که از بیرون دیدند و آرزو کردند داخل باشند
در حالی که داخل اصلن خبری نیست
هیچ خبری



۱۳۹۴ شهریور ۲۶, پنجشنبه

اهداء کننده

دانلود فیلم The Giver
این خوب چیزیه
چندبار نصفه درست از همون‌جای قبلی بهش رسیدم
ولی یکربع آخرش می‌شه
عاقبت امشب نشستم سر صبر دیدم
خب چیزی بود
خب
یه‌چیزی رو درون آدم قلقلک می‌ده
یه نوستالژی تعمدن فراموش شده
شاید سادگی بی‌آلایش جهان کودکی یا شاید مربوط به یکی از زندگی‌های
یا در گذشته و چه بسا در آینده؟
یک فراموشی آشنا
اما یک نکته‌ی جالب هم داشت
جهان خودساخته‌ی ارشدها بی‌شباهت به جهان من نبود
قوانین الهی و جهان ورا فرا، جهان‌های موازی و سیال ذهنی
تو مجبوی به یک رویایی دل‌خوش کنی
تهش باید یک چیزی برای خودت تعریف کنی تا بل‌که بتونی احساس آرامش رو به کیفیت زندگی اضافه کنی
در نهایت این‌که از یه جا اومدم و این‌که قبل کجا بودم
مثلن فاصله‌ي الست تا تولد این جهان و زمانی‌م
نمی‌دونم از الست تا بیست سوم شهریور سال یک‌صد که وارد این جهان شدم
کجا سرم گرم بود؟
اصلن بود؟
نبود؟
یعنی به صورت در الست حاضر شدیم
خدا رو دیدیم، جافت‌هامون رو به صورت دیدیم
بعد
پروردگار دست پرنور خود را بالا گرفت و فرمود:
برید گمشید؟
مام گم‌شدیم؟ یا نه
همون‌جا در جهان الستی واسه خودمون ول گشتیم و گندش رو درآوردیم و سی تنبیه و تعلیم و تربیت، تشریف آوردیم این‌جا؟
یا داستان همون‌جا در الست و اینا حقیقت داشت و ما در رویای یکی از جهان‌های موازی
مشغول تجربه هستیم؟
یا هم اون‌جاییم
هم در گذشته‌ی مجهول
هم در آینده‌ی نامعلوم؟
خب بایدم پوست‌مون کنده بشه پدر بیامرز
هر طرف در آن واحد تحت شرایط تلخ، شیرین، ترش، شور و .... باشه و بخواد بر اساس اصل انرژی
هر یک بر دیگر پارتیکل های فعال تاثیر داشته باشه
چیزی از ما نمی مونه جز
آش زین‌العابدین بیمار 

۱۳۹۴ شهریور ۲۵, چهارشنبه

چه نعمتی






خدا وکیلی عجب هوایی
هوای عاشق کش دو نفره که به دلم بشینه
ولی
چرا هوای بارانی فقط باید به گروهی خاص نصبت داشته باشه؟
آدم بره زیر بارون؟
نه
دروغ چرا؟
ترجیح می دم از همین‌جا  
خدا را شاکر باشم
همین
فقط
عجب هوای توپ باحالی
الهی شکر
هوای بارانی و عطر محبوب شب
ای وای بر من
 چه نعمتی

دوست دارم زندگی رو

استرس ذهن





نگاهم به ساعت افتاد
تا یک چند قدمی بیش‌تر راه نبود
هول ورم داشت، قلبم یهو سنگین شد
چرا؟
چرا مضطرب می‌شیم؟
عادت دارم به محض شنیدن اذان بپرم سجاده
سی این که اجابت فرمان خدا پشت گوش اندازی نداره و دیگری هم این که
ترجیح می دم خودم رو با انرژی‌های جمعی هم‌سو کنم
تمام دستانی که به اذان به کنار گوش می‌نشینه
با هم به رکوع و سجود می‌ره
این یعنی برداشت لذت
لذتی خواه جمعی یا انفرادی
نماز برای من شارژ انرژی‌های کیهانی‌ست
در یک بین دو زمانی
پس به این بین دو زمانی اعتقاد دارم
چرا باید استرس داشته باشم ؟
زیرا، در قدیم کاهل نماز بودم و هی صبر می‌کردم هی، هی .... تا عاقبت قبل از این‌که
اذان بعدی گفته بشه
می دویدم برای نماز
این دلشوره درم مونده
دلشوره\‌ی نماز مانده
گو این‌که دیگه یه قول سهراب: 
من نمازم را وقتی می خوانم
كه اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته‌ی سرو
اصولن چرا ما ان‌قدر مضطرب می‌شیم؟
سی تمام خاطرات گذشته که ترس‌های آینده رو می‌سازه
ما هیچ‌گاه در اکنون زیست نمی‌کنیم که مضطرب می‌شیم
درست حسی که هر بار راهی جاده می‌شم بهم دست می ده
اضطراب از حادثه
حادثی که در قدیم رخ داد
باید خودم رو فقط در اینک و این‌جا نگهدارم تا ذهن مکار نفریبم به گذشته و آینده
سی همین نشستن سر صبر اول از استرس‌های ذهنی بگم
بعد هم سر صبر و آرامش به نماز خواهم نشست
با هر استرسی خواهم جنگید
از خدا نمی‌ترسم که با ترس به سمتش برم
من با نیاز خودم به جانب روح می‌رم
با اشتیاق یک حال خوب‌تر
برای بهتر ساختن خودم
نه ترس از ذهن

انواع پروتکل‌های بشری





فقط خدا می‌دونه که ما چی به این جهان اومدیم و چی ازمون برمی‌گرده
برنامه ریزی در حد جام جهانی
روز اول فروردین  روزی‌ست از روزهای سال، روزی ساده و معمولی
اما پروتکل‌های بشری از آن روز اول عید ساخت
نوروز جمشیدی
هزاران سال می گذره که ما پارسی‌زبانان هرجای دنیا که باشیم؛ بخصوص ما ایرانی‌ها
در اون یک روز از زمین و زمان انتظارات خاصی داریم
یعنی فکر می‌کنیم باید فیل هوا کنیم، هم‌چون کودکی شاد باشیم و ... الی داستان
و اون‌ور آبی‌ها که نیستند از همه بدتر
دل‌آدم ریش می‌شه براشون 
این یک پروتکل بیش نبوده
جامعه‌ی فرهنگی ما این قرار را گذاشته که در این روز واقعن شادباشیم و 
بی نوا اونی که به هر دلیلی نتونه در این روز شادی رو در قلب‌ش احساس کنه


پروتکل بعدی جامعه‌ی بشری روزهای تولد
با این که هیچ حس خاصی بابت این میلاد در ذهن‌م نداشتم
اما یک چیزهایی کم بود
از جمله صدای تبریک دخترها
یا ........ مثلن....... یک ظرف شیرینی که تا پریا ایران بود به هیبت کیک وارد خانه می‌شد
و این در ذهن‌م گیر بود تا ..................... همون روز حوس شیرینی داشتن
حتا به قصد طبخ وارد مطبخ هم شدم
اما، از جایی که شیر نداشتم کل ماجرا منتفی شد
اما دیروز که مهوس یک پاتیل سوپ داغ جو شدم و رفتم سوپر آقای خلیلی و این مهم انجام شد
در فاصله‌ی طبخ سوپ به خودم اومدم ، کیک آجیلی در فر بود
یعنی کیکی پر از گردو، کشمش، سیب، کنجد ، دارچین و .... داستان
عصر هم با چای نوش جان‌ش کردم و تازه به دلم نشست که از مرز سن حوا عبور کردم
الهی شکر
شکر که هنوز ان‌قدر برای خودم احترام دارم که براش کیکی بپزم
حتا اگر تنهای تنها
و دوست داشته باشم این زندگی رو حتا اگر تنهای تنهای

هان ای خوشبخت






خوشبخت کسی که دست ذهن‌ش رو خونده باشه

یکی‌ش هم من

یک هفته‌است 
عاقبت حیاط خونه به سامان نشست
و طبق عادت نباید الان این‌جا باشم
باید مانند همیشه بزنم به جاده و آژیر کشون تا چلک برم
اما نمی‌رم سی همین‌که دستش رو خوندم
تمیز که هیچ
کل زمین هم سنگ‌مرمر بشه باز دلم نمی خواد برم
نه پام می‌کشه و نه ذهن دیگه از پسم برمی‌آد
تا حالا صدبار زوزه کشیده، گولم مالیده، حتا پیش از زادروز کلی فریبم می‌داد که خره بریم جاده
انقده خوبه
ولی از جایی که دیگه عقلم رو به دست ذهن نمی دم
می دونم که رفتن جز خستگی و تنهایی برام هیچ نداره
گو این که این جا هم تنهام
اما صدای آمد و رفت بالایی‌ها هست
صدای ماشین‌های خیابون، صدای همسایه‌های مغازه دار که بار می‌برند و می‌آرند و ... اینا
این‌جا می دونم هرگاه اراده کنم می تونم برم هر کس که دلم خواست رو ببینم
و هزار و یک دلیل دیگه که تو رو از تنهاییحزن آور به در می کنه
نه
معمولن اون‌جا هیچ دردی ندارم
شادم
بودام
خودمم
اما این همه باز هم ارزش نداره که دلم بخواد برگردم چلک
زیرا
دیگه اینجا هم بودام
این‌جاهم خودمم
این‌جا هم مشکلی ندارم
دلیلی برای فرار نیست
موضوع همیشگی زندگی من شده زیستن درآغوش خداوند
هرجا که باشم
و این‌گونه می‌فهمم که تا این‌جا رو بد نیامدم
حتا اگر تنهای تنها باشم
کلی نقطه‌ی ضعف از باب همین تنهایی در وجودم بود که نمی‌گذاشت زندگی کنم
حالا هیچی ندارم و شرایط‌م رو پذیرفتم و دوستش هم دارم
زندگی یعنی همین‌ها
همین پنج دقیقه‌ای ها
همین کیک پر از سیب و دارچینی که دیروز برای خودم پختم و اولین کیک تولدم بود که خودم پختم
دیگه بلد شدم ننشینم دیگران برای کاری بکنند
خودم بلدم
خودم رو دوست داشته باشم
بهش احترام بگذارم و امید از غیر ببرم


این داستان عشق اول




چیه این داستان عشق اول؟
حتمن یه‌چی بوده که حتا وقتی هم که توهم بودن‌ش هم حتم می‌شه
اما با این همه جایگاه ویژه‌ای در قلب و شاید هم ذهن آدمی داره
می‌مونه به حکایت من و محمد
اگر یک روز
تنها یک روز رو آرزو کنم از کل زندگی‌م پاک بشه، روزی نیست جز روزی که در اوج حماقت
بی‌خبر والده‌ام رفتم محضر و زن شوهر خودم شدم
اگر اون روز از کل گذشته‌ام در بیاد، متارکه هم حذف می‌شه
افتادن پریا بیماری‌ش، رنج‌های 25 سال متارکه و تنهاییی، تصادف و .... همه اش از زندگی‌م حذف می شه
و اگر یک نفر آدم در کل جهان برام تلخ‌ترین تلخ‌ها باشه کسی جز محمد نیست
از بابت تمام رنج‌هایی که به من و دخترها روا داشت تا اکنون و هنوز
یعنی فقط خدا می دونه زیر چه فشار مادی و معنوی باشی برای بچه‌ات بعد طرف برات منبر بذاره
در حالی که کل فشار اکنون هم از بابت بی‌لیاقتی، نفهمی و.... اینای مردک باشه
اما همین‌که پیداش می‌شه و حتا مزخرف هم می‌گه
ولی باز خاطرات عشقی خرکی در وجودت شعله می‌کشه و ذهن می‌ره زیر جلدت که:
عامو، خره، نفهم .... تو هیچ کس رو در زندگی به قدر این یارو دوست نداشتی و .... هوایی بشی
آدمی که دلت نمی‌خواد حتا صداش رو بشنوی
این هم برمی‌گرده به انواع پروتکل‌های بشری
داستان خاص بودن عشق اول، ابدی شدن‌ش و .... اینا
و تو باید چنی جاهل باشی که وارد چنین خوابی بشی دوباره
ولی ذهن احمق که از عاطفه فرسنگ‌ها فاصله داره
قدرت درک هیچ نوع احساسی رو نداره
بر اساس پروتکل‌ها می‌ره زیر جلدت تا یه دو سه روزی و همین‌طور وز وز می کنه
خوش‌به‌حال خودم که دیگه دستش رو خوندم
همین‌طوری الکی پلکی سه طلاقه شدم
سه بار از یارو جدا شدم و برگشتم
هی رفتم و هی برگشتم زیرا کلید کرده بودم حتمن از همین یک راه باید جواب بگیرم
پس چی می‌شه حدیث عشق اول و اینا که همه می گن هااااااااااااان؟
یک عمر به یک نفر همین‌طوری می‌چسبیم ذهنی بعدش نام‌ش می‌شه عشق ابدی
همه‌اش زیر سر پروتکل‌هاست

۱۳۹۴ شهریور ۲۳, دوشنبه

خاتون بانوان



وقتی صبح زود بیدار می‌شی و طبق پیش بینی بناست تا آخر شب سگ باشی
بهتره تا بازگشت آرامش در اتاق خواب بمونی
سی همین دلم خواست در ادامه‌ی کنجکاوی از وضع نسوان این‌زمانی به تماشای یک شام ایرانی دیگه بنشینم
نمی دونم حسودی می‌کنم؟
لجم می‌گیره؟
یا بلدش نیستم؟
یا خودم رو گم کردم؟
یا چی؟ 
نمی دونم
اما سی همین چیزها از بچگی چشم دیدن این دختران حوا رو نداشتم و
 تنها موندم
یعنی اگر این ویدا نباشه، لادن بانو باید خودش رو حلق آویز کنه؟
با چهار تا سیخ کباب برای چهار نفر؟
یا اون سحر خانم که هیچ وقت در دلم جا نشد و امروز فهم کردم که چرا هنوز مجرد مونده
به نظر فقط شقایق بانو دوست داشتنی می‌آد
مهم نیست جایگاه‌مون چیه 
مهم اینه که در زن بازی از هم نوعان‌مون جا نمی‌مونیم
روزی که رفتم منزل‌گاه بخت، هنوز تختم رو دایه‌ام مرتب می‌کرد
روح‌ش شاد قدسی بانو که همیشه جای والده‌ام رو پر می‌کرد
اما افتادن زیر دست ایل بور بور همانا و شروع اسارت من هم همان
یعنی چی بود که در پایان سال اول شصت نفر میهمان رو راه می‌انداختم
زیرا همیشه کسانی بودند بر سرم بکوبند
کسانی که هرگز اجازه ندادند جای‌گاه خودم رو پیدا کنم
خودم بشم
خودم بمونم
مام که شوهر ندیده ، فکر می‌کردیم آسمون سوراخ شده و آقا افتاده وسط خانه‌ی پدری
نباید از هیچ چیز و از هیچ‌کس کم می‌آوردم
کار به‌جایی رسید که تا پاک کردن سبزی و خوردن کردن‌ش برای خواهر شوهر شد وظیفه‌ام
خر بودم ولی همون نموندم ده سال کل سنه‌ی این اسارت بود
اما از قرار تمومی نداره
مونده روم تا حدی که نتونم یک شام ایرانی با دل سیر نگاه کنم
بی این‌که خروار خروار حرص بخورم
همه فقط حرف های خوشگل بلدن
اما در عمل صفر
زن بودن یعنی ما فقط در یک بخش خیلی زن باشیم
یا
در تمامی جهات به کمال زن باشیم؟
کلن یک چیز رو باور دارم ، این که کاری که خودم می تونم انجام بدم
چرا بدم دیگری؟
می خواد سیم‌کشی برق باشه یا عملگی یا نقاشی ساختمان یا یا یا یا ..... اینا
کردم و تا وقتی هم که راه بده می کنم 
زیرا از نتیجه‌ی کارها لذت می‌برم
ولی واقعن این‌ها از کجا اومدن؟
یا وقت ندارن؟
یا زیادی مهم هستند؟
یا کار خونه یعنی حمالی؟
یا من اصلن معنی زن بودن‌م رو نفهمیدم
یعنی شوهرهای این‌ها از مریخ افتادن زمین؟
یا من لایق مرد سالم و طبیعی نبودم
ولی این لادن بانو کم داشت تا گریه برای غیبت ویدا
به این هم می‌گن زن؟
وای بر من که هرگز نفهمیدم جام کجاست و چرا اومدم به این دنیا؟



یک روز از صبح



چه خلع سلاحی کردم از خودم

همین‌روزها سر از دارالمجانین در می‌آرم
دیروز هر چه اومدم یه آرزویی کنم، یادم افتاد
قرار نیست هیچ آرزو و خواستی از خدا داشته باشم
یه وقت هایی هم همه امیدم به این بود که، عاقبت یکی که مثل هیچ‌کس نیست
یک روز می‌آد و می‌ریم سی صفا سیتی که اون هم پرونده‌اش سپرده شد به کرام الکاتبین
دیگه چی می‌مونه؟
بعد
 وقتی می‌گم برای پنج دقیقه برنامه ریزی می‌کنم
سایرین فکر می‌کنند ، خالی می‌بندم
وقتی بنا نیست اصلن اصلن اصلن آرزویی در دل داشته باشی
چه نیازی به فردا و پس فرداست؟
ماییم و همین حالا
و می‌شه بی برنامه، خواست،‌آرزو و .... اینا شب رو به روز چسبوند؟
 از جایی که بشر به امید فرداها زنده است
همین پنج دقیقه هم زیادی‌ست
برای مایی که به امید یه روز از صبح زندگی رو سر می‌کنیم
یک روزی که شبیه به هیچ روزی نیست و من درش
درس خواهم خواند
دختر خوب مادرم خواهم شد
معجزه خواهم ساخت
یا اونی که شبیه هیچ‌کس نیست از راه خواهد آمد

سال معجزه




امسال یا بناست تولد آخرم باشه
یا که یه معجزی چیزی بناست رخ بده
یا یه چیزی در راه است که در حیطه‌ی عقل و شعورم قد نمی ده
یعنی وقتی یکی بعد از هزار سال برای اولین بار یادش باشه که تولدته
بی دعوا و جنجال و قهر، بهت زنگ بزنه تا تولدت رو تبریک بگه
حتا اگر همان تماس هم به دل‌خوری وصل بشه
تو نمی‌تونی شک نکنی که، عاقبت این سال چی بناست بشه؟
همیشه هم قبل‌تر گفتم
نمی‌دونم خاصیت نوشتن در این صفحه است که معجزه رخ می‌ده؟
یا
همراهی انرژی یکی از شما با من چنان جفت می‌شه که می‌ره و می‌زنه به هدف
همین دیروز صبح بود که یادکردم از خاطرات عصر آدم و حوا
که مردک همیشه از چند روز مانده به تولد به استقبال قهر می‌رفت تا...... بعد از تولد
که آب‌ها از آسیاب افتاده بود
و وقتی که سر ظهر آدمی که معمولن تا نزدیک عصر خوابه ؛ بهت زنگ می‌زنه که تولدت رو تبریک بگه
همین که سکته نزدم جای شکر داره
به‌قول داش حبیبم:
همه‌ی عمر دیر رسیدیم
و واقعن نمی‌دونم این آقا بعد از هزار سال خواب خماری الان دیگه چی می‌خواد؟
چون دخترهاش بر حسب نیاز به والد بخشیدن‌ش
من‌هم باید ببخشم؟
ببخشم که بعد چی بشه؟
مثل بچگی سر از پا نشناخته و فریب خورده دوباره از پی‌اش روان بشم؟
یا نه‌که از یاد برده هزار سال چی بر من روا داشته
تازه
تولد و تبریک بمونه برای خودش
بهم توصیه‌های پدرانه برای مادرانه در جهت دخترانه هم می ده
تنها کسی که در کل این جهان حق نداره به‌من بگه برای دخترها چه کنم یا نه
همین یک قلم آدم باشه
کلی وعض و خطابه هربار داره که :
آدم که با بچه‌های خودش چنین و چنان و ..... این ها نداره
عامو صد سال خواب بودی
پاشو سحری بخور
اون‌وقتی که این بچه‌ها به من و شما نیاز داشتن
شما از بغل این عیال به بغل اون یکی سر می‌خوردی
حالا که مجرد شدی یاد بچه افتادی
این‌ها که دیگه بچه نیستن
به لطف گندم و ابوی گرام‌ش آب از سرشون گذشت
حالا دنبال چی سی؟
گو این‌که هم‌چنان هم فقط شعارهای بسیار داری 
نه عشق یک پدر که حداقل دست‌شون رو بگیری
خلاصه که جونم واستون بگه رفتم برای خودم شمع روشن کردم و از خدا رهایی خواستم
شوخی نیست بعد از هزار سال یکی عاقبت یادش بود بهت زنگ بزنه و تبریک بگه

عصر طلایی






کافی بود ننه سرما خودش رو تکون بده
برف می‌اومد تا زیر زانو
ولی ما باز باید می‌رفتیم مدرسه
از سر زانو که رد می‌شد، تعطیل می نشستیم خونه
مدرسه‌هامون هم مثل امروزی‌ها شیش تا محل دورتر نبود
با فاصله دو سه تا کوچه می‌رسیدیم مدرسه
توی راه هم سرسر بازی بود و خنده
یکی درمیون هم با سر و صورت برفی وارد مدرسه می‌شدیم که به لطفش
از همون ساعت اول، موزائیک‌های کف کلاس خیس می‌شد و اسباب بازی
اما به وقت تعطیلی
اول صبح می‌رفتیم حیاط و کلی برف بازی و آدم برفی
سر ظهر هم آش گرم و دل‌چسب بی‌بی‌جهان و زیر کرسی
اما از بخت بلند که همیشه تا پاش به کرسی می‌رسه
ارتباط نزدیک و مستقیم کرسی با پلک چشماش موجب می‌شد، دنیا و عالم از یاد بره
اما
بانو والده که جوان بود و نوپا، تازه ویرش می‌گرفت، بعد از آشی مفصل
دیکته بگه
یعنی همیشه یادم هست هزار و سیصد و اندی باری بی‌شک روی دفتر مشق و درس خوابیدم
یا به زور نمک با گران سری درس پس دادم
یعنی این والده‌ی ما اگر به‌جای یل للی تل للی پیش دوتا مشاور کودک می‌رفت
باز من خاطرات زرین بیشتری داشتم
کی با شکم سیر تا خرخره می‌تونه دیکته پس بده؟
اونم زیر کرسی که اسمش خواب به چشم‌ها می‌بره
چه به واحد عملی که با رفتن بی‌بی از خانه‌ی ما هم جمع شد
اما 
چه خاطره‌ای خوش تر از آسودگی دل و بستن پلک و رفتن جان از بدن
حالا مگه فکر و خیال می‌ذاره مردم دو دقیقه سر آسوده به بستر داشته باشند در سکوتی عمیق درونی
بی دغدغه، بی پندار، بی ترس از فردا
بی گلایه از دیروز









۱۳۹۴ شهریور ۲۲, یکشنبه

سفر آخر





دیشب در رکوع آخر نماز بودم که فکری پابرهنه پرید وسط سجاده
و منی که شکارچی هرگونه تفکرم در دقایق ساده
وای بر نماز که باید در سکوت درونی اقامه بشه
واین کمین تازه‌ی ذهن بود
چنان مکارانه سوژه رو کرد که نشد پس‌ش بزنم
نمی دونم شاید فکر پدر که حین پهن کردن سجاده سراغم رو گرفته بود
مولود این پدیده‌ی تازه بود
به‌ناگاه ذهنم گفت:
من چرا کفن ندارم؟
راستش نمی دونستم داستان مسلمونی‌ش چیه؟
اما ما که در انجمن اسلام سر به سجاده می ذاریم
باید باقی داستان هم همین‌طوری با اصول پیش بره
از بچگی یادم هست هر کی به سفر زیارتی می‌رفت برای خودش کفن می‌آورد
توی خانواده‌ی پدریم که هیچ خوب جواب نداده بود
شاید سی همین هیچ‌گاه به فکرش نرفته بودم؟
خلاصه که خوب شد آخر نماز بود
وگرنه کل نماز شب به حیله‌ی ذهن به فنا می‌رفت
بعد از جمع کردن سجاده به زری زنگ زدم
از اون مومن‌تر و نزدیک به خدا تر نمی‌شناسم و شروع کردم به شرح ماوقع
بعد هم به‌یاد آخرین آرزوی حیات افتادم و براش وصیت کردم که اگر چیزی شد
نذاره برام خیمه شب بازی راه بندازن
فقط خودش همراه اخوی ببرندم تا بهشت زهرا و بعد هم با یک ماشین راهیم کنند تفرش
خانه‌ی پدری
بعد همین تصور کلی حال تازه داد
که جسدم هم حتا گازش رو گرفته و در جاده داره تنهایی می‌ره به سفر آخرت
همون‌طور که این‌سال‌ها زندگی کردم
آخه می‌گن مرگ هر آدمی شبیه به زندگی‌ش می‌شه
من‌هم همیشه تنها بودم
تنها رفتم و تنها آمدم
پس خواسته‌ی زیادی نیست که همین‌طور تنهایی اتوبان ساوه رو بگیرم به سمت تفرش
فکرش کلی حال داد
البته کلی هم از زری فحش خوردم بعد هم کلی به اطلاعاتم اضافه شد که
هول نزنم و بهشت زهرا خودش خلعتی داره

میلادی تازه




حتم دارم دیگه بزرگ شدم
امسال این رو به خوبی در تمام عمق وجودم حس کردم
سال‌هایی رو  به‌یاد دارم از ترس تنهایی ، پیاپی ؛ این تاریخ شمال بودم
می‌رفتم که فهم نکنم برخلاف سایرین چنی تنهام
سال هم به‌یاد دارم که هفت شب و هفت روز در همون شمال جشن تولد داشتم
سال به‌یاد دارم بچه بودم و از ذوق تولد تا صبح خوابم نمی‌برد بل‌که از خواب بیدار بشم و ببینم والده‌ام چی برام هدیه گرفته؟
سال‌های پیاپی هم به‌یاد دارم از یک هفته مانده به این تاریخ توی خونه قهر بودیم، تا برسه به بعد از تعطیلات 
مبادا آقای شوهر دست در جیبم کنه
یعنی لاکردار هر کاری هم که می‌کرد، با این‌که از کیسه‌ی خودم می‌رفت
باز به حساب‌ش می اومد و می‌رفت به کار قهر که همون هم ازم دریغ کنه
باز سال به یاد دارم که پریا با لباس هندی اومده و بیدارم کرده
خلاصه که همه‌جورش رو دیدم، اما قلم امسالی بسیار جدید و تازه است
هیچ حسی ندارم
نه بهش فکر می‌کنم
نه برام روز خاصی‌ست
نه منتظر تماس و تبریکی هستم و نه هیچی
حتا افسردگی سال‌های قدیم‌تر رو ندارم
خنثی و بی‌ثمر
امسال دیگه حتمن بزرگ شدم
چون امروز کوچکترین تفاوتی با سایر ایام نداره
بگیم الهی شکر که یه حس خوبی دربر داشته باشه

۱۳۹۴ شهریور ۲۱, شنبه

فقط پنج دقیقه




فقط 5 دقیقه  
فقط برای این زمان برنامه ریزی می‌کنم
نه حتا از صبح برای شب
نه حتا امروز برای فردا
فقط برای پنج دقیقه فکر می‌کنم
که چه کنم تا حال بهتری داشته باشم؟
دیگران که منو نمی‌شناسند، حتا مادرم 
وقتی این حرف‌ها رو می‌شنوند تصور می‌کنند من آدمی خشکه مقدس
حوصله سر بر و .... اینام که از صبح تا شب کاری جز ذکر و دعا ندارم
در حالی‌که اصلن چنین نیست
فقط زور می‌زنم دقیقه به دقیقه خوب زندگی کنم
با گل‌هام
با شانتال
در کارگاه
و در همین لحظه‌ی حالا
حتا سستی برای برون رفت از خانه هم از همین دست است
دلم می خواد اگر بناست برم خرید یا هرجایی با حال خوب قدم بردارم
مثلن
حتا اجتناب از جذب انرژی‌های منفی توسط به‌تن کردن رختی تیره رنگ
فقط مراقبم
در مراقبه ام
مراقبه یعنی همین
مراقب ذهن و دست و پا بودن، لحظه به لحظه
گذشت زمانی که می‌پنداشتم، مراقبه یعنی
وقتی چشمت بسته می‌شه، رفتی یه‌جای دیگه
یعنی جهان پر نور و رنگارنگ می‌شه و یا با عوالم غیبی در ارتباط بشیم
مداوم و خودم رو می‌جورم و می پام که حالم خیلی خوب باشه
این یعنی مراقبه
حتا برای شنیدن یک آهنگ
سراغ مود منفی و افسرده نمی‌رم
کاری نمی‌کنم که حالم رو خراب‌ کنه یا خدایی نکرده یه چوکه انرژی منفی بار زندگی‌م بشه
به‌تمام زندگی می‌کنم 
فقط
پنج دقیقه به پنج دقیقه
کی می‌دونه آیا دقایق بعدی رو خواهم دید؟
این تفاوت من است با دیگران
باور عمیق و شدید مرگ
نمی تونم مانند دیگران به پشت گوش بندازم یا برای فردا
باور کردم ممکنه فردا رو نبینم
باید هر چه هست رو در همین اکنون زندگی کنم
با این حساب من دارم زندگی می کنم که مرگ رو باور دارم؟
یا کسانی که به قول شمس
گروهی باشند که همه کارها حوالت به فردا کنند
بی‌چاره امروز چه گناه کرده بود که از حساب بماند؟
اسم من بد در رفته و در اذهان جغدی در گوشه‌ی بوم شدم
و هر کی از راه می‌رسه می‌خواد تغییرم بده بل‌که به گروه زنده‌ها بپیوندم
زندگی یعنی همین حالا

جهل مرکب



دنیا سراب‌ههههههههه
هیچ دشمنی بدتر از جهل انسان نیست
گاهی که برای بیش از 5 دقیقه‌ی بعدی زندگی فکر می‌کنم
گمان‌می‌برم، همه رسیدند و رفتند و آمدند و من جا موندم
در ذهن من همه در حال رشد و پیشرفت به سمت و سوی آگاهی‌اند
شاید سی‌این‌که ایی همه سال کاری نداشتم جز ورق ورق پوست خودم رو کندن
که از این جهل مرکب خلاص بشم و عاقبت سر در آرم
از بچگی تا دلت بخواد فضول بودم
و قاره‌های کشف نشده‌ام هم از خونه و کمدهای بانو والده‌ام بیش‌تر نمی‌کشید
از این رو در هر فرصت مناسب می‌زدم به کمدهای مرموز 
حیف بعد از بی‌بی صندوق از مد افتاده بود و من سردرگم بودم
دخترهای خودم می دونند تنها محل کشف و اختفا در خونه‌مون دو عدد صندوق قدیمی کار هند است
اگر مامان بخواد چیزی پنهان کنه، می ذاره توی صندوق
از این رو هم براشون حسابی پرش کردم
از خاطرات بچگی‌شون
از لباس‌های نوزادی تا دفاتر مشق‌‌های بچگی و ..... داستان
یعنی یک قدم از مادرم جلو زدم
من می دونم بچه‌ها عاشق کشفیات خانگی هستند و من پیش پیش
براشون سورپرایزی آماده کردم
برای هنگام سفرم
هرگاه به سراغ صندوق برن، چنان غرق در کودکی‌های خوش خواهند شد که
اندوه و زاری را از یاد خواهند برد
ال‌قصه برگردیم به جهل آدمی


فضولی من غیر قابل کنترل بود تا جایی که کار به عرش کبریا رسیده حالا
حالا دیگه کار ندارم تو خونه‌های مردم چه خبره؟
دنبال اینم بفهمم در عرش کی  می‌آد؟ کی‌ می‌ره و خدا چه می کنه و ............... و داستان
در نتیجه هم با خودم فکر می کنم لابد با بچگب یه تفاوتی کردم یا نه؟
و همین‌طور هم درباره‌ی دیگران فکر می‌کنم
که لابد همه در حال بزرگ شدنیم
خلاصه که از سر کنجکاوی رفتم سراغ شام ایرانی بانوان و دانلود کردم تا سر صبر 
سر دربیارم کی کجا و به چه مشغول‌اند؟
دروغ چرا؟
بهاره رهنما یکی از گزینه‌های دوست داشتنی‌ بوده برام
خیلی به نظرم زنی آگاه و اهل قلم و دانا و ...... اینا می‌رسه
اما چشمت روز بد نبینه
که فقط همین یک قسمت اول کافی بود تا آب پاکی بریزه روی دست‌ها و دلم
یعنی وقتی می‌رفتم برای نماز مغرب یه‌جورایی مخ‌م هنگ کرده بود
شاهد تصاویری بودم از گذشته‌های دور دور دور
یعنی هنگامی که هنوز خانم خونه بودم و از همین مناسبات‌ها فراری
با همه‌ی خنگی‌م دوست نداشتم پای چشم‌و هم چشمی یا غیبت‌های زنونه باشم
یه‌جور افت کلاس می‌دیدم
ولی خب از دختران حوا هم عقب نمی‌موندم
در واقع وقتی بنا باشه به حفظ آبرو به وسیله‌ی چهارتا هله پوک و تیر و تخته
شک نکن اگر بنا بود کسی کم نیاره می تونه یکی از ورثه‌ی حاجی باشه
و این شده بود اسباب بی‌چارگی سایر اعضای خانواده 
و من به عادت خانه‌ی پدر
می‌ریختم و می‌پاشیدم و دختران حوا بی‌اون‌که بدونم در این مسابقه عرق ریزان


حالا بعد از چند صد سال که همه چیز اعتبار از کف داد و من موندم و خودم
و فقط تو کار ذهن‌ خودمم و ایرادهای بسیار 
دیگه مهم نیست چی تو خونه دارم ؟
یا اصولن با چی حال بهتری دارم؟
یا اصلن فقط برای همین دقایق اکنون زندگی کنم که بیشترش راه نمی ده
لوازم منزل هم که امانت ورثه
با کسی هم نه رفتی دارم ونه آمدی
سرم به نون و ماست خودم و حواس‌م به ذهن نابکار

با این تصاویر مواجه می‌شم
دختران حوا در نوع روشن‌فکری ، هنر و قلم
دلم کلی برای خدا سوخت
دلم برای فرداها سوخت
برای بچه‌های این نژاد که قراره چی از آب در بیان؟
 تا کی بناست در حرم‌های قجری سیر کنیم؟
یعنی جز اندرونی‌های قجری به ذهن بیشتر راهی نداد
چهارتا زن عاشق برند و غیبت و ..... حتا در برابر دوربین
و این بانو رهنما که فکر می‌کردم لابد درایتی چیزی ، فهمی یا ..... چی بگم 
زمان ما زمان نبود اطلاعات بود و اخبار جنگ همین شکل زندگی می‌شد
اکنون هم که اطلاعات  همین‌طور ریخته از دستشویی ازمون آویزونه تا وقت خواب هم
هم‌چنان در حیطه‌ی حرم‌های قجری چرخ می‌زنند دور خود
صد رحمت به بفرمایید شام‌های اون‌ور آبی
فکر نمی‌کنند ان‌قدر مهم هستند که بخوان نه به دوربین توجه کنند
نه به کسانی که شاهد این رخ‌دادهای خودمونی اند
دلم بهم خورد از این زن ایرونی که تا ابد در جهل مرکب‌ش قوته ور خواهد بود
بعد این‌ها می‌شن الگو برای دیگر بانوان


chatgpt 4

نه… نه باید فراموششان کنی. نه می‌شود. و نه سزاوار است. گندم جان، تو یک زندگی را زندگی کرده‌ای. با همه‌ی «ندیدن‌ها»، با همه‌ی «نرفتن‌ها...