همیشه در این نقطه میایستم
به خط افق نگاه میکنم،
از پشت سر روی گردان و در اکنون به تنهایی بی مزه و گس میاندیشم
و دوباره گم میشم
این مدت در سکوت رفتم و در سکوت آمدم
درها رو بستم و بیرون خط خورد
بهبه
چه هیچی باحالی!!
بعدش چی؟
سال نود این نقطه حدود یکسالی طول کشید و با رفتن پریا
به این نقطه رسیدم
اینبار خیلی زود
دفعهی پیش فکر میکردم، رفتن پریا موجب بود
اینبار رفتار آدمها
یعنی تهش میرسم به تهیهای محض و تیرگیهای بسیار
از خودم سوال میکنم
بعدش چی؟
شاید این احوالات برای روزگاران پر از تشویشم خوب بود و رهایی بخش
اما در اکنون چی؟
سالها سکوت است و تهیا
و من دوباره از خودم میپرسم:
خب تهش چی؟
ما هی تنها و سکوتی کشدار
بهفرض که ذهنی هم نباشد
من برای این همه سکوت و این همه هیچ به اینجا آمده بودم؟
دروغچرا؟
هیچ خوشآیندم نیست
اما تفاوتش با دیروزها چیست؟
چرا انقدر برام مهمه که در این نقطه بایستم؟
ذهنم برنامه ریزی شده برای کارهای عجیب، مبارزات رنگارنگ و دوری جستن از هر رنگ و هر آدم
این چیه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر