اسباب چایی، قوری سماور، عروسکهام و .... داستان
نه به حضرت پدر فکر میکردم نه مادر
نه مدرسه نه درس و مشق
ته ته آزادی بود
عصرهاهم در ایوان روی میز نقاشی میکردم
هیچ چیز دیگهای لازم نداشتم
یه صدایی دائم توی سرم وز وز نمیکرد
چنی شاد بودم!!!
الان یه کارگاه درست و درمون دارم
منطقی ترین کاری که هم خودم بپسندم و هم اهل محل
همین نقاشی است
اما
اونجا با در این خونهی تنها هم در آرامش نیستم
زیرا
یه دقه، یاد مرحوم پدر
یه دقه یاد فلان حرف دختره
یه دقه......یه دقه......یه دقه...... رسمون در میآد
چه خوب بود بچگی
در سرمون هیچ کس حضور نداشت
جز لحظه ای که درش بودیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر