امروز از اون مدل های بیقواره و شاکی چشم باز کردم
همون لحظهی اول یقهی خودم رو گرفتم که:
تو اصلن چه غلطی کردی در این دنیا که به حساب خودت یکی بیاد؟
تا برم برای چای احمد عطری و اینا فهم کردم امروز بناست ماست خورم مدام توی دست ذهن باشه
برگشتم تیوی رو روشن کردم و برگشتم به مطبخ
از اون دور دورها صدای آقای شهبازی رو میشنیدم
اما نه به وضوح
چای دم شد و میرفتم به سمت ایوان که یک چیزی شنیدم
شاید یک کلمه بود که خودش باقی معنا رو هویدا کرد
کوزه
چهطور میتونه اقیانوس کوزهای را غرق کنه؟
تصویر در ذهن مجسم شد و انگار یه چیزی از درونم رفت و آرامش برگشت
دیدم بهنرین جواب همینه
قرار بوده چی بسازم؟
چه غلطی بنا بوده بکنم؟
مهمتر از این که خودم رو ساختم؟
آره به جان والدهام؛ پرسش خوب و پاسخ بهترین بود
همه دارن می سازن
برج، بارو، پارو، کلنگ، ............. این چیزها ولی من برای ساختن هیچ یک از این ها نیامده بودم
امسان برحسب نیاز شکل میگیره
از وقتی چشم باز کردم و دنیا رو دیدم، نیاز درش نبود
یا اگر هم بود به فهم نیاز نکشیدم
سی همینهم برای خودم ول ول چرخیدم
در کل این زندگی فقط آموختم، هی آموختم و آموختم
اما هرگاه به سمت ساخت و ساز مال دنیا رفتم، راه را بسته دیدم
خدا عقل رو به آدم عاقل داده
مام سیهمین قصد کردیم به جیب حضرت پدر بسنده و صرفن خدایی کنیم
چه دردیه اصلن؟
اگر بنا بود بشم حاجکاریابی لابد من هم نابرادریها از خونه بیرون میکردند و باید میرفتم در مسیر حاج ابراهیم شدن
اما حضرت پدر از پیش فکرش رو کرده بود که نیاد به سرمان همان که بر سر خودش آمد
پس اگر مقرر شده از این جا جهان رو آغاز کنم
پس لابد برای پول سازی به این جهان نیامده بودم
تنها کار من در این جهان ساختن بهینهی خودم بوده و بس
زیرا نه طمعی در دلم هست و نه حسرت و نه جیب تنگ
مام زدیم به کار ساخت و ساز خود
و حالا خوب فهم میکنم این کوزهی پر از دفینه که سخت به ته اقیانوس چسبیده بود
چهطور در این سال ها تهی گشته و به روی آب آمده
و این از کار تک به تک شما دشوار تر بود
قند عسل بابا باشی و ..... اینا بعد مجبور بشی همه رو از تنت برداری
خالی بشیژخود خودت تنها
بی هویت اجتماعی بابا
بیهویتی که اجتماع بهم دادن
بی چشم و هم چشمی
بی پوز زنی
بی فکر اغیار
بی خواست و نیاز
همینکه می تونم از پس ذهن نکبت بربیام خودش عین معجزه است
همینکه نمیخوام چشم کسی رو در کاسه بترکونم و یا همینکه حسرت و آرزوی ندارم
همین که خودم رو مقایسه نمی کنم
در ترازو جا نمیگیرم
کاری به دیگران ندارم
از نگاه غیر هویت نمیطلبم
منتظر نیستم کسی برام کف بزنه
منتظر شاهزادهی سپید اسب نیستم
همینکه فقط برای امروز زندگی میکنم
همین که نه از خودم و نه از خونهام دیگه فراری نیستم
همینکه کاری ندارم تو چه میکنی فلانی چه؟
از کسی چیزی نمیخوام حتا احترام و یا شخصیت کاذب
خودم رو به نمایش نمیگذارم و ........ اونهای دیگری که در حوصلهی قلم نیست
تمام چیزهایی که روزگاری بودم، سخت و محکم
و دیگر نیستم به هیچ وجه ممکن
یعنی خودم رو در این سالها ساختم
برداشت تمام اینها از روی خودم به قدر برداشت محصول یک عمر کشاورز انرژی بر و سخت بوده
پوستم رو کنده، اشکم رو درآورده زار زار
آخی یادش بخیر
روزهای اولی که میرفتم کودکستان جهان کودک در سرویس گریه میکردم و والدهام رو می خواستم
بعد ننهی سرویس برام می خواند: گریه نکن زار زار
میبرمت لاله زار. میفروشمت چهار زار
من بزرگ شدم
کوزه ای تهی شدم از من
پس در این سال ها بهترین کار ممکن رو کردم
خودم رو ساختم
کوزهای خالی و شناور بر اقیانوس
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر