نمیدونم باید قدردان و شکرگزار هستی باشم که
چنان پروندهی اولاد ذکور آدم را برایم بست که تا ابد مهوس نشم
به انتظار مردی و یا عشق بنشینم
مردی که جاودانه شد به عمر تمام حضورم در زمین
زیرا
ازش دو دختر دارم
ولی با اینکه چنان وحشتزدهام کرد که نام هیچ مردی رو نخوام در زندگی بشنوم
خداوندگار، رو ست
من هی خانم و هی مرور و هی بخشش و هی خنده
این هی توهم و توهم و خیالات باطل
چه می دونه کار روی خود چیه؟
وقتی از نوع کثیفترین مردان خدا بود
و این خندههای من که نه از سر بخشش که از پی مبارزه است با نفس خونخواه من
نفسی که بارها آرزو کرده بود نتیجهی کل اعمالش رو به زشتترین شکل ببینه.
و حالا من اینجام بعد از بیست چهار سال
میخندم که پیش منم، کم نیارم
میبخشم که در لحظه حاضر باشم و توهم میکارم به وسعت کل زندگی آقا
که البته ، ناخواسته
اما تا دلت بخواد رو
یعنی اصولن جنس ذکوری که من دیدم، تا دلت بخواد رو بودند
صد سال تنهایی
صد سال حسرت پریا از پدر
صد سال کشیدن بار زندگی در حالی که آقا از بغل زن دومی به سومی سر میخورد
هیچ
یک هفته بچهام خونهاش بود از چهار طبقه پرید و فقط رسوندنش بیمارستان وغیب شدن
بعد حتا خونه عوض کرد که مبادا شکایت کنم یا مجبور بشه هزینهای پرداخت کنه
یا بیماری همین بچه از غصهی اتفاقات رخ داده و داستان و شیمی درمانی
که باید چنی التماس زنش میکردم تا آقا خودش رو نشون دخترک بده
یا احیانن کمک مالی کنه برای درمان هم بگیم هیچ
فقط من بودم و پریسا در کنار پریا
هزار اتفاق زشت و وحشی بازی بعد از تلاق هم هیچ
تمام خستگی یک عمر تنهایی روی دوشم هیچ
اینکه چون مادری حاضری هر کاری بکنی تا بچهات زنده بمونه
چه شبها که در این اتاق مثل سگ زوزه کشیدم و از خدا شفای بچهام رو تقاضا کردم و مرگ خودم،
هم هیچ
...................................................................
..................................................................
همهاش رفت در مسیر رشد و سعی کردم وسط این همه پلشتی و درد رشد کنم و ببخشم
و از خدا سلامت بچهام رو طلب کنم نه آدم دو پا
هم هیچ
یکبار اومد اینجا و تمام
موجب شد فراموش کنه چه به سر من ، زندگی م و دخترها آورده
دیشب زنگ میزنه، خنده خنده که بیاد اینجا
یعنی خودش نمیفهمه چه به سرمون آورده در این سال ها؟
یا خودش رو به نفهمی زده؟
یا چی؟
دلم می خواست بهش بگم:
مردک بیست سال بچهی من در حسرت یک شب، فقط با تو درد دل کردن، شام خوردن یا خوابیدن
سوخت
چه مناسبت داره حالا که در آغوش پروردگار از این همه بلایا جسته و داره در دیار قربت نون و ماستش رو میخوره
شما تشریف بیاری اینجا؟
وقتی بچهای نیست تو دنبال چی هستی اینجا؟
چون سومی هم داره تلاق میگیره؟
یکبار خر شدم که هجده سالم بود و با تو زدم به دره
نه الان در سن ننه حوا
مردها
یعنی اون جنسی که من دیدم
خدای رو
خدای اعتماد به نفس
خدا نفهمی
یعنی این تنهایی که هزار سال به جون خریدم تا وارد مسیر دوبارهی یک از شما نشم کافی نیست؟
چی موجب میشه فکر کنی جایی داری اینجا هنوز؟
در قلبم؟
دیگه منتظر نیستم ببینم پرپر شدی تا دلم خنک بشه
ولی تو دنبال چیسی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر