این داستان ترک گوشت کلی قصه و افسانه داره میشه
البته برای والدهام که نمیتونه جای من باشه
یک عمر پاش به مطبخ نکشید
یک عمر در حسرت یکی از اون سفرهای عریض و طویل بیبیجهان دل کباب کردیم
که چرا یک اتم از ژنش به دخترش نرسید
همه اینها رو داشته باش
برگردیم به اصل ماجرا
که البته خودم خیلی از اصلش خبر نداشتم
تا همین آدینه که از نوک زبونم جست بیرون
آبگوشت، آش و کباب از اون قسم غذاهای دور همیست
که تک نفرهاش اصلن حال نمیده
یا برای من که اینطوره
زمستون گذشته، ما خیلی صادقانه و مخلصانه از بانو والده درخواست یک فقره آبگوشت کردیم
بهیاد بچگی و گنج قارون
که شک نکن از یادها رفت و خاطرههم نشد
گرنه که بهترین دیزی در همین همسایگیست و خیابان ایرانشهر
چند سال پیش هم از یکی دوستان خواستم با هم بریک جیگرکی و دلم جیگر خواسته
که او هم چند باری بیوقته زنگ زد که:
الان بریم؟
و منکه نمی تونم بیبرنامه و کلی نیشگون و سقلمه از خونه در بیام هی بهونه آوردم
که یک روز گرم و روز دیگه آسانسور کج و .... داستان
عید هم از اخوی یک کباب دور همی خواستم
که اونهم از یادها رفت
خب از جایی که وقتی چیزی به زبونم میرسه
تنها یکبار اتفاق میافته و دیگه می نشینم به انتظار روز موعود
و چون همچنان داغ جیگر و کباب و آبگوشت هر دم دلم رو به اتیش میکشید
در نتیجه هی دلم سوخت که چرا آدمها این طوری شدن؟
یک روز هم مچ خودم رو گرفتم که با هربار دود منقلی که از حیاط تا طبقه پنجم خودش رو میکشه بالا
شده خار و به چشمم رفته
فهم کردم ذهنم نقطه ضعف گیر آورده
گو اینکه اگر واقعن مخلص شکم بودم هر روز هر روز بساط سورچرانیم به راه میشد
و از جایی که هیچ یک رو در تنهایی نمی خواستم
پس
ترک هرنوع گوشت کردم
گوشتی که بکشه نقطه ضعف
کارد بخوره به شکم صاحب ذهن
یعنی اصولن همین روش رو همیشه داشتم
هر چیزی که دستمایهی ذهنم بشه از زندگی حذف می کنم
از جمله پریا که به خوبی و خوشی راهی اونور آب شد
زیرا از هر نقطه ضعفی میترسم
مام ترک گوشت و اینا کردیم و باقی ماجرا
حالا از روزی که بخشنامه صادر کردیم برای والدهام که دیگه گوشت نمیخورم
فقط حساب کن
بانویی که حتا زورش میآد برای خودش در مطبخ وقت سپری کنه و غذاهای 123 میخوره
یک روز کلهپاچه میآره دم در
یک روز کوفته میپزه که اصلن یاد ندارم در تمام عمرش اقدام به چنین طبخ پرماجرایی داشته بوده باشه
یک روز هم وعده میگیرهات والده منزل به صرف مرغ بریان
باز هم همه چیز جز آبگوشت مزبور و بهت میگه: خب مرغ بخور
چرا نمی خوری؟
عاقبت گفتم:
تا کجا میخواهی نفس کشی راه بیاندازم؟
وقتی میخورم سال تا سال اسمم رو هم نمیبری به دعوت
به تحفهی بشقاب همسایه
که کمه ولی هوس رو از دل میبره
شده سعی صفا و مروه
القصه که تازه فهم کردم نخوردن گوشت نه از سر چهارتا عکس و کلیپ در فیسبوک که
از باب داغی بود که اهالی منزل به دلم گذاشته بودند
و کارد به شکم ذهنی بخوره که برای وعده غذایی مکدر میشه
و اینچنین شد که در کل زندگی از همه چیز افتادم
از عشق
از قوت روزانه
از جمع خانواده
از سفرهای دور دست
و هر چه که روزی برایم بسیار مهم بوده و روز بعدتر بدل به نقطه ضعف ذهنیم شده
با این همه نبود نقطه ضعف و کندن پوست خودم
بزنه و بریم و تهش هیچ خبری نباشه
و کل هوم زندگی رو باخته باشم
زیرا
در یکی از آیات کتاب آمده
ما به نزدیک ترینها شما رو صید میکنیم
هزار سال طول کشید تا فهم کنم
نزدیک تر از نقاط ضعفم در زندگی هیچ چیز نیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر