۱۳۸۷ خرداد ۶, دوشنبه

از دست شما




ببخشیدا، شما وقتی فهمیدی خدا هستی، چکار کردی؟
یعنی کی به شما گفت که خدا هستی؟
ببخشیدا ولی من شب‌ها خوابم نمی‌بره و همه‌اش دارم به شما فکر می‌کنم و آتیش جهندم
خیلی لازم بود همه رو هی بترسونی، یا شما اینا رو نگفتی؟
اگه خودت می‌گی که ما خدا هستیم، پس چطور روت می‌شه یواشکی ببینی ما داریم چکار می‌کنیم.
راسته شیطونم شما ساختی؟
راسته خودت خواستی به آدم اینا بگه برن سیب بخورن؟
راسته که خواستی اینا لج کنن و برن مثل من یواشکی گوشة بهشت سیب بخورن؟
وقتی همه چیزا رو خودت می‌خوای په واسه چی ما باهاس دعوا بشیم؟ هان؟
به نظر شما این بد نیست که ما حتی یواشکی نمی‌تونیم فکر کنیم؛ ولی شما ما رو بخاطر عوضی فهمیدن، می‌اندازی جهندم؟
راسته که گفتی منم خدام؟
یعنی همة، همة آدما که ساختی، خدان؟
پس واسه چی آتیش گذاشتی بندازی توش کباب بشیم؟ مگه خدا هم می‌سوزه؟
اوه! نکنه خودت یبار سوختی که فهمیدی سوختن چیز بدیه؟ مگه شما دست و پا هم داری؟
وای این‌طوری چه‌جوری خودت و قایم می‌کنی که هیشکی نمی‌بینه. حتما انقده گنده‌ای که ما این‌هایی که فکر می‌کنیم اسمش دنیاس داریم از تو ی یه چشمت می‌بینیم؟
خب پس چرا شما که انقده بزرگی همه چیزا رو سختش کردی؟
حالا اگه یه‌بار بابک اعظم خانوم اینا با من عروس دوماد بازی کرد، چه اشکالی داشت؟
فقطم یه‌بارم یواشکی از توی انباری گردو برداشتم بی‌خبر ته حیاط شکوندم و خوردم. ولی هر شب خواب می‌بینم تو داری منو بخاطر چند تا گردو آتیش می‌زنی
خب تو که خدایی نباید این گردوها به چشت بیاد. چرا انقدر گردو نساختی که همه داشته باشن و کسی یواشکی گردو نخوره؟
هان؟ ها؟ حالا منم باهاس برم جهندم؟

من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...