۱۳۸۷ خرداد ۱۱, شنبه

دومادون

یه مودم نفتی، داشتم که بیچاره اینجا نم کشیده بود و دادم با نفت تمیز شستنش تا کار افتاد. فقط چون باد می‌آد هی برق‌ها قطع و وصل می‌شه و صداهای عجیب و غریبی که توی کوه می‌پیچه همه مزید بر علت شد تا بیام و بنویسم قبل از اینکه مجبور بشم، با خودم حرف بزنم
قرار نبود اینجا باشم، ولی هستم.
پس یعنی قرار بود که باشم ولی صبح برمی‌گردم. دیگه بدجور قفس تنگم آمده بود
راستش رسیدم تاریک شده بود و هنوز موفق به رویت خدا نشدم. ولی روح کوه به‌خوبی حس می‌شه و من اصلا آرامش ندارم
دلم نمی‌خواد اصلا هیچ‌جا باشم. غلط نکنم دیوسفید اینام امشب مهمونی دارن. صدای کوبس‌کوبس شون تا اینجا می‌آد.
خوش‌بحالشون، حتما یه ماده دیو رو به یه دیو نر انداختن.
والله هل‌هله چیه! بوق و کرنا داره
دیگه تو این زمونه حتی دیوها‌م زیر بار آقای شوهر شدن نمی‌رن
چه عروس خوشبختی! ایشالله به پای هم پیر بشین مادر
حالا اگر من یادآوری کنم طبق اطلاعات دکتر واشقانی دیو به معنی کاکا سیاهی می‌باشد که قوم آریایی از این سرزمین بیرون کرد و فاتح شد، فردا برام دست نگیرید که وای، گفت....... ولی با این حساب تکلیف دیو سفید جناب فردوسی چی می‌شه، دکتر؟

من، هیچ


نمی‌دونم این چندمین باری‌ست که این‌طور خسته و گریخته به اینجا پناه آوردم؟
نمی‌دونم تا کی این قایم موشک ادامه داره؟ کوله‌ای از گذشته پشتم نیست. اما در اکنون خیلی خسته‌ام
کاش می‌شد خودم رو به دریا بدم و دوباره مطهر پس بگیرم، سرحال پر انرژی و تازه نفس
مرده شور این آینه‌ها رو ببره با هم که مال اینجا هم خراب شد. که، البته قابل پیش بینی بود که به دلیل رطوبت بالا زودتر از وقت معمول آینه‌های اینجا هم خراب بشه
این‌که چیزی نیست، در یک روز تمام ساعت‌ها من از کار افتاد. از ماشین گرفته تا دیواری و شب‌خواب
این مواقع بهترین برداشت و توجیح، عالم نشانه‌ست
خلاصه که نه انتظار سخنرانی داشته باش از من نه عقل و درایت.
از گلی یادگرفتم، هروقت می‌ترسم بلند با خودم حرف بزنم ولی اگر اینجا اینکار رو بکنم صدا می‌پیچه و بی‌شک، سکتة ناقص رو زدم
پس بهتره بی‌صدا بنویسم ولی از ترس قالب تهی نکنم



مچاله


دوباره مدتی‌ست دنبال بهونه می‌گردم از میز فرار کنم
وسطش یادم می‌افته رز پیوندی رو امتحان کنم یا کبوتر چرا پرید و خودم رو بندازم توی بالکنی و در نهایت، ازخونه بیرون
حالا این چه اصراریه که حتما باید یه کاری انجام بشه، نمی‌دون
اما می‌فهمم کم می‌آرم و حوصله کار ندارم.
اما، اگر کار نکنم دیگه کی، منه مهم باشه؟
ای داد بیداد چقدر تنگمه



جمعه بازار



همشهری، سلام
عصر دیروز در جمعه‌ای صمیمانه و ایرانی کنار بانو حسابی یاد تو کردیم ( تا دلت بخواد غیبتت رو کردیم و از انواع صفحه دریغ نداشتیم. ) و جایت هم سبز و هم خالی که، خالی بندی‌ست.
یاد " من می‌دونم‌های" سه‌ گاه و چهارگاهت با ما بود وروز جمعه در وطن و سودای درخت گردوی تو
بخند
نمی‌دونیم فردا قراره چی پیش بیاد و حقیقت همین اکنونه


۱۳۸۷ خرداد ۱۰, جمعه

داوینچی کد


الهی شکر که از ما بهتر فقط از ما بهترونه
فکر کن واتیکان با اون عظمت با داوینچی کد کنار آمد، ولی ما کاسة همیشه داغ‌تر از آش‌ها به یک نامة اسقف کجا، تمام کتاب‌ها رو از بازار جمع می‌کنیم
چه خوش خیال من‌که هنوز می‌نویسم
تا بوده، همین بوده. این اختراع بزرگ بشری برای نابودی ادیان و پیام آزادی‌ست.
البته نه همه‌جور بشر که فقط نوعی که نان از جهالت ما می‌خورن.
در این جمعة خنک بهاری یاد بی‌بی‌جهان بخیر که می‌گفت: روله‌ام با دست کثیف قران رو لمس نکن.
بزرگتر که شدم باز گفت: روله‌ام قرآن رو فقط باید به عربی بخونی، وگرنه فایده نداره
منم که از بیخ عرب بودم ترجیح دادم پا روی دم هستی نذارم و بی‌خود برای خودم شر نسازم
اما، بعد‌ها که دوباره برگشتم و هرچه کتاب مقدس بود، از سر طاقچه برداشتم و دور از چشم بی‌بی و خانم‌والده، صفحات یک به یک ورق خورد و کتاب‌ها و اسرار مگو یک‌به‌یک برملا شد
باورم نمی‌شد که تنها پیام این کتاب عربی، آزادی از وابستگی به بیرون و غیر از خود برای انسان خدایی‌ست که حامل روح الهی ( نفخة فیحه من الروحی) بود.
همانی که تنها برابر خدایش صغیر و غیر از او نیازی به ولی نداره و تنها راه ارتباط با او برجسته سازی صفات حسنه، و بازگشت به درون و آزادی از ضغارت بود.
تا ما هستیم و برابر یک‌به‌یک بت‌ها سجده می‌کنیم و دخیل می‌بندیم وضعی بهتر از این نداریم.
اسقف می‌آد دیگری می‌ره و ما همچنان با تمام وحشت‌های هزاره برجا ماندیم و منتظر آتش دوزخیم که روزی بر سرمان به جرم‌های ناکرده فوران کند
تازه این‌هاکه چیزی نیست به مقبره‌ای فکر کن در یهودیة کشمیر هند، که عیسی ناصری را در خود جای داده
حالا من به باقیش کار ندارم که تولید سوء تفاهم نکرده باشم

۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه

خونه خالی

باید بگیم خوش‌شانسی؟
یا بگیم، این‌هم از سهم ما؟
یادم می‌آد تا وقتی اسم مجرد رو یدک می‌کشیدم، بی نظر و تائید خانم والده آب نمی‌تونستم بخورم.
اگر قرار به روئیت دوستان بیرون از دبیرستان بود، همیشه در خانة ما برای پذیرایی باز بود و منم دل خوش فکر می‌کردم، چه مامان مهربونی دارم
غافل از اینکه این سیاست مرحوم پدر بود که بچة گلش از راه به در نشه و هر غلطی قراره بکنه، جلوی چشم باشه
اما حالا در عصر ای دورت @ بگردم، بچه‌ها در نت، آشنا می‌شن، گروهی ملاقات می‌کنند تازه حالشم می‌برن. حالا بعدش هم با خداست
به‌قول فرهاد، ما همیشه درد خونة خالی داشتیم. تا خونه پدرکه تکلیف معلوم و حالا هم که از دست بچه‌ها خونه خالی نداریم. خلاصه که نسل ما از هیچی سهم نبرد
نسخ خانم والده که معکوس جواب داد و گمان نبرم این یکی روش هم به جایی برسه.
اما توکل می‌کنم به‌خدا




tagged عصر


دیشب به‌قدری انرژی ناب و بالای جوانی در این خانه پخش شد، تا خود صبح خوابم نبرد. یک فرند لیست محصول اینترنت که من ازش خیری ندیدم ولی خب چون من اصولا مورد دارم. تقصیر نسل هسته‌ای چیه؟
دیشب اینجا با خاک یکسان شد و من الان از پشت خاکریز خودی پست تازه می‌نویسم و از فرط خستگی هنوز نمی‌تونم از تخت جدا بشم. یکساعت که فقط چشمم به سقف بود ومتحیر زمان را مقایسه می‌کرد و بعد هم که تونستم از جا بکنم، با لیوان‌چای تازه دم احمد عطری به سنگر برگشتم و گمان نبرم تا عصر از این حیرت، شعف و خستگی بیرون بیام
نوش جون همه‌شون ما که سن جوانی را به جنگ و انقلاب دیگران باختیم؛ ولی قد کشیدیم
به هر شکل اون‌هایی که جا برای رشد داشتن، رشد کردن و آن‌ها هم که ماندن و جای رشد را ندیدن، چپ کردن به یک جهتی و ما بقی هم که یا معتاد و درمانده و یا خدا داند
من‌که از فرط بی‌دست‌و پایی تا همین حالا؛ با کسی آبم به یک جوب نریخت و رخت‌هامون زیر یک آفتاب خشک نشده . بخصوص با بانوان گرام
دکتر جان معتقده الگوی تو پدر بوده و برای همین طلبة رفاقت با اولاد ذکور آدمی نه بانوان گرام. مام گفتیم دکتر راست می‌گه. بهتر از اسم بدنومی که هست؟
چی‌بگم ؟ این دیگه تخصص من نیست راجع بهش نظر بدم. شاید دکتر جون راست می‌گه؟
ولی دکتر جون باید از این باب دست خط می‌داد که خدمت اولاد ذکور آدم، ارائه کنم که نداد
نیمی از مهمان‌های دیشب را نه من و نه حتی پریا هم نمی‌شناخت و دیداری به سبک هسته‌ای برابر چشم‌های من و بانو مریم شکل می‌گرفت و البته ما جای دوستان اونوره آبی را هم خالی کردیم.
یکی یکی از در می‌آمدن و هم دیگه را حدس می‌زدند و یا از روی عکس‌ها می‌شناختن
خدایا به نظر شما ما هم آدم بودیم؟ ولی زمان ما هیچ‌یک از این خبرها نبودها. یه‌خورده فکر کن ببین اصلا یادت بود که نسل ما را هم آفریدی؟

کیک زرد



بچه‌های عصر اورانیوم چه غنی شده باشه چه نشده باشه، همه از دم هسته‌ای عمل می‌کنند
کلی طول می‌کشه یخشون باز بشه، کلی هم زمان می‌بره تا یخشون بگیره و رضایت به رفتن بدن
حالا باز جای سپاس و قدردانی از پدر و مادرهایی داره که به زور ایمیل نشد، اس‌ام‌اس. نشد با غیض و غضب ساعت دو نیمه شب این‌ها را به لونه برگردوندن
ولی خب، هربار بعد از چنین جمعی من زمین را می‌بوسم که بخیر گذشت
یکی از دوستانم هم کمکی آمده بود تا مواظب مواضع خالی باشیم که باب اتاق‌خالی اینجا گشوده نشه
خداوندا، تا گوساله گاو بشه، دل صاحبش آب بشه

بهار دل انگیز

بالاخره یکی‌دو ساعت باغبونی در بالکنی می‌تونه نوعی تراپی باشه. چرا که نه؟
در عصر آگاهی یاد می‌گیریم که چطور شاد یا سرحال باشیم، بی دوپینگ و برای کشف یکی یکی راه‌ها اقدام می‌کنیم
یکی از راه‌های مکشوفة برای من، رجوع به طبیعته. حالا اگر نشد از خونه برم بیرون هم مهم نیست چون طبیعت همیشه بخشی از زندگی من و همان بالکنی معروف در طبقة پنجم بهارشمالی‌ست.
دیدی دارم بی‌پرده می‌شم!
چون دیگه اون‌چیزهایی که زمانی دو دستی به اون‌ها چسبیده بودم و برام اعتبار درست و صحیح داشت، دیگه وجود نداره
این رو وقتی فهمیدم که پریشب در حالی‌که کلید ساز داشت خودش رو چنگ می‌زد تا برای سوییچ شکسته من راهی پیدا کنه، اون‌هم خیلی دورتر از خونه‌ام و جای پر تردد بهار که برای خرید رفته بودم باید گیر بیفتم
با شنیدن اذان، ناخودآگاه دو قدو به پیاده رفتم و کنار خیابونی که سی‌و چند سال طاووسانه در آن رفتم و آمدم و کلی فیس به دماغ انداخت؛ بی توجه به هیچ نام و نشان ایستادم، نماز خواندم.
بی‌آنکه حتی لحظه‌ای براش طرحی ریخته باشم یا به کسی جز من و آن لحظه، حقیقت داده باشم
مسجد رضا در چند قدمی و من با حال موذن و چراغ‌های سبزش کنار خیابون بهار نماز نابی خوندم
وای که چه حالی کردم، فقط چون در لحظه عمل کرده بودم
و همه من‌ها و گذشته‌ها و پدربزرگوار و آبروی همشهری‌ها در باورم نبود
چه بلند مرتبه هستی آزادی

۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

گذشتگان


کمی احساس کسالت و شاید حزن به وجودم رخنه کرده که کمی حالم رو گرفته و نه نوشتنم می‌آد و نه حرفی اصلا برای گفتن دارم
طبق معمول سنوات گذشته کم آوردم ولی به روی خودم نمی‌آرم.
نوشهر نمی‌شه برم چون امشب اندازه مژه‌هام مهمان دارم
مهمانی که نه ربطی به من داره و نه جاذبه‌ای ولی به نام مادر چشمم کور و دندم نرم باید حضور داشته باشم، سرویس بدم و بگم هستم
نمی‌دونم چرا در تمام عمر کسی مسئولم نبود و من مسئول کلی آدم هستم
همة اینها خسته کننده است. البته در این شب جمعه بد نیست که یادی و سپاسی از حضور مرحوم پدر داشته باشم که با غیبت حدود سی ساله، همیشه حمایتم کرده و خواهد کرد و طفلی حتی آبی نمی‌تونه بخواد که من به دستش بدم
اما او همیشه کنارم بوده و نذاشته کم بیارم
خلاصه که آخر این پست ختم می‌شه به قدردانی مفصل از کسانی که چیزی نخواستن و دادن

۱۳۸۷ خرداد ۷, سه‌شنبه

با تبریک حضور شعرا

اوه چشم شیطون کور،گوشش کر
داره بارون می‌زنه. آخ، اگه بارون بزنه
خب تقصیر من چیه که آنتن‌ها به سمت اوضاع و احوال جوی نوسان داره و با بارون دلم عشق می‌خواد
با گرمی، یه سایه‌بون خنک. تا هوا گرم می‌شه به درون با سردی هوا پشت هیچستانم
مثل حدیث همزیستی من با سیگارست که بعد از هر حالت یک سیگار. خوشحالی، یکی. ناراحتی، یکی. بیکاری، هر چندتا
بیا هنوز چهارخط نشده بارون تموم شد. حالا من موندم و یه کارواش بیخود به گردنم
بازم شکر، مثل اشک ابر بهار بود
شاید خدا عاشق شده؟
اوه یک قطره اشک شاعرانه بود؟
خدایا تو هم فهمیدی؟
فکر کن!

 الهی صدهزارمرتبه شکر که به من ذوق شاعری ندادی و گرنه با این احوالات و نبود ترمز ،
 چه گندی زده بودم به شعر پارسی و بی‌شک و فی‌الحال از طرف انجمن شعرای ولایت خونم مباح شده بود
البته خوبتر که فکر می‌کنم،

می‌بینم بدهم نیست یک امتحانی بکنم.
  اما از سر رفاقت مرام مایه می‌ذارم و به‌نفع بعضی‌ها کنار می‌نشینم و بیش از این دردسر نمی‌سازم


بودن یا بودن؟

مهم نیست کی از کجا آمده.
بالاخره همه از یه جایی بارها آمدیم و و دوباره می‌ریم. اما مهمه که در این لحظه کجا ایستادیم؟
ادیان مکاتب و فلاسفه آمدند و از فراسویی گفتند ادراک ناشدنی که در تجربه ناید و بشر در بند اثبات و دلیل
حالا من در خواب خدا بودم یا خدا در خواب من حکایتی‌ست که در تجربه نشاید و به وصف ناید
من تصور قدیم من؟
یا من تصور قدیم او؟
در جهان وحدت وجود
چه تفاوت داره و ما به هر طریق در بهترین شکلی که از خود بلدیم از بهشت آرامش سهم می‌بریم. وقتی حتی با معنای آرامش بیگانه‌ایم. چه جا برای تعریف تجسمات خدا برای ما مونده؟
من شبی خواب دیدم که تجسم مرا از من دزدیدن و دیگر نمی‌توانم بیرون برزخ زندگی کنم، ذهن بلاتکلیف و لاابالی بین من و تجسمم پرسه می‌زند و خدا خواب می‌بیند که
روزی اراده به خلقتم نموده و گفته
کن فه یکون
و من هم شدم

من که بی‌عشق نمی‌تونم یک خط راست بکشم. چه به " اراده شیئا " البته به گمانم خدا هم خیلی زودتر فهمید که بی درک عشق، دنیا بی‌معناست و برای تجربة عشق در ما نشست.
حتی ممکنه شبی ابلیس این رابه گوش او خوانده باشد؟

شاید این تنها راه نجات خلاقیت و خداوندی بود و چاه تجسمش به تدریج داشت خشک می‌شد و باید خودش را هرطور که بود به عشق می‌رسوند
بزرگیه زیاده هم کار دستت می‌ده و لاجرم تنها می‌مونی و او پذیرفت
ذره شد. نیم من شد هیچ شد تا عشق را شناخت
در عجبم که عشق را به خدا نسبت می‌دهند در حالیکه او تایی نداشت تا عشق را بشناسد
عشق یعنی، فقط عشق
باقی فسانه‌ست

من که از بابت تجسم سر صبری که برام مایه گذاشتی ، بی‌حد سپاس‌گذارم
از دیگری خبر ندارم
ولی واقعا دم خدایی‌ت گرم که چه هنرمند و خالقی
احسنت
همین‌جا نبود فرمودی: تبارک الله احسن الخالقین؟




چی فکر می‌کردیم چی شد؟


چی فکر می‌کردیم چی شد؟ یادش بخیر بچة هنوز در اسارتم می‌گفت‌ها، من باورم نمی‌شد
می‌گفت:
ایی خاله فهیمه می‌گه باهاس چیشات و ایی‌جوری ببندی و هی پیش خودت فکر نکنی و ساکت باشی تا صیدای خدان و بیشنوی.
خب پس اگه یهویی خدانم اومد و گفت: آهای گلی. من که دیگه از ترس مردم که
بعدم اون آقای توسری گفت:
ایی گلی زیادی حرف می‌زنه فعلا ایی یه خط و پاک کن تا بعد بگم، فوتینا. اصلا گلی بیخود کرده حرف می‌زنه و همه حرفانشم غلطه‌ها ، همون
بچه هی گفت و من مثل همیشه حرفاش رو باور نکردم
دل خوش به سکنجبین و خیار با جبرئیل بودم؛ صاحبش پیدا شد
هنوز داره دست و پام می‌لرزه از این خدا.
گو این‌که کلی امتیاز داد و گرین کارت متعدد اما،به این فکر نکرد اگه قرار باشه من این‌جوری حرف بزنم نه سر برام می‌مونه و نه همین یه چوکه حق قلم
تازه خیلی هم بداخلاق بود و کلی منو دعوا کرد. به‌من چه تا صدای من به شما برسه کلی طول داره تا من بشنوم که هی منو دعوا می‌کنی؟ هان
می‌خواستی خودت همون‌ موقع باشی تا دیگه من باقیاش رو ننویسم

۱۳۸۷ خرداد ۶, دوشنبه

از دست شما




ببخشیدا، شما وقتی فهمیدی خدا هستی، چکار کردی؟
یعنی کی به شما گفت که خدا هستی؟
ببخشیدا ولی من شب‌ها خوابم نمی‌بره و همه‌اش دارم به شما فکر می‌کنم و آتیش جهندم
خیلی لازم بود همه رو هی بترسونی، یا شما اینا رو نگفتی؟
اگه خودت می‌گی که ما خدا هستیم، پس چطور روت می‌شه یواشکی ببینی ما داریم چکار می‌کنیم.
راسته شیطونم شما ساختی؟
راسته خودت خواستی به آدم اینا بگه برن سیب بخورن؟
راسته که خواستی اینا لج کنن و برن مثل من یواشکی گوشة بهشت سیب بخورن؟
وقتی همه چیزا رو خودت می‌خوای په واسه چی ما باهاس دعوا بشیم؟ هان؟
به نظر شما این بد نیست که ما حتی یواشکی نمی‌تونیم فکر کنیم؛ ولی شما ما رو بخاطر عوضی فهمیدن، می‌اندازی جهندم؟
راسته که گفتی منم خدام؟
یعنی همة، همة آدما که ساختی، خدان؟
پس واسه چی آتیش گذاشتی بندازی توش کباب بشیم؟ مگه خدا هم می‌سوزه؟
اوه! نکنه خودت یبار سوختی که فهمیدی سوختن چیز بدیه؟ مگه شما دست و پا هم داری؟
وای این‌طوری چه‌جوری خودت و قایم می‌کنی که هیشکی نمی‌بینه. حتما انقده گنده‌ای که ما این‌هایی که فکر می‌کنیم اسمش دنیاس داریم از تو ی یه چشمت می‌بینیم؟
خب پس چرا شما که انقده بزرگی همه چیزا رو سختش کردی؟
حالا اگه یه‌بار بابک اعظم خانوم اینا با من عروس دوماد بازی کرد، چه اشکالی داشت؟
فقطم یه‌بارم یواشکی از توی انباری گردو برداشتم بی‌خبر ته حیاط شکوندم و خوردم. ولی هر شب خواب می‌بینم تو داری منو بخاطر چند تا گردو آتیش می‌زنی
خب تو که خدایی نباید این گردوها به چشت بیاد. چرا انقدر گردو نساختی که همه داشته باشن و کسی یواشکی گردو نخوره؟
هان؟ ها؟ حالا منم باهاس برم جهندم؟

مرگ واره

یادمه از بچگی به هر کسی وابسته شدم، مرد
درواقع هرکسی را در تنهایی خدای خودم پنداشتم، مرد. اولینش پدر بود که در شانزده سالگی ترکم کرد.همین‌طور حساب رو داشته باش که تا وقت تجربة مرگم هی وابسته شدم، طرف هی مرد
دیگه ترسیده بودم که وای چه نحوستی!
یعنی زودترش فهمیده بودم چه نحوستی و برای همین وقتی قرار شد بچه‌ها نباشن از ته دل پذیرفتم. چون می‌ترسیدم مبادا وابستگی از این دست هم جزو همان وابستگی‌ها قرار بگیره
اما همشهری، تنها پیام اینها برای من زندگی بود. پیامی که انقدر نفهمیدم تا با زور توسری حالیم کردن
من باید زندگی دوست داشتن را یادمی‌گرفتم.
در لحظه زندگی کردن و بودن در اکنون و بی وابستگی به بیرون. نه اینکه فکر کنی من باعث مرگ کسی بودم
نه
مقدر بود وابستة کسانی بشم که قرار بود بمیرن. پدر ، پدر همسر، برادر و خواهر. این‌ها به همین ترتیب جایگزین می‌شدند و به همین ترتیب هم رفتن
من کاره‌ای نیستم جز تقدیر. این یعنی هوش و امکانات بی‌حدی که هستی در اختیار ما گذاشته
چند وقت یکبار در صفحه شما چشمم به متن‌های مشابه متن اخیر می‌افته. مرگ دوستی، نازنینی که تو را سخت آزرده و بسیار طبیعی‌ست
اما، امثال فرهاد رفتن تا با مرگشون به تو امثال تو بیاموزند که تا هستید زندگی کنید و کم توجه‌تون رو به بخش تاریک زندگی بدهید. کم به دنیا غر بزن و مدتی طول موجت رو به سمت زیبایی‌ها و امکانات خدای‌گونه‌ای بده که در اختیار داری و فراموشش کردی
حداقلش اینه که با یادآوردن من باور کنی موجوداتی هم هستند که برعکس تو فکر می‌کنند و در همین جهنمی که تو ازش فرار کردی بهشت گونه زیست می‌کنند
من که با کسی فرق ندارم مگر در باورها و این همان بخشی‌ست که ما در این جهان تجربه می‌کنیم
شاید برای همینه که دیگه نه با سیاست کار دارم و نه باخبر

جهنمی‌ها

عشق موهبتيست الهي كه خداوند متعال به انسانها هديه داده است تا انسانهاي مختلف از جنس جفت يكديگر را بيابند و بدينوسيله در صراط المستقيم حضرت محمد قرار گرفته و بسوي معبود خود حركت خواهند كرد و پاداش آنها زندگي دربهشت است
كه در آن از نعمات بيكران الله استفاده خواهند برد ( اين نعمات يا با وجود انسان عجين هستند مثل وجود لذت ويا قابل كشف توسط انسان است مثل كشف روشنايي از الكتريسيته توسط اديسون) و قطعاً در زمان حيات خود اثري جاوداني براي نسل بشرايجاد خواهند كرد،(بل تؤثرون الحيوة الدنيا والاخرة خيرو ابقي آيات 17 و18 سوره الاعلي ) ، عشق در ميان انسانها
رابطه اي الوهيت ايجاد مي نمايد و زوجين را به يك بلوغ عقلي مي رساند وآنها عشق را با نگاه و اعمال خود به نسلهاي بعدي خود منتقل خواهند نمود . چون اگر جفت يكديگر باشند علاوه بر اينكه شاداب و سرحال هستند، نبايد در شكل ظاهري آنها هم تغييري حاصل گردد يعني نه چاق مي شوند ونه لاغر زيرا حكم آيه هفتم سوره الغاشيه است (لا يسمن و لا يغني من جوع) و در پي عقبه خود خواهند رفت و به آنها نيز عشق خواهند ورزيد.
بیا نگفتم. دیدی من از همه شما مومن تر بودم و شماها نذاشتین من مومن بمونم
حالا من چیه. جای همه وسط جهندمه. نه این‌که همگی خیلی به احکام الهی عمل کردیم، چشمامون چهارتا دمه مدنی خاص صف ببندیم
آقا همینه دیگه، ما عشق نداریم. پس بیا گندش رو در بیاریم
ولی فکر کن، چی می‌شه. تو هیچ‌وقت پیر نشی. خب همین‌طوری‌ها بهشت رو گم کردیم و حالا باید براش کنکور بدیم دیگه
و من طلبنی وجدنیه ها خدام اهل دله ولی کیه که باور کنه. یه جهنم براش ساختن که کسی جرات نکنه حتی بهش فکر کنه
چه به باور حضور روحش در جان

سلسبیل

همه دل‌ها توی بچگی‌ها جا مونده. نه؟
هرکی دنبال یه‌جای امن می‌گرده، چشم می‌بنده و به آن روزها فکر می‌کنه. امشب کشف کردم، وقتی در یاد کودکی می‌رم، همان یادی که حتی عطر و دمای اون همیشه جاویده، منم به همون اندازه کودک می‌شم.
و این حس فارغ بالی از ذهن که همه چیز را زیبا و بهشتی می‌دید و چه درست هم می‌دید.
دوباره در من احیا می‌شه
فکر کنم بد نباشه اگه بشه ذهنم و همون‌جاها جا بذارم تا دیگه با دیدن درخت گردو زود تعریف نکنه: گردو همان درختی‌ست که گاز.... یا شب زیرش نباید... شروع می‌کنه به ارائة گزینه‌های تلخ و من یک قدم عقب می‌کشم و تدریجا از یاد می‌برم عطر زندة گردو را
بهش می‌گم: خره. من هرچقدر حال کنم، باهم کردیم. بیا از کول من پایین کم پارازیت بفرست
اما گوشش بدهکار نیست و خوراکش اوهام منفیه
باز دلم می‌خواد بچه بشم. برم باغ گلستان که اندازة تمام دنیا بود و اون قایق‌های حلبی قرمز و سفیدش کم از تایتانیک نداشت
برم با بی‌بی‌جهان نانوایی و عطر تازة نان را دوباره با تمام وجود حس کنم
وقت عصر که بی‌بی به حیاط نم می‌زنه خوب وایسم و از دیدنش لذت ببرم
شب‌های زیر پشه بند روی پشت‌بوم و قصة درخت هفت گردوی بی‌بی‌جهان که تمام دنیای من بود و چهار انگشتی رب‌انار دزدیدن بزرگترین جسارت
خدایا کاش همیشه در بهشت می‌ماندیم و ظهر جمعه با قصه‌های حمید عاملی تا تو سفر می‌کردیم
و دایی‌جان که تازه از کویت آمده با هیجان تمام ام‌کلثوم گوش می‌داد و کسی ودا نمی‌خواند
حتی کسی قرآن هم نمی‌خواند. بی‌بی شاهنامه از حفظ می‌خواند

دیوار من


به پیر به پیغمبر من صد مدل از این ژانگولر بازی‌ها رو درآوردم و ماتش شدم و بیرون اومدم
تازه اینکه چیزی نیست،
مدتی به‌کل منکر خدا که هیچ حتی منکر خودم شدم. مثل بچه ننه‌های بی‌مسئولیت و بی‌درد دنیا تنگم اومده بود و دلم خودکشی می‌خواست
واقعا خلایق هر چه لایق
غافل از اینکه شاید حقیقتا مرگ را نبینم اما تجربه‌اش به همان شکل که اردر صادر کرده بودم، انجام شد
خیلی احمقانه فکر می‌کردم، آدم باید حتی مردنش هم شیک باشه. یعنی چی تو رختخواب.
من یه روز تو جاده می‌میرم. مرگ نه می پرم. که البته بی تاثیر از این بپر بپر از ورطة دوستان کلاغ‌ها نبود و حس پریدن همة وجودم رو پر کرده بود
بارها چشم بستم و فکر کردم، اگر سر این پیچ که می‌پیچه من نپیچم چطور می‌شه و مثل کارتون جک و ساقة لوبیا من در آسمان شناور و این لاکردار ماشین برخلاف فیلم‌ها پایین نمی‌اومد
خدا منو بکشه که مردنم هم به سبک فیلم هندی شده بود. همه‌اش زیر سر این خانم والده بود و دوشیزه ویجنتی‌مالا. خدا کنه اسمش رو درست نوشته باشم.
خلاصه همون بانوی مکرمة فیلم سنگام
خلاصه که دیواری به عظمت دیوار چین برابرم بود و می‌خواستم با نادیده گرفتن ازش رد بشم و شاید باز، بپرم؟

عامو

چقدر بعضی از شما نامردین به‌خدا
به من می‌آد این‌ حرف‌ها؟ تازه منه حیوونی بی‌گناه که خیلی هم مظلومم
یخورده نگام کن، نه خوبتر و بهتر. این‌همه چیز دوست داشتنی در وجودم هست. من اگر اینجا می‌گم مثل دور از جون همه سگ؛ یا تلخم برای اینه که بعد شما بگید: نه این چه حرفیه. تو خیلی هم ماه و خانوم و اینایی. نه این‌که بدتر بزنید توی خال و حالم
حالا فرض کن، حال منو گرفتی. چی تو جیب تو رفت؟ دلت خنک شد؟ ای ناقلا
پس تو هم که بد تر از من یه چیزت می‌شه. گرنه چطور ممکنه آدم از آزردن یکی دیگه خوش‌بحالش بشه؟
اگر بخوای همه رو بد ببینی، بد قضاوت کنی؛ زندگی برات مثل جهنم می‌شه
از ف برای فرحزاد آزارت می‌ده تا نگاه اضافه نفر بغلی
باور کن همه سعی داریم بهترین نقشی که یاد گرفتیم ایفا کنیم، حالا اگه سه می‌کنیم واقعا قصد سه نبوده. شده دیگه انسان هم که جایز الخطاست
عامو من به همه الطاف شماها می‌خندم، یکی دیگه شاید یکی محکم بخوابونه توی گوشت

۱۳۸۷ خرداد ۵, یکشنبه

هجرت


صبح مثل وحشی‌ها چشم باز کردم. بعد فهمیدم من وحشی نشدم بلکه وحشتزده‌ام
از آدم‌ها، از فرداهای تنهایی، از نقاط ضعفی که پشت آدم‌ها پنهان می‌کنم تا به‌یاد نیارم مثل سگ پاچة مردم رو می‌گیرم و هرگز خودم بد نیستم و فقط دیگران بدن
حالا چه من بد و چه عالم حالم خوش نیست و با چشم بسته بوی جنگل روحس می‌کنم
از قرار باید برم ریکاوری و توقفم در این پایتخت کثیف زیادی به درازا کشیده. البته پریا را هم نمی‌شه دوباره تنها گذاشت و من اگر یک هفتة دیگه بمونم چه بسا یا سر از شورآباد در بیارم یا امین آباد
باز جای شکرش باقی‌ست که هر دو آباد هستن

اگر دوباره مفقودالاثر شدم، برام حرف در نیارید و بدونید زدم به جنگل. اگر برم مدتی تمام ارتباط‌های انسانی را قطع می‌کنم بلکه رجوع به اصل کردم
خب آخه چرا به اسم معنویت گند می‌زنید به باورهای شفاف و بلوری آدم . من‌که با زور لودر هم از جام تکون نمی‌خورم و از باورهام یه ذره هم کنار نمی‌کشم
ولی باید بپذیرم که، هیچ همزبانی در دنیای اطرافم ندارم. خب اینم بغله که دندونش رو بکنم؟
گو اینکه از اول این عرفان بازی صراطی برای انسان شد که یا می‌تونست ازش بگذره یا در اوهام شیوخ گیر می‌کرد. من دیگه به هیچ‌کس اعتماد ندارم و خدا منو بکشه که منو باترس‌هاش از دنیا جدا کرد

بغل بازار


از هر چه بگذریم سخن دوست خوشتر است
راست، راسته، راستش رو بخواهی، انگاری در کهکشان شناورم و چیزی نیست این پایین نگهم داره
کهکشانم که مالی نیست. یعنی تهیا
حالم گرفته‌. انگار یه‌جورایی دارم باور و امیدم رو نسبت به فردا و حتی هر لحظة اکنون از دست می‌دم. از قبل مسئولیتش رو گردن بگیرم فردا دوباره حرف نشه. این ضعف از منه که ناخودآگاه موضوعات مورد دار رو به خودم جذب می‌کنم. ذهنم پالایش می‌خواد و فعلا که مقدور نیست
اون‌هم این وقت شب که مثل گنجشک زیر بارون مونده از تنهایی می‌لرزم
آخی، یادش بخیر
من هی گفتم دلم بغل می‌خواد. این بانوان گرام شب‌نامه روزنامه صادر کردن که بابا عیبه
ببین حتی دیگه روم نمی‌شه به خودم بگم چه به اینکه اینجا طبق معمول جار بزنم که وای
چقدر دلم یک بغل پر از مهربونی می‌خواد
امن و گرم و شفاف
بغلی که ذهنت درگیر هیچ چیزش نباشه و تو در حصارش باور کنی ، هستی. قابل دوست داشتن، عزیز، زنده، تپنده، گرم، زن
تازه خدا رو شکر کنید که دیگه قرار نیست از این حرف‌ها بزنم که به نانجیبی متهم نشم. فکر کن اگر می‌گفتم، اوووو تا فردا حرف داشتم
داستان به همین سادگی‌ست. البته اگه فردا پیغام نمی‌دین این‌ها یعنی کمبود خودباوری
فراموشش کن، این یعنی بالانس وجود هر آدم که به تعادل می‌رسه
هر حسی در وجودت هست، مال توست که برای تجربه‌اش آمدی. با رد و تکذیبش نفی خودت را کردی

نجابتش منو کشته


از وقتی فهمیدم اسم جنسم دختره، یادم دادن به چشم کسی نگاه نکنم که، بی شرمی‌ست
جواب بلند ندم، که وقاحته
با مردها حرف نزنم، که، آتیش جهنم برم واجبه
الی آخر به اسم دختر باید نجیب باشه، همه چیزم رو گرفتند. همون‌طور که تا سال‌ها از دینم می‌ترسیدم
شاید اونها هم بیش از این یاد نگرفته بودن ولی من یکی که می‌دونم تاوان زیادی دادم. چمی‌دونم شاید بارها نیمه‌ام از کنارم گذشته، تنم لرزیده ولی برنگشتم وقاحت و بی‌شرمی را گردن بگیرم
شاید آدم‌های زیادی از زندگی‌های چمی‌دونم موازی یا پیشین و حتی پسین رو ببینم و به‌یاد نیارم. چون نگاه کردن در چشم مردم، بی‌شرمی است
انقدر گفتن تا خودشون هم باور کردن
هربار هیجان‌زده به اتاق دویدم تا از یک شاهکار تازه حرف بزنم، با اخم خانم والده روبرو شدم که معناش این بود: یک خانم باید لیدی باشه و این‌طوری مثل چارپا وارد اتاق نشه و آرامش خانه را برهم نزنه
از همون‌جا یادگرفتم باید هیجاناتم را پنهان کنم « چگالی عشق » مهمترینش بود و خانم والده هرگز نفهمید که من اصلا اصراری بر لیدی بودن ندارم و خانمی هم برازندة من نیست.
بذار از درختم برم بالا و زندگی را خوش است. آنچه که تو نباید بگویی تابو می‌شه و از درون رشد می‌کنه و
شاید برای همه این هیجانات بود که یکباره در هجده سالگی به خانم‌والده گفتم: من ازدواج کردم

قضاوت الممالک

دیدی؟ حتما دیدی. می‌شه ایرانی باشی و اینو ندیده باشی؛ پناه می‌برم به خدا.
البته یک مشکل عمده رواول اشاره کنم بعد برم سر اصل مطلب، ذهن این اولاد" فریدون، یا کی‌آرش " یا چمی‌دونم هرکی مثل ضبط‌صوت عمل می‌کنه و به‌خاطر هوش بالا از بقال تا چقال همه‌گونه تخصصی دارن
تو کافی ده دقیقه در سوپر محل توقف کنی و بعد از یک تراپی مفصل با کمک مرد فروشنده تو تخلیه بیرون می‌آی
حرف از قانون باشه، همه حقوق‌دان و الی آخر
اما
اما بدترین آفت این قلم همان قسمی است که قضاوت نام گرفته
این دیگه کاملا عمومیت داره و ما اگر دائم هم رو قضاوت نکنیم ممکنه لال از دنیا بریم یا خدا نکرده مردم فکر می‌کنند تو بی‌شعوری، خدایی ناکرده
برای همین تنها فرمول رایج، گوش نکن، جمله تمام نشده جواب رو آماده کن و تصمیم بگیر
خود من قضاوت الممالک هستم
طرف هنوز دهنش رو باز نکرده، دارم شخصیت، ذهنیت و تمام پیشینة موجودی به حقیقت خودم را برآورد می‌کنم
بی‌آنکه لحظه‌ای به این توجه داشته باشیم، من هنوز خودم رو نمی‌شناسم. هنوز گاه اتفاقاتی می‌افته که واکنش آنی نشون می‌دم و بعد خودم واووو
باورم نمی‌شه، اگه لازم باشه اینم می‌شه
چه به این‌که نفر دومی هم مقابلت باشه که تو برای اولین باره اون رو می‌بینی و هیچ تجربه یا شناختی از این موجود نداشتی
بذار خودش رو تعریف کنه. البته اگر دلش خواست
تو تعریفش نکن

عشق اول

یه وقتی بالای کوه جد بزرگوار من با دود و پتو علامت می‌داد و حتی تصور ماهوارة سنگی چه به ماهواره فرنگی برای ذهنش سنگین بود
حالا از تلفن ناهمراه تا اینترنت همراه تو رو به خودش چنان وابسته می‌کنه که اصلا نتونی باور کنی نسل‌های پیش هم زندگی کرده باشن

امشب میدان هفت‌حوض نارمک بودم.

سن بلوغ من همون اطراف شکل می‌گرفت و حمید رضا مشفقی هم، آن‌جا بود.
با سپاس مجدد از اولین عشق زندگیم که به‌قدری آقا بود، با اینکه از محتویات کلة من خبر نداشت، بهترین الگوی مرد شد برای ذهن من و دیگه ه از هر جوجه فکلی خوشم نیومد
خب یادش بخیر این‌هم برای چندمین بار مراسم سپاس و قدردانی از عشق
فکر کنم همه‌اش زیر سر این ماه‌پاره فرنگی‌ها بود که محبت از بین‌مون رفت و با امکانات جدید رفتیم که ته بدی‌مون رو در بیاریم
ماسک‌های رنگارنگ، از هر نقش قشنگ
مییلونر، فقیر که البته کم پیش می‌آد ولی خب، من خودم شخصا به علت فقر،
هر شب از تلفن عمومی سر کوچه آن لاین می‌شم و این شاگردای نونوایی‌بربری کنار باجه هم این مدت بهم می‌رسن و آب یخی و چای تازه دمی از این حرفها
به‌خدا همینا هنوز رفقان. چون بدبختا شبها همون‌جا می‌خوابن و نمی‌دونن اینترنت و ای‌دی‌اس‌ال و ای دورت @ بگردم چه معجوناتی‌ست و در نتیجه هنوز به نیم نگاهی از پسه چادر دل خوش می‌شوند و ماه‌ها با یک خیال زندگی می‌کنند
خدایا نمی‌شد منو عصر ماهواره سنگی به‌دنیا می‌آوردی؟
بالاخره فامیل، دوست، از همه مهمتر عشق حرمت داشت و من مجبور نمی‌شدم تنها بمونم

.

۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه

منه، من

این ذات بشری‌ست که حتی در عشق هم رسوخ کرده و ما همیشه طلبة کسی هستیم که نیست
وقتی هست تو نیستی چون در پیه کسی هستی که نباشه
وقتی می‌ره تو پیدا می‌شی و در رودرویی با آنچه که داشتی و از دست دادی تا دوباره عزیز بشود و این داستان آنقدر تکرار و تکرار که در زمان از یکی آویزان ماندیم که به درد هیچ چیز زندگی و تنهایی ما نمی‌خوره
فقط دنبالش راه افتادیم چون حاضر نشده مثل آدم باشه تا تو به تمام او را شناسایی و بعد رها کنی.
این کشف رمز و اصرار برای نداشته‌ها همان عامل بیچارگی و ابزار منیتی است که همواره موجب بدبختی و اندوه انسان بوده. چه چیزهایی که حتی نیاز حقیقی‌مان نبود و همه عمر را برایش گذاشتیم
مثل نیمة کیهانی که با عدم باور هرگز ملاقات نمی‌شود و گاه می‌آید و می‌رود و ما نمی‌فهمیم چون در انحنای ذهن درگیریم
و آن‌که می‌رود باز همانی‌ست که وقت نکردی بفهمی می‌توان دوستش داشت و روزی به خود می‌آیی که او رفته و تو او را با همه وجود خواستاری و نداری
این‌هم بازنشئات گرفته از منییتی است که همواره فریاد می‌زند، پس "من " چی؟ چرا" من" ؟ "من‌" که انقدر ماه‌ هستم؟
و او رفته و تو هنوز نفهمیده بودی چقدر می‌توانی دوستش داشته باشی
و تو منتظر می‌مانی چون " من" باور نداره کسی او را رها کند

نقشة گنج

نه این‌که عشقی در دل‌ها نباشه عزیزم. موضوع برسر فراموشی عشق است. همانند خوشبختی که همه کوچه به کوچه ، یم‌به‌یم دنبالش هستیم بی‌آنکه نشان درستی از آن داشته باشیم
خوشبختی‌هایی با تعاریف متفاوت که گاه اصلا برای ذات ما نیست؛ ولی هزاره‌هاست در پی این خوشبختی خانه به خانه، کلاب به کلاب روانیم
کلاب! خب بذار چارتا کلمه هم حرف شیک بزنیم تاکلاسمون بره بالا مذهب که نیست در هزار و چهارصد سال پیش بمونیم. در عصر اینترنت هم دیگه لازم نیست کسی به خودش زحمت بده و کلی تیپ بزنه ماشین جور کنه که می‌خواد کسی برای خودش پیدا کنه
کافیه یک عکس مکش مرگ ما داشته باشی با همان شعارهای پوچ و متداول همیشگی که مشتی آدم بیکار و دو دره باز از حفظ کردن را بلد باشی تا هر روز با یکی ناهار یا شام بخوری
اصلا هم مهم نیست که تو متاهل باشی. چون این بانوان گرام با این قسمت کاری ندارن فقط به وقتش از تنت شلوار در می‌آرن
خلایق هر چه لایق. تا وقتی به شناخت خود اقدام نکنیم چطور ممکنه بدونیم چه چیز اسباب خوشبختی ماست؟
یک نسخة سردرد داریم که برای انواع مرض ازش استفاده می‌کنیم. مثل حکایت کامپیوتری که ویروس کش داره و ما دوباره آنتی ویروس نصب می‌کنیم که خودش باعث تولید انواع ویروس خواهد بود
سری که درد نمی‌کنه چرا دستمال می‌بندیم. بهتر نیست مدتی تهی از غیر باشیم تا با خود حقیقی و نیازهای ذاتی‌ش آشنا بشیم. البته برای من و امثال من که کمی تا قسمتی زیاد دیر شد
اما با شما دختر و پسرهای جوان پای ثابت اینجا هستم مثلا، حمیدرضا. حتی آزاده خانم شما که فکر می‌کنی هرچه هادی قد می‌کشه تو پیر تر می‌شی
این خاصیت بچه‌هاست، آنقدر انرژی می‌گیرن که جون برای باور آدم نمی‌مونه که ما هنوز هستیم
نفس می‌کشیم و سن روح با بالا رفتن سن جسم ربطی نداره
پیری یعنی گیر کردن در عادت‌های کهنه و پذیرش مرگ

تخم جن ، سالاری

بچه که بودیم رسم بر این بود که سالار خانه هر دم به فراخور حال به‌نامی خوانده می‌شد. نزدیک ترین نسخة این سالار سازی ایرانی در زندگی من خانم دایی جان بود و مراتب عرض ارادت خدمت خان دایی خان
در جمع به‌نام خانوادگی خطاب می‌شد و پسوند آقا مثلا : آقای کرامتی
در جمع‌های خودمونی تر که ما را هم شامل می‌شد. می‌گفت حشمت الله خان و اگر جمع کمی خلوتر بود، می‌شد، حشمت آقا
اما من یکبار با گوش خودم از دم پنجره شنیدم که می‌گفت: حشلی
خب اون زمان منظور از بازی رو درک نمی‌کردم. اما حالا می‌فهمم که خانم دایی جان چطور با حفظ سمت سالیان درازی‌ست حکومت وی را پذیرفته و بچه‌ها هم از این قاعده مستثنی نخواهند بود
کما اینکه هنوز برای من، وای! دایی اومده
اما حالا با زور تزریق باید برای خودمون احترام کسب کنیم. چون گیر مشتی ورپریدة بی‌قانون افتادیم که صد رحمت به حکومت پدر سالاری
این‌هم قسمت ما نسل سوختة دهة چهل و سی شد
وقت بچگی ، پدر سالاری
و وقت زندگی، جنگ ، غربت یا شهادت
اگر زنده موندیم
فرزند سالاری
به خدا ما هنوز در شوک جنگ موندیم و نمی‌فهمیم چی به چیه؟ چه بسا مردیم و هنوز گرمیم حالیمون نیست
منکه به قاعدة ارث مرحوم پدر به این اولاد عصر موسیو زمان بدهکارم

دچار باید شد



به‌قول سهراب: دچار باید بود
وقتی دچاری به چون و چرا نمی‌اندیشی و بی وقفه می‌روی. می‌روی تا جایی که عشق را برهنه برابرت ببینی
عشقی که معنای تمام فاصله‌هاست و پذیرش آن نشست پای همه مرز‌هاست
چطورماهی کوچک دچار آبیه دریا شد؟
همان گونه که ما دچار حزن غریب تنهایی شدیم؟
تنهایی یعنی، تو کسی را نداشته باشی تا به وقت اندوه کنارش زار بزنی همان‌گونه که در خلوت
با او بخندی، همان‌طور که در آینه
و با او یکی شوی
و برایش
عشق بخواهی
شور بخواهی
نور بخواهی
بپذیریم که عشق، جرم غلیظ فاصله‌هاست
لذت نابه دوری‌هاست
عاشق باید بود و دچار که عشق لذت زیبای دوری‌ها و نداشته‌ها و تنها راه تحمل زمین حقیر و کوچک
خدا هم می‌دانست آدم بدونه حوا روی زمین نمی‌ماند

۱۳۸۷ خرداد ۳, جمعه

زیستن سهم من

عجب تحویل بازاری شد امروز همشهری!
به سنت دیرینة آبا اجدادی کلی امروز خودمون رو تحویل گرفتیم. یادش بخیر روشن‌فکر فقید ما فریدون فرخ‌زاد "که یادمان داد چطور ببالیم به هم
از شوخی گذشته من امروز از شما هدیه‌ای گرفتم که بسیار ارزشمند بود و به من واجب شد از شما سپاس‌گذاری کنم

بعد از ظهر تا حالا رو بیرون از خونه بودم.
اولش برای مطلبی و بعد
حتی مطلب فراموش شد و من در مسیرهایی که به‌هم وصل می‌شد و امتداد می‌یافت، بی‌آنکه خواسته باشم مسیرها تاریخچة کهنه‌ای را ورق می‌زد که روزی صاحبش من بودم و حتی چه بسا خود من بودم با همین جدیت که اکنون هستم
وقتی قرار باشه تو حسابی حال کنی، پسرک زوری توی کارواش یه سی‌دی جدید می‌ده و تو با اون و مسیر راهی بشی. عین حرکت در بی‌وزنی بود. فارغ و آزاد
و اینکه، خود من بودم
بی تعلق بی گله بی دغدغه از کوچه‌های پشت هم می‌گذشتم. حتی کوچه‌هایی که در جغرافیای ذهن من خط قرمز خورده بودن، همه پاک و یک‌دست امروزبرابرم بود.
بارها به یاد تو افتادم و از تو تشکر کردم که امروز، من را به دیروز ربط دادی و من چه سبکبال آزادانه از آن‌ها می‌گذشتم
پشت چراغ فرمانیه مرد آکاردئون نواز شادی می‌فروخت و
مردم در گیر هم بودند
و من فارغ از همه بخشی از کل؛ دیدم که همه یک عشقی حتی اگر کوچک
حتی اگر بزرگ، در سینه دارن
برای خاطرش صبح چشم باز می‌کنند دیدم همه رفتند و عشق موند
من در برابرش حقیر بودم
و جهان چه زیبا بود
من تو را هم دیدم.
من آزاده یا همه آن‌ها را که در دلم جا دارند، با هم و در هم؛ به یک‌جا دیدم
دستت درد نکنه همشهری

بهشت و جهنم در من


همیشه توی صندوق عقب یه تخته شاسی و کیف ابزار و نوارهای مورد علاقه، کتاب‌هایی که امکان داشت یه کاری باهاشون داشته باشم و لازمم بشه، و خلاصه هر آنچه که از گذشته اعتبار آرامش کسب کرده بود دنبالم همه‌جا می‌بردم به‌علاوةیک دسته کلید حدود نیم‌کیلو گرم
کلید درهای مختلفی که هر بار در جنگل خدا قفل و باز می‌شد و فکر می‌کردم پناهگاهم امنه
این رو داشته باش همشهری تا باقیش رو بگم.
فقط به من فکر می‌کردم، منی که در مرگ دلم نخواست لحظه‌ای برگردم و حتی نگاهش کنم.
نمی‌دونم در این یازده سال که از آن زمان می‌گذره چقدر تغییر کرده‌ام اما می‌فهمم سبک قدم برمی‌دارم. حتی اگر گاه با کمک عصای چوبی
از این عصا بگم که بزرگترین موهبت هستی شد.
به‌قول موسی، باهاش راه می‌رم، بهش تکیه می‌کنم و ........... اما همیشه به یاد خواهم داشت تلخ پیش از حادثه که هیچ میلی به رجعتش نداشتم
همیشه سرگردان بود. دوستانم همگی در کرج ساکن و من بین این چند راهی در رفت و آمد مدام . اما لحظه‌ای.
نرسیده هنوز یک چای نخورده، پشیمان و دوباره راه رفته را برمی‌گشتم. شمال هم همین وضع بود. وسط خیابون فکر می‌کردم پایتخت تنگ آمده و باید برم و همان لحظه مسیر تازه را می‌گرفتم مسیری که در نهایت تولد یا مرگم را در خود جای داده بود
تمام این جاده طی می‌شد تا در لحظة رسیدن بفهمم بیخود آمدم و تا سپیده برای بازگشت لحظه شماری می‌کردم

چیزی برای فرار وجود نداشت. من کوله باری از گذشته را بر پشت خود همسان با لوازم مورد نیاز حمل می‌کردم که مبادا لحظه‌ای آزرده گردم
اما، آرامش را باید از درون جستجو می‌کردم و برای این‌کار راهی جز عبور از کولة مذبور نداشتم. کوله‌ای که هر لحظه فقط یادآوری می‌کرد، چقدر تنهام. چقدر زندگی بیخود و زشت بوده
کوله‌ای که سراسر خطاهای انسانی ، قضاوت‌ها و گذشته‌ای بود که حتی لحظه‌ای امکان بازگشت و تصحیح آن وجود نداشت
روزی کوله را شکافتم و با هر آنچه که از آن می‌گریختم نشستم. چیزی درون کوله جز " من " و تعاریف کهنه‌اش نبود
از خود به کجا پناه می‌بردم؟
تنها چاره پذیرش من بود که باید از سر راه خود کنار می‌رفتم و اجازه می‌دادم شیرین از پسه تلخ سخن بگوید و من هرگز شیرین را ندیده بودم
آره، همشهری کافی‌ست کوله را زمین بگذاری و با گذشتن از خود و همة پشت سر غیر قابل جبران، به لحظة اکنون بنگری
هیچ کس در قبال ما مقصر نیست. که ما از او هستیم و با اختیار کامل آمدیم تا به زندگی بهشتی، گندی جهنمی بکشیم
کوله رو بذار زمین، در دشت‌های فراهان بدو و کودکی کن
دکتر می‌گه اینک هوای فراهان بهشتی است و مشتی آد م باحال کم داره. چشم ببند و سر به موطن بزن
نفسی تازه کن و دوباره بخند

۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

آه ، زندگی




اگه امروزم مثل یک هفته پیش باشه، یا به امروز خیانت کردم. یا هفتة پیش به خودم
این که دیگه صفحه بلاگه همشهری
ما هر لحظه تغییر می‌کنیم و هر وقت به پشت سر نگاه می‌کنم، جز سایة کمرنگی از گذشته به یاد ندارم.

 و امروز برای فردا هیچ نقش و تصوری ندارم. 
یاد گرفتم در حالا باشم. 
حالا دیگه نه تو نخ سایه‌ها می‌رم نه سایه نردبوم. 
حالا هی دور خودم می‌چرخم و گاهی ساعت‌ها مات گل‌دان‌های بالکنی بی تفکری فقط نگاه می‌کنم
به رشد، به تغییر به زندگی. 

برگ پیر می‌ریزه و جا برای جوان باز می‌کنه و همین‌طور تا آخر
شاید این دارو درخت باعث می‌شه رجوع به اصلم بکنم که در نهایت کشاورز زاده بوده و در طبیعت بیشتر احساس آرامش می‌کنه تا در قفس
یک روز اوشو، روزی خلیفه ناصر و دیگر تا شیخ صنعان همه آمدند و رفتند 

تا یاد بگیرم در لحظة اکنون روی دو پا و بر زمین زندگی کنم.
 این یعنی مراقبه.
هر لحظه در مراقبه بودن و در نتیجه هر لحظه بهشت را در کنار جهنم  تجربه کردن
نه در افسوس از گذشته و نه در هراس آینده. 

باور کردم، آنچه که هستم را
انسان خدایی که، همانی‌ست، که می‌اندیشد و تجسم 

هنرمندم زیبایی رویاگونه را می‌پسندد
چه اونجا باشی چه بالای درخت گردو، هر دو یک معنی رو می‌ده. 

تو ، من، ما، همه دنبال زندگی یا نقشی هستیم که برای تجربه‌اش به این سفر آمدیم
ولی آخر زیر آب" مستر اوشو " رو فقط یه تفرشی می‌تونست بزنه






۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه

رجعت به کیومرث

و ما هیچ رسولی در میان قومی نفرستادیم مگر بزبان آن قوم " سوره ابراهیم آیه 4"ا
ما میان هیچ یک از پیغمبران فرق نگذاریم" س بقره آ 285"ا
ما که هر چه داشتیم و نداشتیم برباد رفت و بالاخره بعد از مدتی چت بازار به این نتیجه رسیدم که، از آنجا که من خیلی مسلمان هستم و

وجب که نه، میلی به میلی با نظر قرآن راه می‌رم تصمیم گرفتم حکم خالق را اطاعت کنم و سراغ آیینی برم به زبان مادری


گو اینکه، اینی‌هم که هست چندان هم زبان مادری نیست و هزار هزار آنقدر گذشته که خواندنش از قرآن عربی دشوار تر شده اما اصلا اینها مهم نیست
مهم اینه که باید کاری کرد که، نه سیخ بسوزه نه کباب
خلاصه که دکتر واشقانی هر چی دلش می‌خواد بگه. چه سیاه و چه سفید هم‌چنان به آریایی بودن ببالم و رجوع به اصلم کنم
به جد اکبرم ریواس
چیه؟ کتاب خدا رو مسخره می‌کنی؟
کیومرث افتاد، تیکه‌هاش در جهان پخش شد و نطفه‌اش در زمین فرو رفت و روزی ریواسی برآمد
آقا این خیلی بهتره.

 آدم باید خودش عاقل باشه
چون دوباره برمی‌گردم بهشت
ریواس که سیب و گندم نمی‌خوره که، مشیه و مشیانه؛ اولاد همزاد و جفت اساطیری کیومرث خورده باشن
اون‌ها آب می‌خورن. باور کن. نشون به اون نشونی که مرد بعد از خلقت بلافاصله جیش کرد
من، فردای قیامت چی جواب خدا رو بدم؟
بگم به حرفت گوش نکردم و دین قومم رو زمین گذاشتم؟ خب نمی‌شه دیگه
من آخه خیلی مسلمونم

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سه‌شنبه

ویروس شیخ

ماشالله! چشمم کف پای همه‌تون از دم گشت. منتظرید من یک چیزی از دهنم در بیاد تا پشتش رو بگیرید
نه عزیزم این خبرها نیست
ما انقدر اینجا منصور و شمس و مولانا داریم که دلت رو بزنه
تازه اینم چیزی نیست، این اولاد کیومرث، فریدون یا آدم و حتی جمشید، شبها با از مابهترون حشر و نشر و سحر با جناب جبرئیل کله پاچه می‌زنن تو رگ ولی نمی‌دونم چرا شهوت از چشم‌هاشون بیرون می‌زنه که می‌تونه بخاطر بالا رفتن اسید اوریک از باب کله و پاچه باشه
همه از دم مراد و برای هدایتت سرکله‌اشون پیدا می‌شه. حالا تو هی لپت رو بکن که، عامو دیگه در این سن و سال لابد یک غلطی کردم حتی اگر به مبعثم نرسیده باشم.
شما انقدر خودش روبه‌خاطر فردای قیامت من تیکه پاره نکن

تازه، قیامت که برای من نیست.
 برای اهل حساب، اهل کتاب.
 من که از اول بیلمیرم و دنبال بهشت و جهنم نبودم.
ولم کن
در جلسات بعدی، خودش خسته می‌شه و می‌ره تو مایه ابعاد بدن
بوسه کمر، قد، بخند
چرا نمی‌خندی؟ سخت نگیر. بابا زیادی دیگه جدی گرفتی
بعد من با چشم‌های گرد نگاهش می‌کنم می‌گم: با اجازه بزرگترها، خواب دیدی خیره.تازه پدر بیامرزها همه مرادان متاهل هم هستن. من نمی‌دونم دیگه این چه عرفان جدیدی است به کشور راه پیدا کرده و من دارم شاخ در می‌آرم
خب همینه دیگه، اگه سخت نبود که همه الان عارف بودن عامو
هر وقت تونستی پایین و بالا رو جمع و در قلبت متمرکز بشی شاید بفهمی چه خبره
عجب دکون‌هایی دارید شما مردها. پناه می‌برم به خدا





۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

کارلوس

گروهی گفتند، برعرش است و نیمی بر فرش
بی‌قرار گشته‌ایم تو کجایی آخر؟
همشهری، این تفرشی بازی دنیا دنیاست هرجا که باشی تو خون ماهاست. بیست ساله می‌خوام یه اسمی یه خطی به ربط برای خودم پیدا کنم. نه گمانم اسمش بشه هویت. اما به گمانم بیش از آنچه که رایجه به من به‌نام یک زن شخصیت می‌داد
قبل از همه با این شمن سرخپوست که اسمش رو نبرم سنگین تره آشنا شدم. به‌قدری دستورات سخت بود و من از زندگی ناامید شدم که بی‌خیال هویتمم شدم
بعد از مدتی سر از خانقاه درآوردم و بعد از سنندج و قادری ها
نه فکر کنی الکی. وسط حلقة مردها تنها زنی که اجازه حضور داشت من بودم
بعد تق اینم با شیخ صنعان و دختر ترسا دراومد
تا حادثة مرگ و کمایی بیست روزه که خودشون خط و ربطم و باطل و فهمیدم راهی نیست به‌جز شناخت خودم که ام‌ال دردهاست
بسکه خر و یه دنده بودم دوسال انداختنم در بستر و چیزی برابرم نبود جز من
با من دشمن شدم باز کلی طول کشید که اوشو نشونم داد. تمام آنچه که به‌نام " من " خفه کردم سرکوب‌هایی‌ست که هر لحظه انفجار می‌کند
تعادل تنها راه نجات بود. بعد از چهار ، پنج سال خودم رو دوباره دیدم که، بی‌آنکه سعی کرده باشم بیست ساله شاگردی کلاغ‌ها رو می‌کنم و تعادل اوشو در کنارش
حالا اگر قرار تو هم مثل هم‌ولایتیت دکتر واشقانی این یه‌ذره آبرو و باور ما رو بگیری بگو تا من قبل از "خودم" علیه زاد و بومم قد علم کنم
جان حضرت عباس بذار اوشو نون و ماستش رو بخوره
خب؟
باشه؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۸, شنبه

بلاروزگار عاشقیت

چقدر دل بعضی آدم‌ها خوشه، به‌خدا
من کی گفتم عاشق شدم؟ که سورو ساتی بپا شده و شما جاموندید؟
رفتم دکتر گفته دریچه میترال قلبت دچار پیری شده و وا داده. منم گفتم: وا
دکتر؛ من یه هفته‌است هی فکر می‌کنم عاشقم.
نگو این داره از کار می‌افته!
خب خبر از این بی‌مزه تر هم می‌شه؟
دکتر جان فرمودن: شاید دیگه قلبت کشش عشق و نداره و با شدت هیجان تازه ول شده؟
گفتم دکتر: آخه الکی که قلب ول نمی‌شه! بعد هم
منم اتفاق تازه‌ای برام نیفتاده که این از حال بره! تازه دکتر جون این برای آدم زنده‌اش دیگه تاپ و توپ هم نمی‌کنه؛ چه به وهم و خیال
گفت: پس سیگارت و بذار کنار بلکه دو روز بیشتر بمونی یکی پیدا بشه

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

میترال عشق

پر از حس شکفتن و عشقه وجودم و بی‌قراری و دلهره‌های دائمی که قلبم رو به درد می‌آره
تاوان کدامین عشق ناتمام و به‌جا مانده از زندگی‌های دیرین است که اینچنین می‌شکنم
بر خود می‌لرزم و هراس عشق خواب از شبم گرفته
چه حال غریبی‌ست نازنینم؟
کجایی که همچنان در راه موندی نازنینم


کار از بغل و عشق و دلم می‌خواد گذشته.
شاید دریچه میترالم یه عیبی کرده و فکر می‌کنم، این درد عشقه؟
شاید فشارم زیادی افتاده فکر می‌کنم لرز هراس و دوری‌ست؟
شاید هپاتیتی چیزی گرفتم مجموعه همه‌اش تعبیر به عشق شده
خاک بر سر من که عمرم رو پی چیزی گذاشتم که شبیه هزار درد با و بی درمونه
خلایق هر چه لایق. تازه ادعای انالح........ ولش کن که آبرو ریزیش بیشتر از قوم فریدونه

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

فریدون


بابا عیبه به خدا خانم انصاری حال می‌کنه بره ماه شما می‌ترسی من با این حرف‌ها سوسک بشم؟
جان من بیا کمی طنز گونه نگاهش کنیم یکبار دیگه مروری هم بر کتاب مقدس عهد عتیق کردیم هم بر نژاد آریایی
قبل از انسان ، نسناس و اهریمن روی زمین زندگی می‌کردن. « به جان مادرم این رو دیگه از خودم نگفتم. زحمت بکشید قران و باز کنید، همونجاست. » حالا بماند که چقدر سرمون منت این آفرینش شش روزه به نیت انسان گذاشتن. ولی ما قربتا ان الله به نیت خوب می‌گیریم و فرض از یوم را به دوره. ولی باز از گردن ما دور
نساناس‌ها با خودشون درگیر می‌شن و جن‌ها هم با هم. ابلیس میاد زمین و از آشوب پاک می‌کنه
بعد جناب آدم تشریف میارن با اهل و عیال به عدن
آریای‌ها هم که هلو پولو بودن و به چشم سیاها بس خوش نشستن، شدن ماموران خدا. هم سرزمین دادن و هم تمدن. الله و اکبر
بانو لیلیت که از قبل تبعید شد شرق اقیانوس هند. می‌شه نژاد زرد پوست
جناب قایبل هم بعد از اینکه خدمت هابیل رسید فرستادن شرق عدن، به شایعه‌ای محدوة بین‌النهرین و از اونجا به سمت اروپا
از قرار این خدایان برهنة یونانی چنان دل از او ربودن که جناب قابیل از زمین همسر اختیار کرد.« به‌خدا اینم توی عهد عتیق ثبته. خداهم غضب می‌کنه و می‌گه: چون پسران خدا با دختران زمین آمیزش کردن عمرشون از هزار سال به صد و بیست تنزل کرد چون دیگه ظرفیت آدم بودن نداره که هزار سال زنده بمونه
خاک به‌سرم ما همیشه از این مرد ایرانی و کمر به پایینش خوردیم
در نتیجه با جدایی کی‌آرش یا کورش خودمون و آمدنش به سمت ایران ، کیانیان دو تیره شدن و اولین پادشاهی که یونانیان دیدن همین جناب فریدون بود. که از آن پس به عنوان سر سلسله هخامنشی معروف شد
چیه؟ تو هم داغ کردی؟
باقی هم در هند جا خوش کردن
البته جناب کی‌آرش و بقول یونانیان کوروش در لشکر کشی به قفقاز دیوار حراصتی بخارا را تعمیر کردن و شایع شد
اسکند ذوالقرنین بین طایفة یاجوج و ماجوج دیوار کشید. تا مردم را از گزند اون‌ها حفظ کنه

دیوار مربوطه از بعد از دیوار چین شروع می‌شد تا خزر و از پایان دریا به بعد هم الی آخر ادامه داشت . که، از حملة اهالی خزر در امان باشند
ببین من اگه همین‌طور برم جلو دین و ایمون دیگه واسه هیچکی نمی‌مونه
تو انسان خدایی را رها نکن که هر کی به کی بوده مهم اینه
تو اشرف مخلوقات و جانشین او برای تجربة عشق و زیبایی در این جهانی

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

افتخارات

فهمیدی چی شد؟
گندش درآمد واون یک ذره آبروی ایرانی هم بر باد رفت
دیروز دکتر ابراهیم واشقانی اسطوره شناس نابغه‌ای از دوستان اینجا بود و هر چه داشتیم به باد فنا داد و رفت
این دیگه موسیو زمان نیست که بگیم شایعه بود. یا راوی اهل بی‌بی‌سی لندن و ایشان چنان پوز افتخارات آریایی‌ام رو زد که دیگه نمی‌دونم به کدام سوراخ پناه ببرم؟
بذار بگم چی شده تا تو هم به‌قدر من حالشو ببری. آخه مصیبت وقتی گروهی بشه، از دردش کم می‌شه
خلاصه که ایلی کاکا سیاه که یحتمل بنا به فرمایشات ایشان خودشون از نیمکره جنوبی به ایران مهاجرت و فاتح بودن در ایران سکونت داشتند که در تاریخ به دیو لقب گرفتند
دیو = سیاه پوست
آریایی‌های مهاجر از سیبری تشریف آوردن و این سرزمین زیبا و پر افتخار را از چنگشون درآوردن
حالا توفکر می‌کنی روت بشه جایی بگی ما هم مثل اسرائیل یا امریکا قاصب سرزمین مادری سیاهان بودیم؟
یا اول که سیاه نیم‌کره که تشریف فرما شدن خدمت چه قومی را رسیدن و سرزمینشون رو تصاحب کردن؟
آریایی‌های سرما زده هم که کلی داستان اسطوره‌ای در پسه اون قد و قامت بلند و چهرهای سفیدشون اون‌ها را به خاندان مقدسی بدل ساخته از سیبری تشریفشون رو آوردن به سرزمین معتدل و بهشتی ما و تقسیمات بعدی که همه می‌دونیم
تموم نشده بیا پایین باقیش مونده

کی‌آرش = کورش


شایعه است که، آریایی تبار والا مقام هنر نوشتن را از دیوان آموختند. برای همین ما از واژة دیوان حافظ استفاده می‌کنیم.
دیگه پز چی داریم بدیم؟
من یواشی دلم و خوش می‌کنم به اینکه، در نیمکرة جنوبی بدعت هیچ‌گونه خلاقیتی گذاشته نخواهد شد.
چون گرما مجالی برای خلاقیت و صحرای خشک مجالی برای تفکر بیرونی نمی‌گذاره
بگیم از قومی که پیش از اون‌ها در ایران ساکن بودن و نوشتن را آموخته باشن

خب پس این قوم آریایی مقدس که بنا به گفتة ایشان یحتمل " جناب آدم و خواهر و مادرش بودن " به این سرزمین آمدن برای ایجاد تعادل و تمدن.
قابیل به شرق عدن رفت که می‌شه سمت هندوستان
لابد
شیث هم به بلاد فرنگ رفته و شد نژاد ژرمن، که به معنای "مردآریایی‌"ست
حالا این بی‌سوادها چطور به این تمدن افسانه‌ای رسیدن الله و اعلم؟
خلاصه که اوضاعی‌ست که بهترین حالتش بی‌سوادی است و نفهمیدن. من که خیلی وقته به خودمم شک کردم
یه روز می‌شنویم از نسل "مشیه و مشیانه " نژاد " کی‌او‌مرث " یا کیومرث" و یا " گیومرث " بودیم که از بوته ریواس براومدیم و باید مواظب باشیم روزی خورشت نشیم

حالا هم منت دیوان به سرمون نشست
جماعت هم که ربه‌ر هر کی میاد بهمون خط می‌ده و یه روز خدا بر عرش است و روز دیگر بر فرش
دیگه پز چی رو داریم بدیم؟
تازه این وسط حضور لیلیت هم سندیتی بیشتر پیدا کرد که تبعید شد به شرق اقیانوس هند
میگم‌ها، قیامت همین فروپاشی باورها نیست؟
ما موندیم و زرتشت، کی تق اینم دربیاد خدا داند.
چون در این باب هم می‌فرمایند: زرتشت و میترا یکی‌ست.
من که داغ کردم
یکی بیاد و افکارم رو از زمین جمع و روی بند پهن
کنه.

شاید زیر آفتاب دوباره تطهیر بشه و به رویای خوش تقدس آریایی تباری و اولاد آدمی فرو برم که این به از هیچی‌ست


۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۱, شنبه

تسهیم


بیا قسمت بکنیم
ما به تسهیم نیاز داریم. تسهیم عشق، تسهیم حقوق انسانی
و تسهیم شادی ها و رنج ها
داریم به خواب می ریم و دل خوش زنده بودنیم و در حالی زندگی می‌کنیم که چیزی از ما به دنیا اضافه نمی‌شه .
از همه هستی انتظار کمک و هم‌دردی داریم و یاری نمی‌کنیم
گم‌شدة خویشیم و باور نمی‌کنیم
وقتی تو یکی حالت بهتر می‌شه؛ روی کل اجزاع کائنات تاثیر می‌ذاره و همین طور برعکس
بهتر نیست به جای این‌همه نقاب، تمرین کنیم دوست داشتن و دوست داشته شدن را؟
صادقانه پر مهر یکدیگر را درآغوش انسانیت بفشاریم و تسهیم کنیم همة زیبایی‌هایی را که برای تجربه‌اش به جهان بازآمدیم
و کامل کنیم همه آن نقصانی که بر روح‌ الهی‌ تحمیل شد
بیا عاشق باشیم

چارلي چاپلين به دخترش

تا وقتي قلب عريان كسي را نديدي بدن عريانت را نشانش نده!
هيچ گاه چشمانت را براي كسي كه معني نگاهت را نمي فهمد گريان مكن
قلبت را خالي نگه دار اگر هم يه روزي خواستي كسي را در قلبت جاي دهي سعي كن كه فقط يك نفر باشد به او بگو كه تو را بيش تر از خودم وكمتر از خدا دوست دارم زيرا كه به خدا اعتقاد دارم وبه تو نياز دارم

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۰, جمعه

موسیو زمان

گفتند:« تنها تنها رفتن عریضه انداختن» گفتیم از اینم عقب موندیم. ولی خبر نداشتم داستان صف و بی‌بی جهان و اینا شروع شده و بچه‌ها باید در ریم که صاحبش اومد
بابا اینکه خیلی سه شد؟!
این جناب موسیو زمان قرار بود وقتی می‌آد توپ بیفته زمین ما و خلاصه سروری و اینا
پس چی شد؟
حالا کار ندارم که مفهوم واقعی نام این موسیو همیشه برای امداد و راهنمایی حاضر بودنه. مثل جد اکبر بزرگوارش. که از بیت‌المال چراغ اضافه نمی‌سوزوند
گفتند نگو میسیو زمان. بگو موسیو حق. بسم‌الله رو گفتیم و نشستیم به امید حق
اما این حق که هنوز رخ عیان نکرده و همچنان از نظر پنهان است، ببخشید داره تر....... همه رو می‌ده.
از حالا که پا به‌پای پرزیدنت راه افتاده همه جا، داره تقش در می‌آد. وای به روزی که از پرده درآد
نگفتم: دقیقه نود می‌فهمیم کاش مثل آدم زندگی کرده بودیم؟
بیا تا چشم من یکی چارتا که خودم و هلاک و پلاک صف این جناب نکنم
تازه واسمون وعده خشک‌سالی هم از برکت این حضور گرفتن که زیادی خوشمون نشه. ولی اصلا خودت رو نباز که مصیبت وقتی گروهی باشه، دردش هم کمتر می‌شه
حتی اگر همه از بی‌آبی بمیریم. ولی اصلا مهم نیست. معاون میسیو حق فرمودن، امریکا امسال از خشک‌سالی پوزش بیشتر از ما زده می‌شه
بیچاره موسیو حق که نیامده آبروش رفت

تکلیف جمعه

این جمعه تصمیم گرفتم تا پوست با حزن غروب برم و با چشم باز به این درد نگاه کنم

زار بزنم از ته وجود.

وابدم به هر آنچه که هر جمعه از آن گریختم
چند روزی درد زایشی نو گریبان را گرفته و نمی‌فهمم این پوست اندازی از کدام نوع معناست
اما درد زایش و اتاق زایمان را هر لحظه می‌بینم و در انتظار می‌نشینم
از هر چه فرار کنم اصلاح نمیشه فقط گم می‌شه.
آره می‌دونم همه همه جا این درد را داریم. اما شاید همه در همه‌جا یکبار هم که شده به این درد نگاه کنیم. اجازه بده ما رو باخودش تا جایی ببره که درد ریشه داره

یک طنز:

مال من از حالا می‌دونم که درد بین تکالیف تلمبار شدة وقت غروب جمعه است که نمی‌دونستم چه خاکی باید به سر کنم و همیشه آرزو داشتم شنبه‌ها بمیرم.
خدا را چه دیدی، با این قصد کهنه چه بسا که در یک روز شنبه هم بمیرم؟

گلی و اول مهر



نه تموم که نشد، تازه مونده
امروز غم غربت دارم. بد جوری هم دلتنگم و حس غریبی همة وجودم رو گرفته.
نماز ظهر را بین گل‌های بالکنی می‌خوندم که، نگاهم با خط افق رفت. از انحنای زمین گذشت و دلم خالی و زیر پاهام فروریخت و شناور در خدا بودم. من نبودم ولی بی‌شک گلی بود.
مثل لحظه‌ای که از جسم جدا می‌شدم. دلم هوری ریخت که، وای!!!!!!
می‌دونستم دارم می‌میرم. چه خوب!
می‌دونستم این منه عزیزم یه بلایی سرش اومده، باز هم مهم نیست
رخت عاریتی که تعلق خاطر نداره
دیدم مادرم، اصلا مهم نبود. دو انسان خدای آزاد که دیگه صاحب نداره
همه شوق خانه بود. به کجا؟ لابد همان ناکجای معروف. اما شوق که هیچ
از شعف سر از پا نمی‌شناختم
گلی بعد از روز اول دبستان به خونه برمی‌گشت و از ذوق سر از پا نداشت
امروز از بعد از نماز بدجور دلتنگم. دلتنگی جایی که نمی‌دونم کجاست ولی یادش در تک‌تک سلول‌هام هست. اینجا چیزی که شادم کنه دیگه وجود نداره. حتی شادی‌های حقیقی انسانی دیگه قلبم و به شوق نمی‌آره
پر از حس رفتنم
شاید وقتش شده؟ البته بار قبل که خبر نکرده اومد. جان مادرت تشریف بیار که جا تنگم آمده

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

کهنه سرا


فکر کن! نه فکر نکن چون تو هم در این صبح جمعه مثل من سرت داغ می‌شه
هنوز آدم‌هایی رو می‌بینم که دارن به عزرائیل نزدیک می‌شن و هم‌چنان نگران عمر در پیش رو هستند. البته که عمر دست خداوندگار عالم است و خدا را چه دیدی، شاید این‌ها بخشی از انسان‌های رجوع به اصل کرده باشند و تضمین عمر هزار ساله را از بالا گرفتن و با این حساب می‌شه گفت تازه در عنفوان جوانی و شکفتن قرار دارند
که خب البته هم می‌تونن هر روز یکی را امتحان کنند آنقدر که در آیندة هزارساله و پیری تنها نمونند
اما منو تو چی که خود باور داریم امروز و فردا و یا هر لحظه جناب عزرائیل جفت شیش می‌آره و رفاقت با برادر جبرئیل هم دیگر کار گشا نخواهد بود
باید کیسه همه آرزوها رو پشت سر بذاری و با واقعیت اکنون زندگی کنی
مردم خبر ندارند همچنان در پی آرزوهایی هستند که حتی اگر به دست بیارن دیگه به درد نمی‌خوره، چون همچنان دنبال آرزوهای به‌جا مانده از جوانی می‌گردن و در حالیکه نه دیگه اون چیزها ما را خوشحال می‌کنه، نه انقدر احمقیم دیگه که به سادگی باورش کنیم
و نه اصلا لازمش داریم
شاید قدیم دلم می‌خواست، یکی باشه باهاش از دیوار راست بالا برم،نصف شب ببرمش قبرستون کهنه تماشا کنیم یا ساعت‌ها بس بشینه تا مدیتیشنت را تمام کنی
الان نه اون دیگه حوصله این‌ها را داره و نه ما
بد نیست یک باز نگری در آرزوهای عاشقانه داشته باشیم
عشقی عاری از وحشت و خودخواهی که بتونی در آرامش از اینهمه خستگی‌های اجتماعی فارغ بشی
من‌که برنامه آینده هجرت به هند، که دیگه تحمل این امواج خودخواهی انسانی که برما اثر می‌گذاره را ندارم
دلم آرامش می‌خواد برای سفر، برای دل کند
دیگه حتی عشق هم نمی‌خوام که با ورودش می‌تونه تو رو برای باقی عمر مونده تو خماری و دردسر بندازه
خلاصه اینکه، بچه‌ها بهتر نیست باور کنیم بزرگ شدیم و آرزوهای کهنه دیگه برای سن ما کارگر نیست؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

کودکانة عاشقانه




هیچ‌وقت یادم نمی‌ره چطور یه‌روز سر کلاس زبان دوم راهنمایی خانم معلم زد توی خال یکی از پسرای کلاس که من تا اون روز همگی رو سیب زمینی می‌دیدم
کامبیز گرد و قلمبه ده دقیقه‌ای می‌شد رفته بود زیر میز و بیرون نمی‌اومد. من که هالو حدس می‌زدم درس حاضر نکرده
تا اینکه خانم معلم خم شد زیر میز و کامبیز رو با گوش بیرون کشید
تازه زنگ تفریح از حرف‌های باقی دخترها فهمیدم، آقا اون زیر مزنه دامن یه‌وجب بالای زانوی خانم معلم رو پیدا می‌کرد
خانم معلم آلامد، چند کلمه ازش پرسید که کامبیز که خودش همین‌طوری بر بود از ترس از زبون هم رفت. تا اینکه خانم پرسید: لاو
بزمچة احمق بلافاصله گفت: خانوم یعنی " عشق "
خانوم که کارد می‌زدی خون ازش بیرون نمی‌زد گفت: بشین کره خر احمق.
از قنداق فقط پدر سوخته بازی یاد می‌گیرید
ای خانم کجایی که خریت کنجکاوانة همة بچه‌های کلاس روی سر من
پدر سوخته ها بلد نیستن بنویسن ولی بلدن اول از همه عاشق بشن

تقویم قمر در عقرب




شکر پروردگار عالم که
قبل از همه خودم گفتم که چقدر بی‌جنبه‌ام.
فی‌الواقع در هیچ چیز جنبه ندارم علی‌الخصوص
مایه‌های خلاف
چند سال پیش یادش بخیر از این‌ور به اون‌ور آب تونل زده بودیم و خلاصه یه ساعت هم به دست راست می‌بستم که زمانش بیست و چهار ساعت عقب تر را نشان می‌داد.
گو اینکه گاهی باب دلخوش کنک با نگاهی به دست راز یه روز جوانتر می‌شدم و به دیروز برمی‌گشتم
بماند که چه جونی کندم تا ساعتم رو فقط به وقت خودم تنظیم کنم
از وقتی با رفقای اینو و اون‌ور آبی بده بستون وبگاهی پیدا کردم، دو تقویم روی میزم دارم که دو تعطیلی، دو شب‌جمعه و دو جمعه داره
گفتم که هر چی می‌کشم فقط از خودم می‌کشم
حالا یه نوبت به وقت خودمون جمعه غروب دلم می‌گیره و شب‌تعطیل غصه می‌خورم که چرا تنهام
یک نوبت هم شنبه یک‌شبنه‌ها
بدبختی نیست؟
به اینم می‌گن زندگی؟
حکایت فیل و فیل بانی‌ست که از بچگی یک پای فیل رو با یک طناب باریک به یک درخت جوان می‌بنده و تا ابد مانع حرکت فیل چند تنی می‌شه. چون باورش را از فیل گرفتن

راستی، یکی از رقفای بلاد کفرستان ته اوراق بلاگ منو امروز درآورده.
خدا کنه نخواد توش تخمه یا نخودچی کیشمیش بریزه.
چون برگ برگ باز می‌کنه.
دستت درد نکنه غریبه که تو یکی داری دنبال یه چیزی بین این‌همه اراجیف من می‌گردی



زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...