۱۳۸۷ خرداد ۶, دوشنبه

مرگ واره

یادمه از بچگی به هر کسی وابسته شدم، مرد
درواقع هرکسی را در تنهایی خدای خودم پنداشتم، مرد. اولینش پدر بود که در شانزده سالگی ترکم کرد.همین‌طور حساب رو داشته باش که تا وقت تجربة مرگم هی وابسته شدم، طرف هی مرد
دیگه ترسیده بودم که وای چه نحوستی!
یعنی زودترش فهمیده بودم چه نحوستی و برای همین وقتی قرار شد بچه‌ها نباشن از ته دل پذیرفتم. چون می‌ترسیدم مبادا وابستگی از این دست هم جزو همان وابستگی‌ها قرار بگیره
اما همشهری، تنها پیام اینها برای من زندگی بود. پیامی که انقدر نفهمیدم تا با زور توسری حالیم کردن
من باید زندگی دوست داشتن را یادمی‌گرفتم.
در لحظه زندگی کردن و بودن در اکنون و بی وابستگی به بیرون. نه اینکه فکر کنی من باعث مرگ کسی بودم
نه
مقدر بود وابستة کسانی بشم که قرار بود بمیرن. پدر ، پدر همسر، برادر و خواهر. این‌ها به همین ترتیب جایگزین می‌شدند و به همین ترتیب هم رفتن
من کاره‌ای نیستم جز تقدیر. این یعنی هوش و امکانات بی‌حدی که هستی در اختیار ما گذاشته
چند وقت یکبار در صفحه شما چشمم به متن‌های مشابه متن اخیر می‌افته. مرگ دوستی، نازنینی که تو را سخت آزرده و بسیار طبیعی‌ست
اما، امثال فرهاد رفتن تا با مرگشون به تو امثال تو بیاموزند که تا هستید زندگی کنید و کم توجه‌تون رو به بخش تاریک زندگی بدهید. کم به دنیا غر بزن و مدتی طول موجت رو به سمت زیبایی‌ها و امکانات خدای‌گونه‌ای بده که در اختیار داری و فراموشش کردی
حداقلش اینه که با یادآوردن من باور کنی موجوداتی هم هستند که برعکس تو فکر می‌کنند و در همین جهنمی که تو ازش فرار کردی بهشت گونه زیست می‌کنند
من که با کسی فرق ندارم مگر در باورها و این همان بخشی‌ست که ما در این جهان تجربه می‌کنیم
شاید برای همینه که دیگه نه با سیاست کار دارم و نه باخبر

من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...