۱۳۸۷ خرداد ۳, جمعه

بهشت و جهنم در من


همیشه توی صندوق عقب یه تخته شاسی و کیف ابزار و نوارهای مورد علاقه، کتاب‌هایی که امکان داشت یه کاری باهاشون داشته باشم و لازمم بشه، و خلاصه هر آنچه که از گذشته اعتبار آرامش کسب کرده بود دنبالم همه‌جا می‌بردم به‌علاوةیک دسته کلید حدود نیم‌کیلو گرم
کلید درهای مختلفی که هر بار در جنگل خدا قفل و باز می‌شد و فکر می‌کردم پناهگاهم امنه
این رو داشته باش همشهری تا باقیش رو بگم.
فقط به من فکر می‌کردم، منی که در مرگ دلم نخواست لحظه‌ای برگردم و حتی نگاهش کنم.
نمی‌دونم در این یازده سال که از آن زمان می‌گذره چقدر تغییر کرده‌ام اما می‌فهمم سبک قدم برمی‌دارم. حتی اگر گاه با کمک عصای چوبی
از این عصا بگم که بزرگترین موهبت هستی شد.
به‌قول موسی، باهاش راه می‌رم، بهش تکیه می‌کنم و ........... اما همیشه به یاد خواهم داشت تلخ پیش از حادثه که هیچ میلی به رجعتش نداشتم
همیشه سرگردان بود. دوستانم همگی در کرج ساکن و من بین این چند راهی در رفت و آمد مدام . اما لحظه‌ای.
نرسیده هنوز یک چای نخورده، پشیمان و دوباره راه رفته را برمی‌گشتم. شمال هم همین وضع بود. وسط خیابون فکر می‌کردم پایتخت تنگ آمده و باید برم و همان لحظه مسیر تازه را می‌گرفتم مسیری که در نهایت تولد یا مرگم را در خود جای داده بود
تمام این جاده طی می‌شد تا در لحظة رسیدن بفهمم بیخود آمدم و تا سپیده برای بازگشت لحظه شماری می‌کردم

چیزی برای فرار وجود نداشت. من کوله باری از گذشته را بر پشت خود همسان با لوازم مورد نیاز حمل می‌کردم که مبادا لحظه‌ای آزرده گردم
اما، آرامش را باید از درون جستجو می‌کردم و برای این‌کار راهی جز عبور از کولة مذبور نداشتم. کوله‌ای که هر لحظه فقط یادآوری می‌کرد، چقدر تنهام. چقدر زندگی بیخود و زشت بوده
کوله‌ای که سراسر خطاهای انسانی ، قضاوت‌ها و گذشته‌ای بود که حتی لحظه‌ای امکان بازگشت و تصحیح آن وجود نداشت
روزی کوله را شکافتم و با هر آنچه که از آن می‌گریختم نشستم. چیزی درون کوله جز " من " و تعاریف کهنه‌اش نبود
از خود به کجا پناه می‌بردم؟
تنها چاره پذیرش من بود که باید از سر راه خود کنار می‌رفتم و اجازه می‌دادم شیرین از پسه تلخ سخن بگوید و من هرگز شیرین را ندیده بودم
آره، همشهری کافی‌ست کوله را زمین بگذاری و با گذشتن از خود و همة پشت سر غیر قابل جبران، به لحظة اکنون بنگری
هیچ کس در قبال ما مقصر نیست. که ما از او هستیم و با اختیار کامل آمدیم تا به زندگی بهشتی، گندی جهنمی بکشیم
کوله رو بذار زمین، در دشت‌های فراهان بدو و کودکی کن
دکتر می‌گه اینک هوای فراهان بهشتی است و مشتی آد م باحال کم داره. چشم ببند و سر به موطن بزن
نفسی تازه کن و دوباره بخند

من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...