بچهتر از اونی بودم که به پدر که در بیمارستان خفته بود فکر کنم
همه شوق رفتن به میهمانی جشن تولد یکی از بچههای فامیل بودم
پدر ، خداوندگار و هر گزند و بلا از ایشان به دور و میدونستم همیشه هست و خواهد بود
و مرا همین کافی بود
چون قرار نبود عصر به دیدنشان برویم و داستان جشن تولد و ....
صبح خلاف برنامه رفتیم بیمارستان ملکهی مادر
هنوز در محوطهی ورودی بیمارستان بودیم که شهرام از دور پدیدار شد
شکلش میگفت: پریشانه
البته خیلی نمیشد برآورد داستان کرد، زیرا
از زمانی که بهیاد داشتم، شهرام امریکا و به تحصیل و داستان و گاه تابستانها میآمد و
دلیلی نداشت خیلی بشناسمش و چندباری از دور دیده بودمش
اونم به مناسبت بیماری پدر خودش رو رسونده بود تهران
آهسته چیزی به گوش راننده گفت و بعد به مادر و قرار شد نادر برگرده خونه
دلم شور افتاده بود
اما چرا؟
تا هنگامی که متوجه شدم کل خاندان جلیل سلطنت و وابستگان در کریدور جمعند
قلبم خبر رو فهم کرد و ذهن برای محافظت وارد میدان شد
نمیدونم چه کسی؟
شاید پسر عمو جان حاج عباس خبر را بهم داد؟
شاید نمی دونم کی؟
فقط این تصویر در خاطراتم ابدی شد
برگشتم به سمت در شیشهای و تصویر برادر بزرگ ناصر خان رو منعکس بر شیشه میدیدم که
خودش رو برای جانشینی آماده میساخت
ندیدم و یا نشنیدم کسی گریه کنه
و شاید حتا کانون ادراکم سوت شد به ناکجا آباد تا از خبر فاجعه دورم کنه
هیچگاه این لحظه رو از یاد نبردم
صدا در سرم تکرار میکرد:
خب. مرد که مرد. بهمن چه؟
شوک شده بودم
شهلا خانم با غضب فرمان داد نادر را هم برگردانند
نمی دونم اینها که انقدر براشون مهم بود کوچکترین پسرش هم حضور داشته باشه و حتا نماز اقامه کنه
چهطور وقتی کل تفرش رو خبر کرده و همه آنجا بودند
یادشون نبود که پدر دوتا زنگولهی پای تابوت هم داره؟
یعنی اگر سر زده نرفته بودیم، کسی قصد نداشت خبرمون کنه؟
وای که من چه تجربهی تلخی دارم از این برادر و خواهر بازیهای ناتنی
شاید فکر کردند اگر ما از داستان حذف بشیم کسی نخواهد دانست که ما هم بودیم؟
به هر حال که قابل پنهان نبودیم
تعطیلات تابستانی ما بر خلاف تصور ایشان همهاش در تفرش سپری شده بود و
کل شهر از وجود ما مطلع بودند
ولی خواهرها فکر میکردند ما همیشه در پستو بودیم و پنهان شدنی
اما برادرها می دانستند ما باید باشیم
چرا که یک پای داستان ارث و میراث بودیم و شاید اندکی بیشتر از بزرگترها
که کوچک بودیم و عزیز دل پدری که در کودکی طعم تلخ نابرادری و نا خواهری را چشیده بود
و می دونست عاقبت ما هم بهتر از ایشان نخواهد شد
از این رو در زمان حیات به تمام اینها اندیشیده بود و
خواهران نامهربان در زمانی اندک پی بردند
با هیچ وسیلهای نمیتوان ما را از قلم انداخت
ال قصه
برای نمایش و عذاب پسر و دختری کوچکسال به فکر اقامهی نماز بودند
حالا بعد از سی و شش سال به خیلی چیزها توجه میکنم
به تمام ترسها و وحشت عظیمم از نبود پدر
بهکل، ادارهی امور از دستم خارج شده بود
گیج و منگ فقط نگاه میکردم که چهطور بر سر میکوبیدند
و ما راهی تفرش شدیم
در بهشت زهرا توقف کردیم برای شستن تن پاکش
از اتوبوس پایین نیامدم
تنها کسی که او را بر زمین و میان پارچهی سپید رویت نکرد
من بودم
روحم می دونست بهتره این طور باشه و من با تمام بچهسالی اقتدار به دست و در ماشین ماندم
دوباره راهی جاده شدیم به مقصد تفرش
ما رو مثل بچه یتیمها انداختند گوشهی اتوبوس و خودشون با ارابهی پدر در مسیر بودند
فکر کردند پوزمون رو زدند
ولی نشد
کل قوم و خویش مستقر در اتوبوس راهی تفرش به این اندیشه بودند که
دو بچهی صغیر در این میانه هست
کلی توجه و کلی رسیدگی تا رسیدیم تفرش
از کیلومترها مانده به شهر کل جماعت همشهریهای گرام به استقبال پدر آماده بودند
همین برای من کلی جاذبه داشت که به مرگ پدر فکر نکنم
و اندیشیهی اینکه
چه پدر بزرگی داشتم؟
ببین همه
همهی همهی مردم برای او آمده بودند
امروز هفت تیر سالگرد سفریست که کل زندگی من را تحت الشعاع قرار داد
یکماه پیشتر مرگ او را در رویا دیده بودم
اما تعبیر به بیماری ایشان شد و گذشت
همه برام خط و نشون میکشیدند
کسی چشم دیدنمان را نداشت
بچههای خانم کوچیکه
و این چنین بود که هیچگاه تصویری از ایشان بر زمین، بر خاک، بر دست در خاطرم نیست که بر همهاش چشم بسته بودم
می دونستم به پدری مقتدر و خداوندگار تا روزی که نفس میکشم نیازمندم
برای همین هیچ یک از تصاویر را ندیدم و تنها خاطرهی برجستهی آن روز برایم دلداری خواهران بزرگ تر بود به هم که
... جون دیگه یتیم شدیم
کسی ما رو نمی دید
کسی ما رو آرام نساخت
و من هم نپذیرفتم پدر رفت
تا یکسال پس از ان که شبی در رویا دیدم پدر رفت و در خانه رو پشت سر کوبید
از صدای در از خواب پریدم
بعد از یک سال بغضم شکست
گریستم ساعتها
و تازه باور کردم پدر برای همیشه رفت
ای کاش پدر به مرگ هم اندیشیده بود
پیش از آنکه من یا نادری باشیم
کاش اندیشیده بود که با رفتنش چه بلایی بر سرمان خواهد آمد؟
من تباه شدم رسمن
کاش یکی خبر بهش می داد
چه بعد از او بر من و نادر خواهد گذشت
نادر سالها از وحشت جنازه ی پدر، خون دماغ میشد
و من که هنوز با نبودنش کنار نیامدم
سی و چند سال از مرور این وقایع حذر کردم
امسال قصد کردم که هم مرورش کنم و هم بر گندم بنگارم
هنگام مرور دوباره فهم کردم
همهی تصاویر را دیده، فهم و ثبت کرده بودم
پشت چشمانی کودکانه و بسته
خدا رحمتشون کنه/ :(((
پاسخحذفهمهی رفتگان خاک. تشکر
پاسخحذف