چه میکنه این بشر دو پا با من و خودش؟
یعنی همینجوریها بود که به باور نفوذ غیرارگانیکها بر ذهن
و داستان سیب تلخ حوا ایمان آورده بودم
خب نمیشه که تو باور کنی مردم همه مرض دارند و تو یکی سالم
و از جایی که باور انسان خدایی و حضور روح خالق در بشر ایمان داشتم
همین بهتره بگم داشتم
زیرا
ایمانم داره به باد فنا میره
بعد میگیم چرا مردم بد شدن
نسبت به چهوقت این بدی محاسبه میشه؟
از وقتی که ما بچه بودیم و همه به خیال ما خوب بودن؟
همینطوریها میشه که یک دوست در زندگی ندارم و این چنین تنها موندم
همهیه جایی یه جوری نمی ذارن آدم برای خودش خانم بمونه
تا کی هی لپم رو بجوم که چیزی نگم؟
تا کی میتونم نقش آدم خوبه رو بازی کنم؟
فکر کنم داره صبرم لبریز میشه
این که دیگه بچه مدرسهای نیست که بگم نمیفهمه
حتمن هم میفهمه و شاید
اصولن زنها در جامعهی ما باید مدام پاچه این و اون رو بگیرن تا در آسایش باشند؟
اول صبح به زور خودم رو بردم کارگاه و دارم کار میکنم که از بین ریتم موسیقی
صدای زنگ تلفن رو شنیدم
قلم رو بذار و بدو بدو برو برای تلفن که
صدایی میشنوی که آه از نهادت برمیآد
صدای استاد ارجمند
ای خدا پس سی چی من این همه مغرورم؟
چرا برخی اصلن غرور ندارن؟
باز برمیگردم به ذهن بیگانه که بهقدری به گوشت میخونه و کلافهات میکنه
تا اقدامی کنی
اقدامی که معمولن از همون وسطاش پشیمون میشی و میمونی توکار انجام شده
ولی کار از کار گذشته و تو کاری که نباید رو کردی و این دو حالت داره
یا طرف مقابل مثل من میره به چاه آدم خوب بودن
یا دهنش رو باز میکنه و یه چی بارت میکنه که دوست نداری؟
میگه:
میخواستم ببینم کی برات این چیزهایی که آماده کردم رو بیارم
بعد یهو غرور قلقلکش می ده و تصحیح میکنه
یا برات بفرستم یا خودت بیای ببری؟
پشتم یخ کرد
این دیگه بچه نیست سرش داد بزنم یا گوشی رو محکم بکوبم
حتا نه همسن خودم
پس قدمت و سجلد احوال چی میشه
گرامی، استاد مکرم....... و اینا چی؟
وادارم میکنه به دروغ گفتن
چیزی که ازش بیزارم و باورهای از خودم رو به زیر سوال میکشه
نمیشه دل آدمی که از سر درد و بیکسی خودش رو برده سالمندان را شکست
ناچار میگم:
شرمنده استاد. در کرج سرما خوردم و بیمارم
بلافاصله از سر این که کم نیاره میگه:
درسته من خودمم سرما خوردم و بهتره بذاریم برای بعد از بهبودی
خب پدر بیامرز تو که بلدی مثل برادران مغرورت کم نیاری و خودت هم بیمار بشی چون نه شنیدی
از اول غرور بهخرج بده و همچنان منتظر تماس بمون
وقتی هم که تماسی حاصل نشده، فهم کن یک دوست پیدا کرده بودی
اونم از دست دادی
چرا دوباره زنگ میزنی؟
نهکه فکر کردی آلزایمر دارم و یادم رفته بنا بود باهات تماس بگیرم؟
چرا وادارم میکنی به دروغ؟
باید گوشی را روت می کوبیدم و یا احیانن زشتی بارت میکردم که اساسی بشکنی؟
پدر بیامرز کی به شماها گفته کافیه به سمت یکی از دختران حوا قدم برداری و او هم بیشک آماده و پذیرای شماست؟
یعنی اصلن نباید به دیدنش میرفتم و ..... داستان
یا بهش همون تلفن اول میگفتم:
عامو یه نگاه به خودت بنداز
به جایی که هستی
به سنت
بعد به من
فکر میکنم معطل تو مونده بودم
یا نهکه تو هم جو زدی نیمهی گمشدهات هستم؟
خبر مهم این که بلافاصله از روانپزشک وقت گرفتم بعد از هزار سال برم مشاوره
نهکه ایرادی کردم و خبرم نیست؟
خدایا
یا برم دار
یا چی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر