اول صبحی
به دلیلی
خیلی اتفاقی رسیدم به این برگه
شاهد از غیب رسیدینو
نه که اصلن دنبالش بوده باشم
موضوع سر تائیده
یعنی من که خیلی اینطورم
بسکه وسط منگنه زندگی میکنم
مدام نگرانم، نه که مسیر انحرافی باشه و بیخودی
الکی خودم رو به این همه شداید سپردم
یعنی اول صبحی به اولین فکری که نگاه کردم همین بود
یعنی دارم زندگی حروم می کنم، در هراس مرگ؟
در شوق رفتن؟
یا چی؟
دروغ چرا همه اش همون یه دقیقه تجربه جا خوش کرده
همونی که با سرعت نور از تن دورم می کرد و
لبالب از شوق بازگشت بودم
بازگشت به کجا نمیدونم
حتا رفتنی هم نبود
بیشک بازگشتن بود
چمی دونیم پیش از این کجا بودیم
یا بناست کجا بریم
اما برگشتن از تجربهی دوباره حرف میزنه
و وقتی به رجعت بخوام فکر کنم
دلم می خواد مابقی عمر دوباره در مبحس سپری بشه
اما دوباره رنج تولد، کودکی و جهالت ...... تا مرگی مجدد رو تجربه نکنم
نهکه باور داشته باشم
اما آزموده رو آزمودن خطاست
جهان جاییست بدون جذابیت
ما فقط نجربه میکنیم، میکنیم و با مخ میریم توی دیوار تا بفهمیم
اصلن از اولش هم فکر میکردیم اینجا خبریست
فقط فکر میکردیم
هر گاه به تجربه نشستیم
هیچ خبری نبود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر