چندتا شنبهی دیگه مونده؟
چند شنبه ازم گذشته؟
اگر یکی بگه این آخرین شنبهی ماندهی عمر است
من چه میکنم؟
روی سرم می ذارمش؟
از صبح تا شبش رو در دنیا میچرم؟
هر ثانیهاش رو دولا پهنا برای خودم حساب میکنم؟
از خونه میزنم بیرون؟
به جاده میرم؟
به دیدن اقوام؟
میرم دیدن پریا؟
یا چی؟
هیچی
نمیدونم
زیرا هنوز این رو از کسی نشنیدم
ولی اگر بشنوم، بیشک چرخه عوض میشه
حتمن یک کاری میکنم و الان نمی دونم چون زندگی رو فرض گرفتم
شاید باشم، شاید نباشم؟
حالا
هر موقع که وقتش رسید میرم
ولی اصلن این ها نیست
ما همیشه فکر می کنیم حالا حالا وقت داریم
جرات کنیم باور می کنیم جاودانه هستیم
فقط سی اینکه حسش نیست زندگی کنیم
اما اگر همین امروز بهم بگن کانسر گرفتی، لعنت به من اگر
کوچکترین قدمی جهت بهبودش بردارم
فقط مسکن
تا انتهای راه
این دنیا شبیه خونههای دوستان است در بچگی که وقتی میرفتی
هی چونه میزدی که یهذره دیگه هم باشی
یه ذره
فقط یه دقه
اونم تموم میشه
عاقبت باید برگردی خونه
و من همه شوقم به بازگشت
ولی تا اینجا هستم ، مثل آدم زندگی می کنم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر