۱۳۹۴ مهر ۳, جمعه

بین دو جهانی




انصافن که من از مرحله و جامعه و ..... همه‌چی پرتم
گله‌ای نیست و شکایتی ندارم
هراز گاهی که انسان می‌بینم دیگه بعدش کلی با خودم درگیرم
این‌ها کجان؟
من کجام؟
چنی از داستان‌های بشری دورم
نه‌که هنوز در حیاط سلسبیل جا موندم؟
هنوز بچه‌ام؟ یا خر و احمق؟
یعنی این‌قدر سخت بود مثل دیگران بودن که درش واموندم یا چی؟
بخصوص صبح‌ها که چشم باز می‌کنم و هنوز هاردم بیدار نشده و ویندوزم رو نچیده
همیشه املین سوال همینه؟
خدایا چرا انقدر تنها؟
چرا باید حبس باشم ؟
تو که نخواستی، خودم این‌طوری خواستم
ولی خب خدا هم بی‌تقصیر نیست
چنی می‌خوای ادای پروردگار رو در بیاری در حالی که در جسم خاکی اسیری؟
خلاصه که برگردیم به اصل ماجرا
یکی از آشنایان خانوادگی و قدیمی و نزدیک دیروز به خاک‌سپرده شد و منم به سبک فرخ‌لقا خانم
اول از همه در خونه‌شون بودم
خب برای من همه‌چیز جدی‌ست
و مهم
اگر رفیق سال‌ها سوگواره، پس من کجام؟
باید کنارش باشم همان‌طور که او همه‌ی سال‌ها بوده
این بیرون داستان و درون‌ش بخشی‌ست که تو درون خانواده نبودی این‌سال‌ها
از چیزی هم خبر نداری
مثلن این‌که بچه‌ها بالاخره یک‌جایی از پرستاری و بیماری خسته می‌شن
جرا خبر ندارم؟
دارم خوب‌ش رو هم دارم
در جوانی‌هم تجربه‌اش کردم
همان‌گاه که شکاف بین من و پریسا افتاد
همان روزگاری از خستگی تنهام گذاشت و رفت
از دیدن اون‌همه پرستار و دکتر و دوا خسته شد و از این جا رفت
ولم کرد
خب شاید همین دروس مهم بود که موجب شد تصمیم به قطع دنیا بگیرم؟
وقتی تو در سی‌و چند سالگی خسته کننده بشی، وای به حال مادری که به سن هفتاد رسیده
اون‌که بهتره زودتر خودش بساط‌ش رو جمع کنه بره ور دل عزرائیل
که جی این‌همه آدم رو خسته کردی؟
برگردیم به دیروز
خانم نظری
اولین مادر شهید محله‌مون
مادر محمد، گل سر سبد محل
رفت ولی نه چنان دردناک که من می‌پنداشتم
در دل من خوب شد که رفت
از وقتی که هنوز دختر خونه بودم، در حسرت علی می‌سوخت تا آخرین باری که دیدم‌ش و
درد امیر هم به فراق علی افزوده شده بود
خوب که فکر می‌کنم طفلی از همون اول جنگ دل‌ش می‌خواست بره پیش پسرش
اما زندگی‌ست و عادت‌ها
خلاصه که هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دختر کوچیکه نشست کنارم و از خستگی‌هاش گفت
از این‌که اجازه نداده تنها بمونه و مثل بچه‌اش لقمه دهانش گذاشته
اما خب وقتی می‌گفت، وقت دفن انگار روی ابرها قدم می‌گذاشته
می‌شد فهم کرد، چنی خسته شده بوده
چرا که نه؟
یک‌ماه پرستاری والده‌ام رو کردم به قدری عمری خسته شدم
البته مال من تفاوت هم داشت
خودش شکر خدا هنوز سلامت و تنها پاش شکسته بود
اما اجدادم رو جلوی چشمم آورد
لره دیگه، پدرم از پسش برنیامد من چه‌طور بتونم؟
تازه منی که صد ساله سه طلاقه‌اش کردم
ال‌داستان که
بعد از دختر کوچیک دختر بزرگه وارد داستان شد که از قرار با تمام سوگواری‌ش حواس‌ش به حرف‌های خواهر کوچیکه با من هم بود
او هم شروع کرد به تصحیح گفته‌های کوچیکه که حالیم‌ کنه
مادر رو به امید دختر کوچیکه رها نکرده بودند
خلاصه که به خودم اومدم دیدم هر کی داره خودش رو توضیح می ده
واقعن دم‌شون گرم که بنده خدا رو داری کرده بودند تا نفس آخر
ولی
کی وسط چنین سوگ عظیمی می‌تونه حواس‌ش به همه چی باشه؟
اصلن گور بابا درک که کی چی فکر می‌کنه
طرف داغ مادر به دل داره
ولی این‌جا ایران و ملت مجبور به حفظ آبرو و فکر به عواقب هر سخن هستند
و برخی این بانوان حوا من رو شگفت زده می‌کنند که چه‌طور می‌تونند در هر حال و شرایطی
حواس‌شون به همه چیز باشه
به این می گن سیاست؟
اسمش چیه نمی‌دونم
سی‌این‌که نمی تونم در هر لحظه به جز خودم باشم
گور بابا دنیا که کی چی فکر می‌کنه
این امور از ابداعات زنان ایرونی‌ست، بس‌که ازشون دورم هنوز در عصر زرین جهالت گیر کردم
از این رو همون بهتر در این چهار دیواری خودم بمونم
گرنه دوباره و چند باره سرخورده می‌شم
تا قیامت هم یک موی این بانوان ایرانی در تن من نیست
خدا من رو ببخشه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...