شاید همون وقت که در بهشت سیب تلخ حوا رو زدیم تو رگ
یادمون رفت قوت ما چیست؟
حالا من موندم و معطلی پای برنامههای دکتر آز
که حالا یعنی قراره بلایی سرم بیاد؟
یعنی چی میشه حالا؟
انقدر آشپز هستم که بلد باشم سویا رو بپزم که مثل گوشت در بیاد
مثلن امشب کتلت مشتی درست کردم
که هی با هاش ور رفتم که چه فرقی داشت با کتلت گوشت؟
تردتر بود فقط
وگرنه که طعمش همون بود و اندکی بهتر
که بوی گوشت نداشت
اصولن وسواس بوی غذا دارم
سی همین یک کمد پر از انواع ادویهی ملل دارم
که خودم یک به یک کشف کردم
اما نتیجه
این
که
فقط ذهنه که در تمام امور دخالت داره
از نخوردن گوشت تا خوردن نباتات
تیوی برنامههای آشپزی پخش میکنه
مثلن امروز داشت یک جور استیک یاد می داد
تا چشمم به گوشت طلایی افتاد، دلم خواست
ولی
بلافاصله یادم افتاد که:
گوسفند بد بخت
ببین چه به روز دندهاش آوردن؟
خلاصه شدیم شعبده
هر چی میبینیم ، یهو زنده میشه و راه میره
وسط وجدان آدم
یعنی هم دلش میخواد و هم میزنه تو ذوق آدم
به عبارتی ذهن کرمکی من امور رو به دست گرفته
همچنان و
نه گمانم تا هنگام مرگ از شر این خلاص بشم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر