۱۳۹۴ تیر ۹, سه‌شنبه

مرور لازم




یعنی به هر چی فکر کنی
بنا به قانون انرژی توجه که از انرژی خالق می‌اد
دیگه نمی‌شه جلوش رو گرفت
یه جایی با هر ژانگولر بازی پیداش می‌شه
چون من بهش اول فکر کردم
در تجسم اومده، بعد گفتم 
سکوت کنم که نشه
خب نمی‌شه دیگه
از شدن‌ش تجسم داشتم
ولی از تجسم بهشت و خوشی و سکوت و اینا که نه
فقط ترسیدم

موضوع
از صبح با خودم قرار گذاشتم که نه بیام نت
نه تی‌وی روشن و نه موزیک و.... نه هیچی
سکوت و من و خونه
می‌خواستم ببینم این آشوبی که از نزدیک ظهر بر پامی‌شه در سرو جونم 
آیا با زندگی به سبک سی سال پیش هم‌چنان پا برجاست؟
یا از محصولات جانبی 
تهاجم فرهنگی
... استرسی
... خشونت
... جنایتی
... ریایی و ................ که در تی‌وی مرسومه؟
نتیجه خیلی هم خوب بود
یعنی تا عصر انگار در سی سال پیش شناور بودم
سکوت و سکوت و من و اتمام کار
همین وقت تلفن زنگ زد
از اون‌ور دانوب
مکالمه به سریع‌ترین شکل خاتمه یافت
زیرا
تجربه نشونم داده بیش از مورد لزوم صحبتی با اون‌ور نداشته باشم
اما چشمت روز بد نبینه
من قطع کردم ، پیغام‌ش اومد

همیشه صد خط می‌نوشت و منم تا می دیدم می‌فهمیدم می‌خواد انرژی دزدی کنه
یعنی عادت کرده با درآرودن صدای دیگران انرژی‌های مورد نیازش رو تامین کنه
این داستان از وقتی که این‌جا بود شروع شد
یعنی لاکردار چشم باز می‌کرد، رویت نشده
کرک و پرم رو می‌ریخت و حالش جا می اومد می‌رفت پشت پیانوش
سی همین هیچ پیغام بلندی رو نمی خونم
کوتاه یعنی یه کار فوری
امروز خوندم
با دو خط، به‌قدر همه‌ی سال های تنهایی که به دندون کشیدم‌ش
یه چیزی روی سرم  خراب شد
هنوز نشده بعد از هزار کیلو مرور خودم رو جمع کنم
گندش بزنه زندگی ما که هر دقه مرور لازمیم


خر که مکرر نمی‌شه



تا هنگامی‌که رخ دادی مکرر می‌شه و 
مکرر هم دردم می‌آد
امکان نداره تموم بشه مگه
چی؟
دیگه نمی دونم
مخ‌م هنگ کرده و دلم می‌خواد خودم حسابی بگیرم به چوب و تا می خوره
حسابی از خجالت‌ش دربیام
شدم این قهرمانان فیلم‌های ترکی
هی بهش بدی می‌کنند و دوباره برمی‌گرده
سی این‌که گولم مالیدن
مثل هزار دروغ دیگه
کی می‌گه بچه مهم‌تر از خود آدمه؟
اصلن من چرا بچه‌های مردم رو دوست ندارم؟
چرا برای اون‌ها حاضر نیستم غرورم رو ندیده بگیرم؟
چرا نمی رم چهارتا هله پوکم و به خیریه یدم؟
چرا خودم نمی خورم؟
اصلن هر چی؟
سی این‌که این‌ها بچه های من‌اند
مال من
از من
از انرژی و خون من
ولی اگر به‌قول حمید هامون
من اگه من نباشم؛ پس من چی؟
چیزی برای ایثار و فداکاری نمی‌مونه
می‌شه یکی از این مادران فیلم فارسی که مجمع آهنی سرشون تا می‌کردن
حالام
هی تلاق‌شون می دم و باز خودم رو گول می‌مالم که:
نه. مادر باید فداکار باشه و برای بچه‌های خرش غرور نداشته باشه
این لاکردارا بدتر از باباشون می مونند به تلفن همگانی
تا ریال نریزی پاسخ نمی‌گیری
کاش این پدر از خواب جسته هزار سال پیش جسته بود
لااقل سر پیری کوری نمی‌فهمیدم عجب بچه‌های خری
تنهام نمونده بودم
همون وقت که هنوز با قوانین اجتماعی سازگاری داشتم
یک فقره آقای شوهر برای ایام سالمندان برگزیده بودم
یعنی امروز دیگه چنانم کرد که هرچی اپلیکیشن ارتباطی روی گوشی بود، آن ایستال کردم
که دوباره گول نخورم

آل بیا منو ببر




کارتون هم نشدیم
یه‌کم ضد ضربه شیم
گاهی ٱی دلم می خواد یکی از این شخصیت‌های کارتونی بودم
که پیانو از بوم می‌افته رو سرش
پرس می‌شه
باز بلند می‌شه، راه می‌ره
منم اون‌وقت سرم رو روزی چند نوبت مثل آنتی بیوتیک محکم می کوبیدم تو دیوار
اندکی دلم خنک بشه
باز دوباره برگردم دنبال کارم
یعنی اصولن عادت کردم به بدترین تجربیات مادری و اولادی
از هر چی بهترین‌ش پوستم رو به باد داده
اما مام چاره‌ای در این تجارب گهرباری به‌نام زندگی نیافتیم 
مگر این‌که بزنیم به دون خوآن بازی
هر چی دیوار ریخت رو سرمون، بگیم:
آه حتمن یه نقطه ضعفی بوده که ازش خبر نداشتم، حالا برم دنبال‌ش
یا 
باید خدا رو شکر کنم
سالکین برای جستن یه خورده ستمگر
حاضرن یه جای بدی‌شون رو بدن
تو که همین‌طور از در و دیفال ت داره می ریزه
برو روی خودت کار کن
روح می خواد اصلاح کنی
خلاصه که هزار و سیصد و چهل موضوع دیگه
اما امروز عصر یه چیز ساده چنان تا لب سکته‌ام برد که دلم خواست
همون‌وقت ترن بیاد و از روم رد بشه
یعنی تا کی می‌شه با واژگان خود خواسته سر خودم رو گول بمالم؟

بینندگان زمان




این‌هم تموم شد
مراحل خواب و رویا بینی
البته رویا که نه
ما همه به محض به خواب رفتن ذهن از تن فیزیکی جدا و در اولین مرحله مجبوریم از زمان عبور کنیم
هم رفت و هم برگشت
در این رفت و آمد تصاویری هم از زمان می‌بینیم
بسته به نوع اهمیت صبح به یاد می‌آریم و یا نه
من از بچگی بهش توجه داشتم و در نتیجه در زندگی‌م کار می‌کنه
باقی هم که توجه نداشتند فکر می‌کنند وهمی بیش نیست

الهی شکر که به نرمی و آرامش گذشت
هول نبودم
نظر نمی‌خواستم
کف زدن هم نه
گو این‌که کل کارهام فقط در اینترنت رویت می‌شه
نه به شکل فیزیکی و روی دیوار
اما خب
یه‌وقتی دلم می‌خواست یکی بگه:
خوب شده یا فلان‌جاش ایراد داره
حالا دیگه دنبال هیچ تائید و نظر نیستم
فقط کودکانه در حیاط بازی می کنم
رنگ بازی

۱۳۹۴ تیر ۸, دوشنبه

بیا برقصیم. چرا که نه؟




  ما کجای این همه داستانیم؟
اگر یک روز از ایران برم، فقط سی همین خواهد بود
کمبود شادی اجتماعی
اما
داستان
به صفحه‌ی فیسبوک خودم نگاه می‌کنم
عده‌ای این‌ها رو لایک می‌کنند
و برخی  تصاویری دلخراش از زیستن بر روی زمین
کی من رو وادار به انتخاب می‌کنه؟
من دوست دارم شادی‌ها رو لایک کنم
سی‌این‌که از دیدن‌ش لذت می‌برم و در دلم احساس سرور می‌کنم
چی ما رو وادار به انتخاب می کنه؟
باور ما از زندگی
یک دوستی دارم که مدام هر بلایی هر جای دنیا می‌بینه و بخصوص که پای ایرانی جماعت در میان باشه
لایک و تسهیم و داستان
تهش استقبالی هم نمی‌شه
اما اصرار داره
بر دیدن و حکم به بدی
این‌ها زیر سر کی‌ست؟
جز انتخاب ما
من در ایران و تنگ و بستگی
و او در کانادا و بریز و بپاش
شاید این‌طوری خودشون رو به هجرت دلداری می دن
از این که رفتن و. نیستند
و توجیحی مداوم بر غیبت از خانه‌ی پدری که خودش وهمی بیش نبوده و نخواهد بود
در گذشته زندگی کردن
چه حماقتی

زیرکانه




گاهی که کم می‌آوردم،
 می‌گشتم دنبال یکی که دم دست باشه و کمی خودم رو بشه به گردن‌ش انداخت
نه من
همه به همین مشغولیم
زیرا
نمی‌شه که کم باشیم، یا بد
ما اصولن از شکم مادر درست و کامل و آگاه به دنیا اومدیم
اونایی که سه می‌شه هم ربطی به ما نداره
حتمن زیر سر این اینگیلیسی‌های بی‌پدره
یه چی شبیه دایی جان ناپلئون
تصویری‌ست کامل و تمام قد از یک به یک ما
لب برنچین، اخم نکن
یه چرخی دور خودت بزنی، پیدا می‌کنی کجا یکی بوده که نخواد ما خوشبخت باشیم
هنوز هم زیرکانه دنبال‌ش هستم
مثلن تمام دیروز که در فضای اندوه در غیبت پدر بودم
به همین منوال سپری شد
تقصیر اون بود یا این؟
من الان باید یه هفت هشتایی نوبل می‌گرفتم
یا شاید هم به جای انوشه خانم انصاری من به ماه رفته بودم
همه‌اش زیر سر فلان و فلان و حتا رفتن زود هنگام پدر است
امروز صبح که چشم باز کردم و تقویم ورق خورده بود، فهم کردم
اگه عرضه داشتم
تا حالا یه چی شده بودم
اما این یه چی لعنتی چیه که مانع شادی و سرور همه‌ی ماست
لابد خوشبختی
و آیا خوشبختی کیفیتی بیرونی‌ست که کسی بتونه بگیره یا نه
از ما؟
بلدش نبودیم و هنوز هم بلدش نیستیم
اضر نیستم از خونه بیرون برم
حاضر نیستم کسی رو ببینم
حاضر نیستم حتا کسی رو بشنوم
این یعنی چی؟
مرض پرضی گرفتم نه کنه؟



هیچ


هیچی‌م نیست
فقط الگوهای شادی یا خوشبختی دگرگون شده
با این حساب باید الان کلی شاد باشم
چرا نیستم؟
سی این‌که ترجیح دادم در خلاء و سکوت شناور باشم تا درگیری با الگوهایی دیگر آدم‌ها
و این هم نعمتی‌ست
باور کن
وقتی به خاطر می‌آرم چه شب و روزهایی که در اضطراب غوطه می‌خوردم و
هر دم آرزوی مرگ داشتم
به این لحظات سکوت و سکون دو دستی می‌چسبم
زیرا
تمام الگوهایم از خوشی و خوش بختی ساخته‌ی دست دیگران بوده و بس
همه داشتند و مام لابد باید می داشتیم و می خواستیم
همه می‌کردند و ماهم خواستیم عقب نمونیم
در واقع از خودمون خط و ربطی نداشتیم و 
مثل بز دنبال این و اون رفتیم
حالا بعد از اون‌همه تجربه‌ی گران‌ وزن
به این نتیجه رسیدم در هیچ یک از نقاطی که در پشت سر آرزوی سرور می‌کردم
شعفی موجود نبود
نه رسیدن و نه برداشتنی
فقط فکر می‌کردم 
اون‌هایی که می‌بینم شادند

ولی حتم ندارم که همین است مسیر زندگی؟
زمانی چنانی باقی نیست که بعد از چند صد سال تجربه‌ی این شرایط بگم:
ای وای غلط کردم
چه‌می دونیم که اگر مثل حضرت پدر آدم یا عمو جان نوح عمر دراز داشتم
قرار بود به چه نقاطی از تجربه‌ی دنیا و یا خودم برسم
همین‌قدر می‌فهمم
هم‌چین که غروب می‌شه، دلم غش می‌ره از تکرار و تنهایی
باز جای شکرش باقی‌ست
بهتر از حل معما و ورود به مارو پله است
یعنی دیگه کشش ندارم کسی رو شناسایی یا تائید و یا تکذیب کنم

۱۳۹۴ تیر ۷, یکشنبه

کانون ادرک یا تونل زمان





چه می‌کنه این کانون ادراک
سی همین باید مرور کرد و هر چه رشته‌ی انرژی در زمان ریخته را برداشت
یعنی من باور دارم تونل زمان جایی در وجود ماست
و راه رسیدن‌ش چیزی نیست به‌جز کانون ادراک
یعنی همین‌که بر خاطره ای توجه می کنیم، گردش‌ش در زمان آغاز و ما به همان خاطره و در همان زمان می‌ریم
انگار خاک کل جاده بر تنم نشسته
انگار خستگی و وحشت همان وقایع دوباره سازی شد و من و 
بغضی سهمگین ، پس از این همه سال‌ها 
با این‌که مرورش کردم
اما همین یادآوری تصاویر گذشته و نوشتن‌ش بر این صفحه موجب شد
برم در حال هوای آن روزها
یه‌جور خستگی و حس درماندگی وجودم رو گرفته
بهتره برم دوشی بگیرم و این همه غبار خاطره را بشورم
تمام فامیل حتا خواهران گرام فکر می‌کنند چه بچه‌هاش خوش‌بختی بودیم
ما دو تا
زیرا مبنا مال است و ارث پدر
ولی آیا کس هرگز اندیشید که دو مقتول این ماجرا
ما بودیم؟ 
چه‌طور می شه نبود پدر را با مال و ثروت جایگزین کرد؟
کی خبر داره از دل ما؟
خواهری که بعد از سال ها هنوز چشم دیدن‌مان را نداره؟

هفتم تیر، هجرت پدر





بچه‌تر از اونی بودم که به پدر که در بیمارستان خفته بود فکر کنم
همه شوق رفتن به میهمانی جشن تولد یکی از بچه‌های فامیل بودم
پدر ، خداوندگار و هر گزند و بلا از ایشان به دور و می‌دونستم همیشه هست و خواهد بود
و مرا همین کافی بود
چون قرار نبود عصر به دیدن‌شان برویم و داستان جشن تولد و .... 
صبح خلاف برنامه رفتیم بیمارستان ملکه‌ی مادر
هنوز در محوطه‌ی ورودی بیمارستان بودیم که شهرام از دور پدیدار شد
شکلش می‌گفت: پریشانه
البته خیلی نمی‌شد برآورد داستان کرد، زیرا
از زمانی که به‌یاد داشتم، شهرام امریکا و به تحصیل و داستان و گاه تابستان‌ها می‌آمد و 
دلیلی نداشت خیلی بشناسمش و چندباری از دور دیده بودمش
اونم به مناسبت بیماری پدر خودش رو رسونده بود تهران
آهسته چیزی به گوش راننده گفت و بعد به مادر و قرار شد نادر برگرده خونه
دلم شور افتاده بود
اما چرا؟
تا هنگامی که متوجه شدم کل خاندان جلیل سلطنت و وابستگان در کریدور جمع‌ند
قلبم خبر رو فهم کرد و ذهن برای محافظت وارد میدان شد
نمی‌دونم چه کسی؟
شاید پسر عمو جان حاج عباس خبر را بهم داد؟
شاید نمی دونم کی؟
فقط این تصویر در خاطراتم ابدی شد
برگشتم به سمت در شیشه‌ای و تصویر برادر بزرگ ناصر خان رو منعکس بر شیشه می‌دیدم که
 خودش رو برای جانشینی آماده می‌ساخت
ندیدم و یا نشنیدم کسی گریه کنه
و شاید حتا کانون ادراکم سوت شد به ناکجا آباد تا از خبر فاجعه دورم کنه
هیچ‌گاه این لحظه رو از یاد نبردم
صدا در سرم تکرار می‌کرد:
خب. مرد که مرد. به‌من چه؟
شوک شده بودم
شهلا خانم با غضب فرمان داد نادر را هم برگردانند
نمی دونم این‌ها که انقدر براشون مهم بود کوچکترین پسرش هم حضور داشته باشه و حتا نماز اقامه کنه
چه‌طور وقتی کل تفرش رو خبر کرده و همه آن‌جا بودند
یادشون نبود که پدر دوتا زنگوله‌ی پای تابوت هم داره؟ 
یعنی اگر سر زده نرفته بودیم، کسی قصد نداشت خبرمون کنه؟
وای که من چه تجربه‌ی تلخی دارم از این برادر و خواهر بازی‌های ناتنی
شاید فکر کردند اگر ما از داستان حذف بشیم کسی نخواهد دانست که ما هم بودیم؟
به هر حال که قابل پنهان نبودیم 
تعطیلات تابستانی ما بر خلاف تصور ایشان همه‌اش در تفرش سپری شده بود و
کل شهر از وجود ما مطلع بودند
ولی خواهرها فکر می‌کردند ما همیشه در پستو بودیم و پنهان شدنی
اما برادرها می دانستند ما باید باشیم
چرا که یک پای داستان ارث و میراث بودیم و شاید اندکی بیشتر از بزرگترها
که کوچک بودیم و عزیز دل پدری که در کودکی طعم تلخ نابرادری و نا خواهری را چشیده بود
و می دونست عاقبت ما هم بهتر از ایشان نخواهد شد
از این رو در زمان حیات به تمام این‌ها اندیشیده بود و 
خواهران نامهربان  در زمانی اندک پی بردند 
با هیچ وسیله‌ای نمی‌توان ما را از قلم انداخت
ال قصه
 برای نمایش و عذاب پسر و دختری کوچک‌سال به فکر اقامه‌ی نماز بودند
حالا بعد از سی و شش سال به خیلی چیزها توجه می‌کنم
به تمام ترس‌ها و وحشت عظیم‌م از نبود پدر
به‌کل، اداره‌ی امور از دستم خارج شده بود
گیج و منگ فقط نگاه می‌کردم که چه‌طور بر سر می‌کوبیدند
و ما راهی تفرش شدیم
در بهشت زهرا توقف کردیم برای شستن تن پاکش
از اتوبوس پایین نیامدم
تنها کسی که او را بر زمین و میان پارچه‌ی سپید رویت نکرد
من بودم
روحم می دونست بهتره این طور باشه و من با تمام بچه‌سالی اقتدار به دست و در ماشین ماندم
دوباره راهی جاده شدیم به مقصد تفرش
ما رو مثل بچه یتیم‌ها انداختند گوشه‌ی اتوبوس و خودشون با ارابه‌ی پدر در مسیر بودند
فکر کردند پوزمون رو زدند
ولی نشد
کل قوم و خویش مستقر در اتوبوس راهی تفرش به این اندیشه بودند که
دو بچه‌ی صغیر در این میانه هست
کلی توجه و کلی رسیدگی تا رسیدیم تفرش
از کیلومترها مانده به شهر کل جماعت همشهری‌های گرام به استقبال پدر آماده بودند
همین برای من کلی جاذبه داشت که به مرگ پدر فکر نکنم
و اندیشیه‌ی این‌که
چه پدر بزرگی داشتم؟
ببین همه
همه‌ی همه‌ی مردم برای او آمده بودند
امروز هفت تیر سالگرد سفری‌ست که کل زندگی من را تحت الشعاع قرار داد
  یک‌ماه پیش‌تر مرگ او را در رویا دیده بودم 
اما تعبیر به بیماری ایشان شد و گذشت


همه برام خط و نشون می‌کشیدند
کسی چشم دیدن‌مان را نداشت
بچه‌های خانم کوچیکه
و این چنین بود که هیچ‌گاه تصویری از ایشان بر زمین، بر خاک، بر دست در خاطرم نیست که بر همه‌اش چشم بسته بودم
می دونستم به پدری مقتدر و خداوندگار تا روزی که نفس می‌کشم نیازمندم
برای همین هیچ یک از تصاویر را ندیدم و تنها خاطره‌ی برجسته‌ی آن روز برایم دل‌داری خواهران بزرگ تر بود به هم که
... جون دیگه یتیم شدیم
کسی ما رو نمی دید
کسی ما رو آرام نساخت
و من هم نپذیرفتم پدر رفت
تا یک‌سال پس از ان که شبی در رویا دیدم پدر رفت و در خانه رو پشت سر کوبید
از صدای در از خواب پریدم
بعد از یک سال بغض‌م شکست
گریستم ساعت‌ها
و تازه باور کردم پدر برای همیشه رفت
ای کاش پدر به مرگ هم اندیشیده بود
پیش از آن‌که من یا نادری باشیم
کاش اندیشیده بود که با رفتن‌ش چه بلایی بر سرمان خواهد آمد؟
من تباه شدم رسمن
کاش یکی خبر بهش می داد
چه بعد از او بر من و نادر خواهد گذشت
نادر سال‌ها از وحشت جنازه ی پدر، خون دماغ می‌شد
و من که هنوز با نبودنش کنار نیامدم

سی و چند سال از مرور این وقایع حذر کردم
امسال قصد کردم که هم مرورش کنم و هم بر گندم بنگارم
هنگام مرور دوباره  فهم کردم
همه‌ی تصاویر را دیده، فهم و ثبت کرده بودم
پشت چشمانی کودکانه و بسته

۱۳۹۴ تیر ۵, جمعه

او یا من؟ Her



برحسب اتفاق هم امروز این رو دیدم که اونیکس پخش می‌کرد
فوق العاده ملموس و جالب
حال و روز بیشتر آدم‌ها
همان‌هایی که در اینترنت عاشق می‌شن
فارغ می‌شن
وابسته و معتاد نت می‌شن تا جایی که از حقیقت خود، زندگی و جهان 
کیلومترها فاصله می‌گیرند
شاید من هم اگر مدام این‌جا بودم و شبانه روز درگیر صفحات جادویی نت می‌شدم
یکی مثل تئودور بودم
و چه بسا که هر یک به نوعی در این نقش هستیم

دانلود فیلم او Her 2013 با دوبله فارسی

محصول سال ۲۰۱۳ کشور آمریکا
بازیگران حاضر در فیلم:Joaquin Phoenix, Amy Adams, Scarlett Johansson, Rooney Mara
به کارگردانی:Spike Jonze

توضیحاتی در مورد داستان فیلم:داستان فیلم در زمان آینده در شهر لس آنجلس اتفاق می افتد. تئودور « خواکین فونیکس » مرد میانسالی است که شغلش نوشتن نامه های عاشقانه از طرف افراد متقاضی به نامزدشان است. تئودور نامه های عاشقانه را به خوبی نگارش میکند ، گویی که عاشق ترین فرد روی زمین است. اما وی در زندگی شخصی خودش چندان موفق نیست…


 


Frequencies



دی‌شب تا دیر وقت درگیر تماشا و فهم این فیلم بودم
شاید فیلمی نباشه که همه لذت ببرند
اما به‌نظرم ارزش دیدن و توجه را داشت
یه‌کم به‌یاد نوبت عاشقی کار مخملباف افتادم
ولی این حکایتی جداست و برای من تا حدی ملموس
شاید تو هم خوشت بیاد






خلاصه داستان : آیا رفتارها، روابط و شرایط بشر توسط خودش رقم می خورد یا تقدیر؟
یا ترکیبی از این دو؟ 

به هر حال اگر ما نمی توانیم آنها را کنترل کنیم، آیا لازم است به آنها اهمیت دهیم؟ .......................






دانلود فیلم Frequencies

۱۳۹۴ تیر ۳, چهارشنبه

ما خوبیم. الهی شکر











صبح کله سحر



مهم نیست دی‌شب رو چه‌طور گذرانده باشیم
یا حتا شام چی خورده باشیم
مهم اولین لحظه‌ای‌ست که بعد از شارژ باطری‌ها توسط کیهان
صبح چشم باز می‌کنیم
همون لحظه که چشم باز می‌کنیم اصالتن حال ماست
حالا خوب یا بد
سی این‌که کیهان هم تحت تاثیر کواکب حال می‌ده یا حال می‌گیره
همون لحظه‌ی اول که چشم باز می‌کنم، خودمم
خود حقیقی‌م 
نه من همه
اما
یا یاد واقعه‌ای در شب گذشته از جام می کندم
یا اولین چیزی که می‌بینم و یا می‌شنوم
بزرگترین حسن مرور دوباره همین بس که به‌قدری خالی می‌شیی که ذهن ذلیل مرده نمی تونه هی
مدل به مدل بهت پیشنهاد بده
حالا فکر کن طی روز به هر مناسبت مرور و داستان که خالی بریم و بیایم 
بی‌تنفر
ولی با دست مبارک گند می‌زنم به اوضاع گرام
از جمله همین تی‌وی نکبت
سریال که تعطیل ، فیلم هم گاه به گاه
اگر موضوع مورد سلیقه ام باشه
پس سی چی تا چشم باز می‌شه بسان روشن کردن سیگار اول صبح
دستم می‌ره برای ریموت تی وی
و از همین‌جا روزم خراب می‌شه
این مدت تجربه‌ی جالبی داشتم
اگر بیدار بشم بی سرو صدا بی پارازیت‌های ذهنی و بعد از چای احمد عطری صبح‌گاه برم کارگاه
تمام دقت و حواسم فقط بر رنگ‌هاست
ولی
کافیه تنها یک تصویر از بیگانه « تی‌وی » وارد مسیر بشه
تو هی رنگ می ذاری و بعد مجبوری برداری
زیرا ذهن‌ت افتاده به نشخوار موضوع
در نتیجه دقت و تمرکز کافی رو برای اجرا نداری
و وای به بدبختی که صبح چشم باز می‌کنه، یکی مثل مگس یا داره فرمان می ده
این رو نداریم ، اون رو باید بگیری، ... چرا نکردی و..... داستان
که مثال دقیقی‌ست از همسر
یا اولاد که با یک خروار اخم و قیافه سرت خراب می‌شه و....... باقی ماجرا

به همین سادگی کل روز سگ می‌شیم تا خود شب
بی‌چاره اون‌هایی که یک‌راست می‌رن سر کار
سی همین دیگه تا خودم رو به روز نکردم هیچ صدای مهاجمی گوش نمی دم

۱۳۹۴ تیر ۲, سه‌شنبه

زیر پشبند





ما مالک عالم هم که باشیم ، باز شاد واقعی نیستیم
تهش یه چیزهایی کم داریم و در تلاش‌یم بل که
عوض‌ش کنیم
اما از جایی که آرامش قلبی ساختنی نیست و موهبتی‌ست هم وزن زندگی
ما هر چه بیشتر زور می‌زنیم، به همون نسبت هم سرخورده می‌شیم
یکی از دوستان چند وقت پیش از دل شهر رفت حومه‌ی شهر و مشقت مترو ترد و اینا
دل‌ش خوش بود حیاط دار شده و تمامی موانع خوشبختی برداشته می‌شه
نه که ما بچه‌های هزار سال پیش خاطرات هفت رنگ داشتیم در حیاط 
فکر می کنیم یکی از دلایل عدم شادی ما، نبود حیاط
منم یه وقتی این‌طوری فکر می‌کردم
اما سی سبزی کاری و ... 
نه ساختن خاطراتی رنگین کمونی که پدر بر بلندای‌ش درخشیدن داشت
القصه
بانوی نازنین رفت او سر دنیا و حیاط خونه
امشب گپی داشتیم
از خستگی پوکیده بود و از رو نمی‌ره
داستان این‌که
ما اگه با حیاط حال می‌کردیم، نه مهپاره بود و نه اینترنت
نه کولر چند هزار و نه  اتاق های خصوصی
گاه میهمان صدای رادیو‌ی همسایه‌ای  و گاه رادیوی منزل و شب‌های تابستون 
خیلی تی‌وی مرسوم نبود
اصولن که زندگی کل محل شب‌ها روی بام‌ها و یا حیاط و بهار خواب تعریف می‌شد
عطر هندوانه و خیار که از این دیوار به دیوار دیگر سرک می‌کشید
صدای عباس آقا که از ته حیاط، مقتدرانه فریاد می‌زد:
افسر ............ اون امشر رو بیار یا طلب کاسه‌ای آب یخ
خنده‌ی بچه‌ها و داستان‌های زیر پشه بندی
مثل سایه بازی یا چیدن ستاره‌ها
کودکی رو نمی‌شه به زور ساخت
لذت‌ش از بابت سادگی‌ش بود
فکر کن بچه‌های ما اتاق خنک و داستان ... رو ول کنن بیان حیاط 
با ما روی تخت چوبی لم بدن و داستان شب گوش بدن
دو روزه چشم‌ها از کاسه دراومده بیرون


سفره‌ی سحری

        


ما بچه بودیم و جهان بزرگ بود
دل هامون مثل گنجشک و با صفا بود
وقتی هم که بنا بود مومن بشیم، پوست فلک رو می‌کندیم
یکی از اون‌ شب‌های ماه مبارک سنین ده یازده سالگی  
دایی جان این‌ها بیدار بودند و مادر نیز هم
منم با صدای مرحوم ذبیحی از خواب پریدم
مام می‌گرفتیم
گنجیشکی
دل‌مون به همین‌ها شاد بود که تهش با اهل بیت 
حال سفره‌ی افطار رو ببریم
الداستان برگردیم به همون شب مزبور
نه که بشر اصولن و فطرتن راحت طلب وارد جهان می‌شه
عاشق انواع معجزه و جادو جمبل تا قرص‌های لاغری در ایکی ثانیه
یا آموختن زبان انگلیس در خواب
یعنی نه که بدمون بیاد، حالش نیست زحمت یادگیری به خودمون بدیم
وقتش هم که شده، همه علامه‌ی دهریم
پر مدعا و ... اینا
برگردیم به خونه‌ی بزرگ محله‌ی نارمک و صدای مرحوم ذبیحی
همین که از اتاق سرکی به هال کشیدم و چراغ مطبخ رو روشن دیدم و کتاب قرآن
جو زدم منم کم نیارم و قرآنی طلاوت کنم
ولی کدوم کتاب؟
یک قرآن بل و لاغر بود عهد مدرسه زوری باید یاد می‌گرفتیم
و سنگینی بار عالم رو می نمود  رو گذاشته بودم جلوم و
واویلا. 
اصلن چی بود؟
مگه زبونم می‌چرخید
ابدا
کار کشید به التماس و تمنا که خدا به جبرئیل دستور بده که بیاد و منم نرفته مکتب
حافظ کتاب کنه
کار کشید به التماس و قسم و گریه و زاری و چه صادقانه
چه پاک باور داشتم، من فقط باید بتونم این‌ها رو بخونم
دیگه درک و معرفت فهمش و ..... اینا طلبم
همین‌جوری هم هزار تا چیز رو باور کردیم 
و همیشه حتم داشتم
آخر بلدهای عالمم
اما این خریت من هیچ لطفی که نداشت
یک حسن بزرگ داشت
با این که نه نمازم توسط جبرئیل آموخته شد و یا معجزه و نه تلاوت قرآنم
اما هم‌چنان همان‌قدر کودکانه و صادقانه به معجزه ایمان دارم و 
به وقت لزوم سهم از خالق می‌گیرم
الهی شکر
روح مرحوم ذبیحی هم آزاد 


۱۳۹۴ خرداد ۲۹, جمعه

تنسگریتی می خوای، ایی




بیا انواع حرکات جادویی که مدتی نایاب بود رسید
سیل کن اییا
چنی شکل بعضی از مان
نه؟
مهم نیست جلویی داره
 چه خاکی مینه  سرش می‌گیره
اون‌م یه کله دنبال‌ش می‌ره
نه؟


خوب نگاه کن








زحمت نکش،
 درخت اون بالا رو که ببینی
می‌فهمی این چه‌طوری ایستاده 
جل الخالق



قصد می‌خوای؟
ایشون
فقط دلم می خواد بدونم 
چه کوفتی اون‌جاست که داره براش خودش رو 
به کشتن می ده؟

توجه کش‌دار




هر چیزی یک زمانی داره
که معمولن هم زود فراموش می‌شه
یا جدی روش کار نکردیم یا .... هر چی
اگر یادش می‌گیریم یا می‌فهمیم‌ش، همون لحشات یا نه یکی دو روز برام جدیه
بعد طبق معمول فرامئش می‌شه
مگر به تکرار
اما امروز یه چیزی‌ هم اندر پی توجه کشف کردم
اونم یکی از کارکردهای تنسگریتی
خیلی مهمه که با چشم هم حرکات دبنال بشه و همین‌طور تنفس که 
باید شکمی و سرشار از توجه به اکنون باشه
و دریافتم
این حرکات نه تنها از باب نقاط انرژی‌ست که البته دروغ چرا؟
خودم هم هنوز درک نکردم که، مثل کانون انرژی در پشت پاها یا زیر زانو و ... اینا
دقیقن می‌شه چرا و کجا؟
اما امرزو تجربه نشونم داد 
یکی از بهترین راه‌های برای توجه مدت دار همین توجه به سوراخ‌های
تنسگریتی‌ست 
نه تنها سکوت درونی ایجاد می‌شه
که ما یاد می‌گیریم تا جای ممکن، توجه‌مون بر روی موضوعات طولانی تر حفظ و
مانع از وراجی‌ها این ذلیل مرده‌ی دربه در بشه
که نه خودش تونست ارباب بشه
نه گذاشت ما

چرا عاقل کند، کاری اصلن؟




آدم باید عاقل باشه و برخی کارها رو نکنه اصلن
مثلن
این‌جا نباید تا افطار دم پر بانو والده‌ام بگردم
چنان عصبی‌ست برای سیگار که دیگه دقایق نود دم افطار
از کلافگی می‌ره خرید 
و وای اگر پرت به پرش بگیره
یه‌کاری باهات می‌کنه که فکت بچسبه به سرامیک‌های راهرو
عصری از سر درد شارژ باطری، مجبور شدم برم بیرون یه خریدی هم احیانن
یه از خدا بی‌خبر پیک مرغ کنتاکی پیچید جلوم و زد چراغ کوچیکه اون پایین رو شکوند و در رفت
طبق سنوات گذشته
باید اساسی شاکی می‌شدم
ولی این‌بار عاقلانه با خودم گفتم:
ای بابا ماشین صر رفت زیر تریلی لاشه شد
حالا برای چراغ دلم بسوزه؟
این تجربه‌هاست که ما رو در منظر دیگران
پیر و پاتال جلوه می ده
بعد بیای خونه و پرت هم به بانو والده بگیره
البته ایشان دیگه تابم رو ریز ریز کرده و مجبور شدم یه زنگی به خاله اتی بزنم
سرجمع یه گلایه ای کردم تا آروم شدم
سی این‌که
وافعن تحمل هم حدی داره
منم ایوب نیستم
بنا نبوده و نیست فیل هوا کنم
قرار نیست پیغمبر بشم
می‌شه بسه؟
لطفن
خواهشن
پروردگار عالمیانا
ایزد پاکانا

انرژی توجه




هرگاه
به هر بخشی از وجودم یا زندگی‌م یا حتا لحظات در گذر
روزمره‌ام توجه دارم
داستان من و اون موضوع جدی می‌شه
و این صرفن به دلیل انرژی توجهه
ما به هر چه توجه می‌کنیم، وارد مسیرمون می‌شه
مثل هنگامی که قصد خرید یک ماشینی داریم و توی خیابون
گله به گله همون مارک و رنگ مورد نظر می‌بینیم
حالا 
همین انرژی که از صبح تا شب داره پرت می‌ره
زیرا
ما مداوم از این فکر، به فکر بعدی می‌پریم و 
درواقع توجه کش‌داری هم نمی‌تونیم داشته باشیم
این ذهن لاکردار همین‌طور یک بند می‌خواد برای خودش حرف بزنه
با خودش حرف بزنه
برای تو کف بزنه
یا یه‌جایی و یا
یه جاهایی‌ت رو می‌سوزونه که دلت بخواد آلزایمر بگیری و 
این اقلام فراموش‌ت بشه
و داستان
امروز همین‌طوری دست بردم و کتاب هنر .. . دیدم که درست در همین نقطه‌ی مورد نشرم بود
منم فال گرفتم
امروز رو به‌نام قصد به توجه کشدار نام‌گزاری کردم و 
بیش از معمول روی توجهی کار کردم که از 
جنس انرژی خالقه



بعد می‌آم هی نق می‌زنم
خب بعدش چی؟
گیریم همه‌اش در سکوت بودیم
خب آدم حوصله‌اش سر می‌ره
بعد می‌گم: چرا در رویا از این موضوع به اون موضوع می‌پرم؟
وقتی نتونی برای یک روز مراقب توجهت باشی
بناست اصولن چه غلطی بکنی؟



۱۳۹۴ خرداد ۲۸, پنجشنبه

از من تا قابیل





نمی‌دونم باید قدردان و شکرگزار هستی باشم که
چنان پرونده‌ی اولاد ذکور آدم را برایم بست که تا ابد مهوس نشم
به انتظار مردی و یا عشق بنشینم
مردی که جاودانه شد به عمر تمام حضورم در زمین
زیرا
ازش دو دختر دارم
ولی با این‌که  چنان وحشتزده‌ام کرد  که نام هیچ مردی رو نخوام در زندگی بشنوم
خداوندگار،  رو ست
من هی خانم و هی مرور و هی بخشش و هی خنده
این‌ هی توهم و توهم و خیالات باطل
چه می دونه کار روی خود چیه؟
وقتی  از نوع کثیف‌ترین مردان خدا بود 
و این خنده‌های من که  نه از سر بخشش که از پی مبارزه است با نفس خون‌خواه من
نفسی که بارها آرزو کرده بود نتیجه‌ی کل اعمال‌ش رو به زشت‌ترین شکل ببینه.
و حالا من این‌جام بعد از بیست چهار سال 
می‌خندم که پیش منم،  کم نیارم
می‌بخشم که در لحظه حاضر باشم و توهم می‌کارم به وسعت کل زندگی آقا
که البته ، ناخواسته



اما تا دلت بخواد رو
یعنی اصولن جنس ذکوری که من دیدم، تا دلت بخواد رو بودند


صد سال تنهایی
صد سال حسرت پریا از پدر
صد سال کشیدن بار زندگی در حالی که آقا از بغل زن دومی به سومی سر می‌خورد
هیچ
یک هفته بچه‌ام خونه‌اش بود از چهار طبقه پرید و فقط رسوندنش بیمارستان وغیب شدن
بعد حتا خونه عوض کرد که مبادا شکایت کنم یا مجبور بشه هزینه‌ای پرداخت کنه
یا بیماری همین بچه از غصه‌ی اتفاقات رخ داده و داستان و شیمی درمانی 
که باید چنی التماس زن‌ش می‌کردم تا آقا خودش رو نشون دخترک بده
یا احیانن کمک مالی کنه برای درمان هم بگیم هیچ
فقط من بودم و پریسا در کنار پریا
هزار اتفاق زشت و وحشی بازی بعد از تلاق هم هیچ
تمام خستگی یک عمر تنهایی روی دوش‌م هیچ
این‌که چون مادری حاضری هر کاری بکنی تا بچه‌ات زنده بمونه
چه شب‌ها که در این اتاق مثل سگ زوزه کشیدم و از خدا شفای بچه‌ام رو تقاضا کردم و مرگ خودم، 
هم هیچ
...................................................................
..................................................................
همه‌اش رفت در مسیر رشد و سعی کردم وسط این همه پلشتی و درد رشد کنم و ببخشم
و از خدا سلامت بچه‌ام رو طلب کنم نه آدم دو پا
هم هیچ
یک‌بار اومد این‌جا و تمام
موجب شد فراموش کنه چه به سر من ، زندگی م و دخترها آورده
دیشب زنگ می‌زنه، خنده خنده که بیاد این‌جا
یعنی خودش نمی‌فهمه چه به سرمون آورده در این سال ها؟
یا خودش رو به نفهمی زده؟
یا چی؟
دلم می خواست بهش بگم:
مردک بیست سال بچه‌ی من در حسرت یک شب، فقط با تو درد دل کردن، شام خوردن یا خوابیدن 
سوخت
چه مناسبت داره حالا که در آغوش پروردگار از این همه بلایا جسته و داره در دیار قربت نون و ماستش رو می‌خوره
شما تشریف بیاری این‌جا؟
وقتی بچه‌ای نیست تو دنبال چی‌ هستی این‌جا؟
چون  سومی هم  داره  تلاق می‌گیره؟
یک‌بار خر شدم که هجده سالم بود و با تو زدم به دره
نه الان در سن ننه حوا

مردها
یعنی اون جنسی که من دیدم
خدای رو
خدای اعتماد به نفس
خدا نفهمی
یعنی این تنهایی که هزار سال به جون خریدم تا وارد مسیر دوباره‌ی یک از شما نشم کافی نیست؟
چی موجب می‌شه فکر کنی جایی داری این‌جا هنوز؟
در قلبم؟
دیگه منتظر نیستم ببینم پرپر شدی تا دلم خنک بشه
ولی تو دنبال چی‌سی؟

۱۳۹۴ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

مارال ج




یعنی اصالتن و فطرتن ما به غم خواری عادت کردیم

شاید هم سی این باشه که  از بچگی شنیدیم:
خدا هر که را بیشتر دوست داره، بیشتر عذاب‌ش می‌ده
یا
خدا می‌خواد مدام به درگاه‌ش زاری نیاز کنیم
یا
خداوند گفته:
همه را از آتش جهنم عبور خواهم داد تا مطهر به بهشت راه یابند
و الی داستان
اما حقیقت هیچ یک از این ها نیست
چرا خداوند برای خودش عذاب مداوم بخواد
به فرض این‌که روح او با ما و از رگ گردن به ما نزدیک تر
 اما چرا ما این همه به غصه خواری دل سپردیم؟
موضوع بوده مال عصر پارینه سنگی و به کل از یاد رفته
ولی یک جرقه، یک ترقه موجب می‌شه، کل بایگانی بریزه پیش پامون
حالا این که چه‌قدر ادا در بیاریم که، ما رسیدیم و بودا شدیم و یا این‌که
چنی در فیسبوک سینه زن دنبال خودمون راه انداختیم
مورد داریم طرف دو پروفایل ساخته
یکی به‌نام مارال ج  و دیگری هم به اسم خودش
اونی که به اسم خودشه، بوداست و برای همه سرمشق می‌ده و کلاس و داستان داره
پروفایل بعدی از باب شرارت است و طولانی
در اکثر پیج‌ها هم رفیق مشترک همه از آب درمی‌اد
از صفحه بچه‌های خودش تا صفحاتی که از اول‌ش هم به او ربطی نداشته
فقط پی ارضای ذهن بیگانه حرکت می‌کنه
همان ذهنی که در صفحه‌ی خودش سعی داره نشون بده ، مبارزی بزرگ است بر علیه جهل و گمراهی
پروفایل دوم که از روز اول همان یک عکس را داشته و هیچ‌گاه هم تغییر نکرده
 ذات پنهان شده رو به‌روز می کنه و از این هم مهمتر که
می‌گرده تا داستان‌هایی که به زندگی گذشته‌اش مربوطه
یا  اصلن به خودش هم مربوط نیست رو پیدا کنه
سنگ بندازه تا بل‌که شیشه‌ای دلی به آتیش بکشه
اون‌موقع است که انرژی شرارت درش شارژ می‌شه
می دونی چنی از این آدم‌ها دور و برماست؟
اوه ه ه به تعداد کسان بیمار و درمانده‌ای که سعی می‌کنند
به اطرافیان تلقین بدن که
ما نه تنها کک‌مون نگزیده و خوش خوشانی رفتیم
که بودا هم شدیم و کلی مرید و مراد بازی
همین‌طوری جماعت از خدا و بنده‌هاش روی گردان شدن

خدا ما رو از این بوداهای بیمار نجات بده

قتل ماهی، به دست آبی دریا




برای منی که ترس از نفس تنگی و فضای بسته دارم
هیچ تصوری وحشتناک‌تر از مرگی این چنینی نیست
طفلی مادرهاشون
که نه گمانم مادر چندانی بر این تعداد 
هنوز زنده باشه
بعد از این همه سال سرگردونی و چشم انتظاری
که ته امید مادر می‌گه:
می‌دونم ، زنده است و پیداش می‌شه
ولی نشد
نه به‌قدر طاقت برخی مادران
بعد از خودم می‌پرسم:
به ما چه داعش در عراق چه کرده؟ چرا این‌بار هم باید بچه‌های ما
برای دشمن قبلی بجنگن؟
اما باز بر می‌گردم به این که
اگه این دمل چرکی مهار نشه
ایکی ثانیه اومده لب مرز ما
ولی خدا برای مادری نخواد
چنان انتظار و چنین خبری
مرگ غواصان جنگ تحمیلی به سادگی از یاد رفتنی نیست
حتا نمی‌تونم تصور کنم
ماهی در آبی دریا غرق بشه

یک مشت آب حموم جهودا







یه آشنایی داشتیم قدیم‌ها ، با این‌که از طایفه‌ی اولاد ذکور آدم بود
کلی اخلاق خاله زنکی داشت
معمولن آدم‌های بی‌سوادی این‌طورند که هنگامی که در حضوری قرار می‌گیرند
حرفی برای گفتن ندارند
نه حرفه و تخصصی، نه اطلاعات عمومی و .... بازار بورس و سهام
مثلن تا هر کی رو می دید بلافاصله می‌گف:
اوا چه رنگ‌ت پریده!
چرا این‌طور بی‌حالی و زرد و ...... الی داستان
منم اول‌ها که هنوز نشناخته بودم‌ش خودم رو می‌باختم و وا می دادم به ذهن نامحترم
برای مریض باشی
تا عاقبت دوستان دور و نزدیک دو ریالی‌ام رو انداختن
که این عادتشه. شما خودش رو ناراحت نکن

می‌مونه به من و حالا
تا وقتی خودم نزده می‌رقصم و یه روز راست و یه‌روز یه‌وری‌ام
که شکر پروردگار، اوضاع بر وفق مراد منافقین هست
وقتی که سرم به کار خودم و دارم نون و ماست خودم رو می‌خورم هم
رفقا یکی یکی پیدا می‌شن
یه وجب از سایه نردبون و خاک قبرستون کهنه و یک مشت آب حموم جهودا و اشک چشم مورچه و الی داستان
که چرا حالت خوب نیست 
بیا تا برات معجزه کنم

یک خروار چرایی





چه مادر به خطایی‌ست این ذهن بیگانه
یعنی سی همین باید ساکت باشه مداوم
وقتی از یکی شاکی‌ام، هی می‌پره وسط زندگی‌م و پیشنهاد می‌ده
کاش می‌گفتی: فلان
کاش فلان کار رو به سرش می‌اوردی و..... داستان
انواع مایه‌ی شر
حالا این‌که همون لحظه با دست پس می‌زنم و ردش می‌کنم یک حکایت 
ولی پیشنهادها می‌مونه کنج دیوار
تا.............. موعد مقرر
نمونه که از فلان موضوع از جناب اخوی شاکی بودم
نه شکایتی بر لب نشستنی
یه‌جور اندوه بی‌کسی 
که خدا چنی بدبخت آفریدیم که همه عمر زیر پای ولیعهد آب بشم برم زیر زمین
مام هی با دست پس زدیم و از هوا زدودیم هر یک به یک اندوه رو
که با بار سنگین گلایه نمی‌توان زیستن
هی بهش می‌گم:
من آزادم. آزاد از ذهن بیگانه . زیرا
قصدم آزادی‌ست
با صدای بلند
بلند
همون لحظه هی وقفه ایجاد می‌شه در روند وراجی‌ش
ولی
وای به روزی که ولیعهد بیاد دم در و مثلن فلان برگه‌ی فلان چیز به دستش و من به ناگاه شوک می‌شم
همین لحظه کافی‌ست
سیستم هنگ می‌کنه و هرچه در طی روزهای گذشته پیشنهاد داده
به‌ناگه از زبونم می‌ریزه بیرون
از جایی که پیشنهادات از سوی ذهن ذلیل مرده‌ی ابلیس بوده
نتیجه‌ای نداره جز خطا و مساوی‌ست با دردسر
بعد که می‌ره
کلی خودم رو سرزنش می‌کنم که چرا؟
در نتیجه چاره‌ای ندارم جز این‌که اجازه ندم هیچ گاه هیچ دخل و تصرفی در اندیشه‌ها یا احساساتم داشته باشه
هر چی از اون روز فکر می‌کنم که چرا بهش گفتی ، این یا اون
دلم براش می‌سوزه که جان دل است برادر
دست خودم نیست
عاشقانه این ولیعهد در دل ماست
مواظب ذهن باشیم که روح به هیچ چیز واکنش نداره
و دخالت‌هاش می‌شه دردسر و کدورت
اون از انرژی‌های دور ریز خشم تغذیه می کنه و حالش رو می‌بره
و من می‌مونم یک خروار چرایی


۱۳۹۴ خرداد ۲۴, یکشنبه

ذهن کرمکی





شاید همون وقت که در بهشت سیب تلخ حوا رو زدیم تو رگ
یادمون رفت قوت ما چیست؟
حالا من موندم و معطلی پای برنامه‌های دکتر آز
که حالا یعنی قراره بلایی سرم بیاد؟
یعنی چی می‌شه حالا؟
ان‌قدر آشپز هستم که بلد باشم سویا رو بپزم که مثل گوشت در بیاد
مثلن امشب کتلت مشتی درست کردم
که هی با هاش ور رفتم که چه فرقی داشت با کتلت گوشت؟
تردتر بود فقط 
وگرنه که طعمش همون بود و اندکی بهتر
که بوی گوشت نداشت
اصولن وسواس بوی غذا دارم
سی همین یک کمد پر از انواع ادویه‌ی ملل دارم
که خودم یک به یک کشف کردم



اما نتیجه
این
که
فقط ذهنه که در تمام امور دخالت داره
از نخوردن گوشت تا خوردن نباتات
تی‌وی برنامه‌های آشپزی پخش می‌کنه
مثلن امروز داشت یک جور استیک یاد می داد
تا چشمم به گوشت طلایی افتاد، دلم خواست
ولی
بلافاصله یادم افتاد که:
گوسفند بد بخت
ببین چه به روز دنده‌اش آوردن؟
خلاصه شدیم شعبده
هر چی می‌بینیم ، یهو زنده می‌شه و راه می‌ره
وسط وجدان آدم



یعنی هم دلش می‌خواد و هم می‌زنه تو ذوق آدم
به عبارتی ذهن کرمکی من امور رو به دست گرفته 
هم‌چنان و
 نه‌ گمانم تا هنگام مرگ از شر این خلاص بشم




سیب تلخ حوا



نمی دونم در این هزار سال چی می‌خوردم که حالی‌م نبود؟
حالاشم که مطمئن نیستم کارم درسته
ولی دست خودم نیست
نمی‌تونم گوشت هیچ موجود زنده‌ای رو بخورم
خب این شعور و درایت و اینا، کجا بوده تا حالا؟
یعنی تا همین چند وقت پیش به چیزی که می‌خوردم نمی‌اندیشیدم؟
به‌قول کیمیاگر:
ضیافت همین قاشق اول است
زیرا ما فقط به طعم اولین قاشق غذا توجه می‌کنیم
باقی به حساب نیست
فقط می‌خوریم و یا ذهن‌ درحال وراجی و یا حواس‌مون به تی وی است
بعد به خودت می‌آی غذا تموم شده و تو سیری
از سی همین خیلی سال می‌شد که برام اصلن مهم نبود
چی می‌خورم
فقط سیر می‌شدم، به وقت نیاز
هرگاه گرسنه می‌شدم، بالاخره یه چیزی می‌خوردم، با علم به این‌که
فقط باید سیر شد
نه بعد از چلو کباب فیلی به هوا می‌ره و نه بعد از نون گوچه
که غذای محبوب منه


می‌مونه به حکایت زندگی
وقتی به گذشته فکر می‌کنم می‌بینم با تمام تلاشی که داشتم خوب زندگی کنم
همین‌طور کتره‌ای اومدیم بالا
هر روز از دیروز بزرگتر می‌شم و از پارسال خودم خشمگین
که چنی حماقت کردم


اما یک نتیجه‌ی بسیار عالی گرفتم
این‌که، آمار رویا دیدن‌هام رفته بالا
ول‌گردی در لوح محفوظ یا تونل زمان
صبح آخرین تصویری که به یاد داشتم و بیدار شدم
اتفاق بعد از ظهر امروزم بود
با این حساب خیلی کارها می‌شد کرد که من هنوز بلدش نیستم


خلاصه که تا این‌جا فقط ادا درآوردم و قرطی بازی


خوشبختی



هنوز قدم به رف گچ‌کاری شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ي خانه‌ی پدری نرسیده بود که می‌شنیدم
الهی عروسی‌ت
یعنی یکی این وسط‌ها نمی‌گفت:
الهی خوشبختی‌ت
ولی هم‌چین  که قدم ان‌قدری شد که از خونه بزنم بیرون
افتادم دنبال خوشبختی 
حالا این‌که این خوشبختی چی بود هم نمی دونستم
فقط دلم می‌خواست یه روزی برسه که منم خوشبخت بشم
که البته در گرو رفتن از منزل پدری و بساط عقد و عروسی بود
به‌ناچار افتادیم دنبال یک صفره‌ی عقد
که دروغ چرا؟
اون‌ش نصیب‌م نشد، فقط عقدی بود یواشکی گوشه‌ی دفتر ازدواج
عین این بدبخت‌های بی‌پدر
که البته اگر پدر زنده بود حتا به ذهنم خطور نمی‌کرد
چنین گندی بزنم
سهمیه ما شد
به سبک فیلم‌های فارسی
دختر پولدار و پسر گدا و عقد یواشکی
تهش از سرش پیدا بود
اما گوش من بدهکار نبود




نوبت به مادری خودم که شد
رفتن و اومدن، گفتیم : انشا... دانشگاه رفتنت
دانشگاه هم رفت و شد مایه‌ی دردسر
نه گمانم هیچ‌گاه هم این درس و مکتب تمامی داشته باشه
حالا نسل تولید من اون‌ور دنیا و 
نسل تولید بانو والده
هنوز همین‌جا کنج خانه‌ی پدری
دوبرابر قدش هم زبون داره و توقع
با این‌حال خوشم که کارهایی می‌کنه که هیچ‌گاه در جرات من نبود
بانو والده‌ام فکر می‌کنه، 
کارش درست بوده که بچه‌هاش هم‌چنان چسبیدن بهش
خودم لجم گرفته که بچه‌ای بی دست و پا بار آورده که می مونه به تارزان
وقتی
 وارد جمع آدم‌های متجدد امروزی شد




اما
هنوز نفهمیدم خوشبختی یعنی چی؟
مانند عشق
این‌ها همه شنیده شده ولی به تجربه 
هرگز و خیر
از خودم می‌پرسم:
دوست داشتی الان یک خانواده‌ی شلوغ داشته باشی؟
با خوشحالی سر تکون می ده، که آره
بعد یاد شلوغی و مسئولیت‌ها و .... اینا که می‌افتم ضربان قلب‌م می‌زنه بالا
بعد می‌گم:
نه نه نه
پس چی؟
دوست داری تا ابد تنها بمونی؟
لب بر می‌چینه که ، نوچ
در واقع هیچ‌یک از ما نمی دونیم چی می خواهیم و خوشبختی یعنی چی
فقط زور می‌زنیم که باشیم
نمونه‌اش تلاق‌های خاموش موجود در اطراف
با هم زندگی می‌کنند، بار بچه‌ها رو حمل می‌کنند و ادا در می‌ارن 
زن و شوهر‌ند
در حالی که چنین نیست


خلاصه که نفهمیدم آخر ، این خوشبختی چیست؟

۱۳۹۴ خرداد ۲۲, جمعه

همه‌اش همون


اگر توقعی نباشه
حسرتی
چشم انتظاری در راه
و خیلی دیگه از عادات بشری
ما وسط بهشت زندگی می‌کنیم
اما از جایی که عادت کردیماین ذهن نکبت دائم ور ور کنه و
 برای خودش با خودش و گاه با اشخاص حاضر و غایب زندگی
حرف بزنه
پوزشون رو بزنه
حال‌شون رو بگیره
همه‌اش احساس ناامنی کنه 
برای خودش ایده ارائه بده ..... اینا
نمی‌تونیم در سکوت درون سیر کنیم
زیرا
از اول به سکوت عادت نکرده بودیم
و تا ذهن خاموش می‌شه فکر می‌کنه مرده و شروع می‌کنه به ور ور حرف زدن و 
ما هم پذیرفتیم که باشه و انرژی های حیاتی رو خرج بیهودگی کنه
و کافی‌ست که ذهن در سکوت مستقر بشه
به‌جای توجه به حال خوش ، حس می‌کنیم حوصله سر بر می‌شه
تندی یک فکر تازه می‌آد
و متاسفانه پذیرفتیم این شرایط طبیعی ماست
همین طبیعت هم کلی آدم رو به خودکشی وا داشته تا حالا
باز هم می‌شه گفت این همه طبیعی‌ست؟
خودم هنوز در این ضعف دارم
تا یه چند روزی بهش سوارم و نمی ذارم مدام ور ور کنه
بعد از خودم می‌پرسم
خب بعدش چی؟
یعنی همه‌اش همین؟
نه
همه‌اش همون که عادت کردی مدام انرژی دور ریز کنی
تا ذهن به‌جای تو زندگی کنه
در گذشته و آینده‌های بعید
 باور کردیم داریم نقش و طرح می‌زنیم برای فرداها
در حالی‌که تنها حقیقت همین‌جا و همین اکنون است

سهم من چی شد؟



چی می‌شه که این‌جوری فکر می‌کنیم که 

دنیا خسته کننده است و مام درش گیر افتادیم؟
روز پنج‌شنبه یه چند ساعتی پریا از رادار مادریم حذف شده بود و گرا نمی داد
پیغام، تلفن ، جیغ ویغ و..... الی داستان هم بی‌پاسخ بود
و چون خیلی در جریان برنامه‌های روزانه‌اش نیستم و هیچ‌گاه نبودم
یعنی این‌جا هم که بود ازش حساب نمی‌کشیدم که کی کلاس چی داری ..... و اینا
نمی‌خواستم هیچ‌گاه متوصل به دروغ و فریب بشه
عادت کردیم که ندونیم و خودش هر چه که لازم بود را می‌گفت و می‌گه
یعنی اصولن به من چه که خانم بزرگی که برای خودش می‌تونست الان بانویی باشه با اولاد
چه می‌کنه و کجا می‌ره؟ 
القصه
دیگه کار کشید به پیغام به پدرش و .... تا عصر که خودش تماس گرفت
سر کلاس بوده و ..... و اینا
همین‌که صداش رو شنیدم
شدم خوشبخت ترین موجود بر کرده‌ی زمین
یعنی اصولن همین باید باشه
ولی ما یادمون می‌ره و عادت کردیم از هر ثانیه‌ی دنیا بهونه بگیریم
که چرا کج بود؟
چرا راست نیست؟
چرا کم بود ؟
چرا زیاد نیست
سهم من کو ..... یعنی یه جوری سراغ سهم خودمون رو از زندگی می‌گیریم که توگویی
زندگی بسته‌ای حاضر و آماده است ، هم‌چون سبد خواربار خانواده
همه سهم‌ می‌گیرن و چرا مال من کم یا زیاد شده
ولی کافیه وسط این همه ول گردی و انتظار
یه سه‌ای حال‌مون رو بگیره
مثل همین داستان پریا
می‌ریم وسط جهنم و با پیداشدن‌ش برمی‌گردیم سر جایی که بودیم
با فهم بیشتر
تو گویی وارد بهشت می‌شیم
یعنی این حس من که می‌گفت، وای چنی دنیا زیبا و درستی و چه آرامشی دارم
خب تا قبل از توهم هم که همین‌جا بودم، چی یهو من رو از برزخ بلند کرد انداخت وسط بهشت؟
در نتیجه ما هر لحظه پشت توقعات ذهن اسیریم و نمی تونیم بهشت رو ببینیم
حالا
حتمن لازمه یه سه ای بیاد تا با رفتنّ بفهمی‌م که زندگی تک کار نمی‌کنه؟




بهشت دوزخ برزخ




اصلن درستش همین بود
نه اونی که تا چند ماه پیش انجام می‌دادم
تا هنوز درگیر داستان رنکینگ بودم و ته و نتیجه‌ی داستان
شده بودم ماشین نقاشی که فقط معطل بود یه سوژه روی هوا بقاپه
و تند و تند نقاشی کنه تا عدد کارها برسه رنکینگ‌ها
و تهش هم نگران از این‌که نه‌که نرسم
شکر پروردگار دانا
از هچل درآمدم و برگشتم جای خودم
سر صبر نقاشی می‌کنم و منتظر تائید کسی نیستم
در نتیجه هرگاه حوصله دارم می‌رم کارگاه و تا جایی که کت و کولم درد نگرفته
قلم می‌زنم
حرص نمی‌خورم، از نتیجه نگران نیستم و فقط به خودم اطمینان دارم که تا راضی نشم کار تموم نمی‌شه
فقط منم و حیاط مدرسه با زنگ تفریحی کشدار
درست بسان هنگامی‌ست که به بهشت بازگشت کرده باشم
تا وقتی اسیر ذهن نتیجه طلب بودم
وسط جهنم گیر افتاده بودم
سی همین سر از مطب طبیب و اینا درآورده بودم
زیرا برای من این مقوله حکیم و دوا درست می‌مونه به خود جهنم
فکر می‌کنم کل بش زندگی‌م رو از این قلم دریافت کرده باشم
و نخوام دیگه ریخت هیچ طبیبی رو ببینم
جهنم برای من مساوی‌ست با لباس سپید اطبای گرام

یعنی که چی؟





فکر کن هزار سال پیش می‌شناختم‌ش 
انقدری که دیگه شکل و شمایل\‌ش هم یادم نبود
یعنی وقتی پشت خط خودش رو معرفی می‌کرد، هر چی زور زدم یادم بیاد کی و چه شکلی بود
خط راه نداد
حالا این‌که در این هزار سال که نهصد و نود و پنج سال کجا بوده و چه کرده که بماند
به‌من هم اصلن مربوط نمی‌شد
اما خودش هی قصه گفت و گفت تا رسید با چهار سال پیش ها که یک خانمی
به حق حوا، پشت گوشش رو داغ می‌زنه
البته در این مواقع مردها همین رو می‌گن
شوهر من هم بعد از تلاق هرجا نشست گفت
اما
داستان از جایی به من ربط پیدا کرد که
 آقا بعد از اینکه فهم کرد
هم‌چنان تنهام، به یک‌باره عشقی رمئو گونه درش شکفت و عیان شد
و چه رویی که حتم داشت اگر هنوز تنها باشم مشتاق که هیچ
لابد شب‌ها پا برهنه می خوابم که آقا برگردن
و حیرت آوره که وقتی می‌گی:

اصلن نمی‌خوام از تنهایی در بیام
 فکر می‌کنه هنوز داغی و حالیت نیست
یکی بگه
تو این فاصله که سری به حرم حوا کشیدی مگه نتیجه داشت؟
بعد هم اگه چهار جا در جمع دوستان بودیم و جمیعن خندیدیم
چه معنا داشت؟
آخرش یه‌جوری مکالمه خاتمه یافت که
تو گویی، اومده بود اصلن از اول
دنبال طلبش
فقط روش نشد دری وری بارم کنه
ولی یه‌جورایی محترمانه ناسزا بارم کرد

منه عاشق



برخی از ما منی هستیم به وزن هیکل‌مون و قد و قواره‌ی خودمون

سنگین سنگین تا دلت بخوادبعد همین من‌های عظیم‌الشان، می‌زنه و عاشق می‌شن
وقتی خودشون مجذوب یکی شدن، فکر می‌کنن حتمن اونم کشته و مرده‌ی ایشان شده
حالا این‌که شب تا صبح چه توهمی می‌زنن از باب طرف مربوطه هم بماند
هر چی این اوزان بالاتر باشه، میزان تحمل می‌آد پایین
کدوم عشقی می تونه برابری کنه با منه آدم؟
اندازه‌ی انتظارشون هم یه انگشت دونه است
نیومده می خوان برن سر دیگ چلو
و عجیبه
بسیار عجیب که حتا لحظه‌ای فکر نمی‌کنن  که اگر:
یارو کوچکترین تمایلی به‌من نداشته باشه چی؟
اگه زد تو ذوق یا دهنم بناست چه واکنشی داشته باشم؟
ولی  از جایی که زیادی از خودشون مطمئن هستن، وارد زیاده روی می‌شن
و وای که یارو اصلن تو باغ نباشه
یا اصلن ازش خوشش نیاد و به هر دلیل
جوابش رد باشه
به ناگاه عشق افسانه‌ای رویایی بدل به جنگ هفتاد و دو ملت می‌شه و انواع زشتی
از فحش و ناسزا شروع می‌شه
تا پنچری لاستیک آدم
بعد این عشق قابلل باور بوده؟
قابل اعتماد؟
قابل دوست داشتن؟
قابل چی؟
قدیم‌ها عکس های هم رو در پایان یم عشق پاره می‌کردن
وای به عشقی که یک طرفه هم باشه



۱۳۹۴ خرداد ۱۸, دوشنبه

توک زبونمه





یادش به‌خیر وقتی سرکلاس معلم یه‌چی می‌پرسید و 
هنگ می‌کردم و حتا اسم خودم هم از یاد می‌رفت
گاه هم می‌گفتیم:
اجازه، نوک زبونه، الان می‌گم و 
خبری از اطلاعات نبود
می‌مونه به حکایت من و زندگیم
هنگامی که به طبیب نگاه می‌کردم، اونی که نمی دونستم چیه
یهو از زبونم پرید بیرون
در واقع خودم هم نمی دونستم باید به دکتر بگم چه‌ام شده که این‌جام
ولی همون لحظه که طبیب رویت شد، از توک زبون به گوش خودم و طبیب منتقل شد
واله دکتر دو سال از اول بهار بیمار طورم تا یه جایی وسطای تابستون
کسلم، دستم به کار نمی‌ره ....... و داستان
و همان‌گاه انگار خودم جواب خودم رو داده بودم
دوساله طبق عادت این فصل موندم تهران و لابد سی همین سر از انواع مطب در می‌آرم؟
از دیروز هوایی شدم
با فهم چرایی روزگارم
تا هنوز
دوساله حبس شدم وسط این پایتخت کثیف و دلم برای طبیعت لک زده
برای صدای بلبل جنگلی که نصف شب می‌خونه
یا صدای تمام موجودات زنده، در هنگامه‌ی سپیده دم
باغبونی و زنده بودن
روزی صد بار سجده کردن و محو زیبایی جهان هستی شدن
و از همه مهمتر این‌که دوساله بودا نبودم
اون‌جا بلافاصله با ورودم بودا می‌شم
در یک حرکت جنگی خل شدم بزنم به جاده
یاد حیاط و علف‌های سر به فلک کشیده موجب شد سرجام بنشینم
از همون زمان هم رمضان اخراج شده و حیاط بی‌صاحب و..... وای حالم بد شد
تازه
گل‌های تهران رو چه کنم؟
در نهایت بنا شد هفته‌ی آینده سیستم قطره‌ای آبیاری اجرا بشه
ولی ممکن نیست وسط تیر یا مرداد برم چلک
نه کوه باد داریم و نه دریا باد
هوا خفه می‌شه و نفس‌ نمی‌آد بالا
از صبح که چشم باز کردم همه‌اش دعا کردم بل‌که روحم بشنوه چنی خسته‌ام
هم‌زمان تی‌وی از زمین‌های آیداهو می‌گفت و ..... کسانی که برای سن بازنشستگی می‌رن اون‌جا زندگی می‌کنند
شرایط چلک هم کم از آیداهو نداره
این‌جام خیلی‌ از بازنشستگان گرام کوچ می‌کنن شمال
اما من چرا درمونده و وامونده شدم؟
سی این که تنهام و تنهایی در دل پایتخت تا وسط جنگل‌  خدا خیلی فاصله داره
دلم لک زده برای یه نخود طبیعت
یه نمه صدای بارون
و خوردن سبزیجات تازه و دست پرورده که حکم زندگی داره
حالا یا باید پیه تنهایی و ترس و ... رو به تنم بزنم و برم و به کل اون‌جا مستقر بشم
یا چی؟
باقی‌ش هم توک زبونمه
ولی یادم نیست

۱۳۹۴ خرداد ۱۷, یکشنبه

عسل خوران





پرویز شهبازی یک مثال خوبی داره که می‌گه:

آقا تو برو هزاران ساعت درباره‌ی عسل مطالعه کن یا
سخنرانی
ولی تاوقتی عسل نخورده باشی، چه‌طور می‌تونی بفهمی
عسل یعنی چی؟


می‌مونه حکایت امروز من
رفتم دیدار مشاور، زیرا اگه آدم مدام به خودش مطمئن باشه و کتره‌ای بره جلو
چه بسا یه روزی هم بفهمه همه‌اش غلط بوده و عمرش به فنا رفته
نزدیک یک‌ساعت با چشم های گاهی گرد بهم گوش داد و آخرش گفتم
فکر می‌کنم، خوبم
من فقط مثل همه آدم‌ها گاهی تک کار می‌کنم و این
کل زندگی و شخصیت من رو به زیر سوال نمی‌بره
از همین روی یک خداحافظی ابدی کردم و برگشتم خونه
اگه به این روانشناس‌ها وا بدی
تهش می‌بینی یه آدم خل و چل و دیوانه بودی و خبر نداشتی
یه چیزهایی ازم پرسید که موهای دستم سیخ می‌شد
مثل این‌که ازم پرسید:
آخرین باری که به خودکشی فکر کردی کی بود؟
گفتم همون هزار سال پیش‌ها بعد از تصادف

متعجب بگاهم کرد و مثل منگ‌ها گفت:
خواستم بدونی اگر به ذهن‌ت هم خطور کنه، قرار مدارهامون بهم می‌ریزه


تهش که شد یک تفریح عصرانه و برگشتم خونه
و فهمیدم من به کی می‌تونم حرف هایی رو بزنم که خواب و خوراک شبانه روزم شده
حدی که بانو والده گاه ذکر می‌گیره، خداوند شفای عاجل عطا کنه
ولی
حالا فرض گیریم یکی شرایط اون زمان من رو داشته بود
و مدام به مرگ فکر کنه
یعنی یارو می خواد ولش کنه به امون خدا که:
موچم این قرارمون نبود؟
شکر خدا هیچ وقت فکر نکردم این عسل نخورده‌ها می‌تونن دوای درد من باشن
فکر کن
برم به شاگردای فروید چی بگم؟

همین جوری بد شدم



چه می‌کنه این بشر دو پا با من و خودش؟
یعنی همین‌جوری‌ها بود که به باور نفوذ غیرارگانیک‌ها بر ذهن
و داستان سیب تلخ حوا ایمان آورده بودم
خب نمی‌شه که تو باور کنی مردم همه مرض دارند و تو یکی سالم
و از جایی که باور انسان خدایی و حضور روح خالق در بشر ایمان داشتم
همین بهتره بگم داشتم
زیرا
ایمانم داره به باد فنا می‌ره
بعد می‌گیم چرا مردم بد شدن
نسبت به چه‌وقت این بدی محاسبه می‌شه؟
از وقتی که ما بچه بودیم و همه به خیال ما خوب بودن؟
همین‌طوری‌ها می‌شه که یک دوست در زندگی ندارم و این چنین تنها موندم
همه‌یه جایی یه جوری نمی ذارن آدم برای خودش خانم بمونه
تا کی هی لپم رو بجوم که چیزی نگم؟
تا کی می‌تونم نقش آدم خوبه رو بازی کنم؟
فکر کنم داره صبرم لبریز می‌شه
این که دیگه بچه مدرسه‌ای نیست که بگم نمی‌فهمه
حتمن هم می‌فهمه و شاید
اصولن زن‌ها در جامعه‌ی ما باید مدام پاچه این و اون رو بگیرن تا در آسایش باشند؟

اول صبح به زور خودم رو بردم کارگاه و دارم کار می‌کنم که از بین ریتم موسیقی
صدای زنگ تلفن رو شنیدم
قلم رو بذار و بدو بدو برو برای تلفن که
صدایی می‌شنوی که آه از نهادت برمی‌آد
صدای استاد ارجمند
ای خدا پس سی چی من این همه مغرورم؟
چرا برخی اصلن غرور ندارن؟
باز برمی‌گردم به ذهن بیگانه که به‌قدری به گوشت می‌خونه و کلافه‌ات می‌کنه
تا اقدامی کنی
اقدامی که معمولن از همون وسطاش پشیمون می‌شی و می‌مونی توکار انجام شده
ولی کار از کار گذشته و تو کاری که نباید رو کردی و این دو حالت داره
یا طرف مقابل مثل من می‌ره به چاه آدم خوب بودن
یا دهنش رو باز می‌کنه و یه چی بارت می‌کنه که دوست نداری؟

می‌گه:
می‌خواستم ببینم کی برات این چیزهایی که آماده کردم رو بیارم
بعد یهو غرور قلقلکش می ده و تصحیح می‌کنه
یا برات بفرستم یا خودت بیای ببری؟
پشتم یخ کرد
این دیگه بچه نیست سرش داد بزنم یا گوشی رو محکم بکوبم
حتا نه هم‌سن خودم
پس قدمت و سجلد احوال چی می‌شه
گرامی، استاد مکرم....... و اینا چی؟
وادارم می‌کنه به دروغ گفتن
چیزی که ازش بیزارم و باورهای از خودم رو به زیر سوال می‌کشه
نمی‌شه دل آدمی که از سر درد و بی‌کسی خودش رو برده سالمندان را شکست
ناچار می‌گم:
شرمنده استاد. در کرج سرما خوردم و بیمارم 
بلافاصله از سر این که کم نیاره می‌گه:
درسته من خودمم سرما خوردم و بهتره بذاریم برای بعد از بهبودی

خب پدر بیامرز تو که بلدی مثل برادران مغرورت کم نیاری و خودت هم بیمار بشی چون نه شنیدی
از اول غرور به‌خرج بده و هم‌چنان منتظر تماس بمون
وقتی هم که تماسی حاصل نشده، فهم کن یک دوست پیدا کرده بودی
اونم از دست دادی
چرا دوباره زنگ می‌زنی؟
نه‌که فکر کردی آلزایمر دارم و یادم رفته بنا بود باهات تماس بگیرم؟
چرا وادارم می‌کنی به دروغ؟
باید گوشی را روت می کوبیدم و یا احیانن زشتی بارت می‌کردم که اساسی بشکنی؟
پدر بیامرز کی به شماها گفته کافیه به سمت یکی از دختران حوا قدم برداری و او هم بی‌شک آماده و پذیرای شماست؟
یعنی اصلن نباید به دیدنش می‌رفتم و ..... داستان
یا بهش همون تلفن اول می‌گفتم:
عامو یه نگاه به خودت بنداز
به جایی که هستی
به سنت
بعد به من
فکر می‌کنم معطل تو مونده بودم
یا نه‌که تو هم جو زدی نیمه‌ی گمشده‌ات هستم؟

خبر مهم این که بلافاصله از روانپزشک وقت گرفتم بعد از هزار سال برم مشاوره
نه‌که ایرادی کردم و خبرم نیست؟
خدایا 
یا برم دار
یا چی؟


۱۳۹۴ خرداد ۱۶, شنبه

کنج حیاط



با تعطیلات تابستونی جای من کنج حیاط بود، زیر درخت توری
اسباب چایی، قوری سماور، عروسک‌هام و .... داستان
نه به حضرت پدر فکر می‌کردم نه مادر
نه مدرسه نه درس و مشق
ته ته آزادی بود
عصرهاهم در ایوان روی میز  نقاشی می‌کردم
هیچ چیز دیگه‌ای لازم نداشتم
یه صدایی دائم توی سرم وز وز نمی‌کرد
چنی شاد بودم!!!
الان یه کارگاه درست و درمون دارم
منطقی ترین کاری که هم خودم بپسندم و هم اهل محل
همین نقاشی‌ است
اما
اون‌جا با در این خونه‌ی تنها هم در آرامش نیستم
زیرا
یه دقه، یاد مرحوم پدر
یه دقه یاد فلان حرف دختره
یه دقه......یه دقه......یه دقه...... رسمون در می‌آد
چه خوب بود بچگی
در سرمون هیچ کس حضور نداشت
جز لحظه ای که درش بودیم

منم تهمتن



از روز اول که پام به وبلاگ نویسی باز شد
از سی این بود که همیشه عادت به نوشتن احوالات روزانه‌ام داشتم
گاه حتا لحظه به لحظه
اما روی کاغذ و عطر خوب و صمیمی کاغذ
همیشه هم عده‌ای در اطرافم بودند که می پنداشتند از صبح تا شب
در سرسرای کاخ بلند ستون، پدری به سبک کلئوپاترا لم دادم و کنیزکان بادم می زنند
و از جایی هم که توهم زده بودم
عجب تجربه‌ی عجیبی و ...
هدفم این بود که بگم, بابام جان
چیه را به را کم می آرین؟
در زندگی باید به جلو رفت، حتا اگر بین راه شانست بزنه و 
یک پیانو از طبقه هفتم یا چندم یه جایی بیاد روی فرق سرت
مهم نیست اگه زنده موندی سعی کن از اون زیر بیای بیرون و اگر قرار نبود بمیری
خودت رو تکون بده و به راهت ادامه
دیگه این تعریف چهار خط داستان شد وسیله که خودم هم شوخی شوخی
جدی جدی بگیرم، نه که منم تهمتنم؟!!!!!!!!!
ما هی رفتیم به پیش و از در و دیوار مبل و صندلی بارید
جایی هم که نباری زیر پامون چاه باز شد
باز گفتیم:
عیب نداره این همه نشان سلوک است و ...... داستان
بعد هم یه جا فهمیدیم تا وقتی داری ایوب وار با داستان حال می کنی
کار از مبل و صندلی به زیر دریایی می رسه
کرک و پر ریخته از هر نوع کمال طلبی مستعفی شدیم و رفتیم به کار خودسازی
خلاصه که تهش بگم با دست خودم پوست خودم رو کندم
از روزی که بانو والده پا شکسته شد و افتادیم زیر دست 
ستمگر اعظم از در و دیوار قاشق و کارد و چنگال سریز شده تا هنوز
مام که داریم خودمون رو می سازیم 
کم مونده بود شاقولوس بگیرم و از غصه دق کنم
به کل هر چه داشتم رو زمین ریختم
اول یه داد و به قهر از بانو والده فاصله گرفتم به عمد
بعد هم هر چی بنا بود گفته بشه رو
حضوری و غیابی به عرض رساندیم
حالا یه نفس راحت می کشم
کی گفته بناست ما بریم برای پیغمبری؟
اومدیم چهار صباح در آرامش نفس بکشیم و فقط پاچه مردم رو نگیریم
هر کی هم ناراحت می‌شه
می‌خواسته ناراحت نشه 
مشکل خودش بوده که روی خودش کار نکرده که از حرفی دل گیر نشه
اصلن این‌که هی داستان رو جو می‌زنم و جدی می‌گیرم
تا جایی که دیگه نمی دونم چی شده
خودش کافی‌ست که اون دنیا مدعی ردیف اولم 
روح خودم باشه
که این چه تریپی بود؟
این هی ما رو چلوند و پکوند و ادا ایوب درآورد
اگر فکر می‌کنی 
حتمن باید داد بزنی
بزن
سه روزه دارم داد می‌زنم
ا‌نقده خوبه
کلی سبک شدم


زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...