۱۳۹۴ مهر ۴, شنبه

روح کتاب



نیمی از دهه‌ی هفتاد کارم این بود، ظهر برم پارک قیطریه
پهن بشم زیر یک درختی و کتاب بخونم
حالا دردم چی بود که این مهم فقط در طبیعت شدنی بود؟
فرار از خونه‌ی بی‌دخترها
با خط سوم شروع کرده بودم بعد چهار مقاله و .... وسط‌هاش هم دوباره خوانی کتاب‌های کاستاندا
ولی چنین گفت زرتش کش‌دار شد
یعنی شده بود، کتاب مقدس
چندبار خوندم تا زبون‌ش رو فهمیدم
بعدها متوجه شدم ، باید با روح کتاب ارتباط برقرار کرد
تا وقتی‌هم که چنین نشه، واقعن فهم تفکرات و یا حتا خرد دیگری، کار دشواری می‌شه
درباره کتاب قرآن هم همین‌طور شد
اول افتادم به تله ی ذهنی
شنیده بودم هر کی هر چی می‌خواد می‌تونه از کتاب بگیره
منم اولاد آدم، رفتیم سی حاجات
هنگامی که تو متنی رو بارها بخونی و بخونی یه‌جایی دریچه‌هاش باز می‌شه
تو رو متوجه تمام منظور و نظر متن می‌کنه
اه این‌ داره از کجا با من حرف می‌زنه؟
اگر این مد نظرشه؟ پس اونی که فلان‌طور شنیده‌ایم چی می‌شه
پرسش متولد می‌شه و کنجکاوی هیجانزده
بخصوص کتابی که یک عمر از باب شک از تهارت خودت جرات نکردی لاش رو باز کنی
بس‌که این بی‌بی و دخترش همین‌طور کتره‌ای و فله‌ای ما رو از خدا و پیغمبر ترسونده بودن
ال‌داستان که 
خوب که فکر می کنم درک می‌کنم که این کتاب کنار تخت
دکور اتاق نیست
این کتاب روح داره و با تو حرف می‌زنه
این خیلی خوبه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...