خوشبخت کسی که دست ذهنش رو خونده باشه
یکیش هم من
یک هفتهاست
عاقبت حیاط خونه به سامان نشست
و طبق عادت نباید الان اینجا باشم
باید مانند همیشه بزنم به جاده و آژیر کشون تا چلک برم
اما نمیرم سی همینکه دستش رو خوندم
تمیز که هیچ
کل زمین هم سنگمرمر بشه باز دلم نمی خواد برم
نه پام میکشه و نه ذهن دیگه از پسم برمیآد
تا حالا صدبار زوزه کشیده، گولم مالیده، حتا پیش از زادروز کلی فریبم میداد که خره بریم جاده
انقده خوبه
ولی از جایی که دیگه عقلم رو به دست ذهن نمی دم
می دونم که رفتن جز خستگی و تنهایی برام هیچ نداره
گو این که این جا هم تنهام
اما صدای آمد و رفت بالاییها هست
صدای ماشینهای خیابون، صدای همسایههای مغازه دار که بار میبرند و میآرند و ... اینا
اینجا می دونم هرگاه اراده کنم می تونم برم هر کس که دلم خواست رو ببینم
و هزار و یک دلیل دیگه که تو رو از تنهاییحزن آور به در می کنه
نه
معمولن اونجا هیچ دردی ندارم
شادم
بودام
خودمم
اما این همه باز هم ارزش نداره که دلم بخواد برگردم چلک
زیرا
دیگه اینجا هم بودام
اینجاهم خودمم
اینجا هم مشکلی ندارم
دلیلی برای فرار نیست
موضوع همیشگی زندگی من شده زیستن درآغوش خداوند
هرجا که باشم
و اینگونه میفهمم که تا اینجا رو بد نیامدم
حتا اگر تنهای تنها باشم
کلی نقطهی ضعف از باب همین تنهایی در وجودم بود که نمیگذاشت زندگی کنم
حالا هیچی ندارم و شرایطم رو پذیرفتم و دوستش هم دارم
زندگی یعنی همینها
همین پنج دقیقهای ها
همین کیک پر از سیب و دارچینی که دیروز برای خودم پختم و اولین کیک تولدم بود که خودم پختم
دیگه بلد شدم ننشینم دیگران برای کاری بکنند
خودم بلدم
خودم رو دوست داشته باشم
بهش احترام بگذارم و امید از غیر ببرم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر