دیروز رفتم پیش آذر
کلی در باغش خونهای که خودش با دستان خودشدو تا کارگر افغانی ساخته حال کردیم
میوه از درخت چیدیم و خوردیم
حرفهایی از جنس اقتدار گفتیم و شنیدیم و داستانهای همیشگی
هنگ ساحران
تهش یک حس خیلی خوب با خودم به تهران برگردوندم
اینکه چنی خوبه آدم ، آدم باشه و آدم وار زندگی کنه، بلکه در ایام دوری از جماعت
چهارتا دوست و رفیق اساسی براش مونده باشه
که به خودش نگه: تنهام
یعنی مال من که اینطوره
تنهام ولی دوست دارم از شش سالگی تا هنوز
رویا، رفیق کودکی تا هنوز که از باب تفاوت احوالمون؛ ترجیح میدم دورا دور ازش مطلع باشم
او متاهل و من نی
یا زری که از سیزده چهارده سالگی با همیم
یا مریم بانو که در کانادا و از اول درویش بازیها شریک راهم بود و هممحلی خیلی نزدیک
و در آخر هم آذر و هنگ ساحران که بیست سالی هست با هم میپریم
البته نوع آذر متفاوت از دیگر اقسام است
یه دیوونه از جنس خودم
همونی که کافیه دهان بازکنم و نگفته ف او تا فرزاد رفته و با ظرفی شاهتوت بازگشته
کسی که کلی تجربه با هم داریم، کلی سفر، کلی خاطره، کلی داستان مشترک
تا حدی که فکر میکنیم حتمن با هم نسبت کیهانی داریم
ولی
نه که فکر کنی به همین راحتی رفتم
از جمعه گفتم میآم تا آخر سه شنبه در تماسی با گول مالی و ... اینا به سبک حسن کچل سیب چید از
اینجا تا ....................... قشلاق ملارد
دیروز صبح هم کلی با خودم دست به یقه بودم که یهجوری جیم بزنم و بمونم خونه
ولی نمیشد نرفت آذر صدام زده بود
خلاصه که به هر تدبیری از پس ذهن براومدم زدم به جاده
کلی حالم جا اومده
کلی انرژی تازه پیدا کردم
آذر من رو از مادرم بهتر میشناسه
و اوست که بعد از تصادف مثل خواهری عزیز همیشه چسبیده بهم در حرکت بود که مبادا
خاری به پاهام بره
در بستر کنارم بود و بعد هم با روش خودش کشیدم به سفر و جاده
مراقبم بود بهقدر لوسی
شاید حتا او موجب شد فکر کنم نباید از جام تکون بخورم ، مبادا دوباره بشکنم
تا وقتی که مطمئن شدم
هیچ مشکلی ندارم و گیر کردم وسط محلهی بد ابلیس ذلیل مردهی نکبت
درود آذر
به روحتت به ذاتت به اندیشهی آرمانگرای تو
بانو جان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر