هیچیم نیست
فقط الگوهای شادی یا خوشبختی دگرگون شده
با این حساب باید الان کلی شاد باشم
چرا نیستم؟
سی اینکه ترجیح دادم در خلاء و سکوت شناور باشم تا درگیری با الگوهایی دیگر آدمها
و این هم نعمتیست
باور کن
وقتی به خاطر میآرم چه شب و روزهایی که در اضطراب غوطه میخوردم و
هر دم آرزوی مرگ داشتم
به این لحظات سکوت و سکون دو دستی میچسبم
زیرا
تمام الگوهایم از خوشی و خوش بختی ساختهی دست دیگران بوده و بس
همه داشتند و مام لابد باید می داشتیم و می خواستیم
همه میکردند و ماهم خواستیم عقب نمونیم
در واقع از خودمون خط و ربطی نداشتیم و
مثل بز دنبال این و اون رفتیم
حالا بعد از اونهمه تجربهی گران وزن
به این نتیجه رسیدم در هیچ یک از نقاطی که در پشت سر آرزوی سرور میکردم
شعفی موجود نبود
نه رسیدن و نه برداشتنی
فقط فکر میکردم
اونهایی که میبینم شادند
ولی حتم ندارم که همین است مسیر زندگی؟
زمانی چنانی باقی نیست که بعد از چند صد سال تجربهی این شرایط بگم:
ای وای غلط کردم
چهمی دونیم که اگر مثل حضرت پدر آدم یا عمو جان نوح عمر دراز داشتم
قرار بود به چه نقاطی از تجربهی دنیا و یا خودم برسم
همینقدر میفهمم
همچین که غروب میشه، دلم غش میره از تکرار و تنهایی
باز جای شکرش باقیست
بهتر از حل معما و ورود به مارو پله است
یعنی دیگه کشش ندارم کسی رو شناسایی یا تائید و یا تکذیب کنم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر