عجب تحویل بازاری شد امروز همشهری!
به سنت دیرینة آبا اجدادی کلی امروز خودمون رو تحویل گرفتیم. یادش بخیر روشنفکر فقید ما فریدون فرخزاد "که یادمان داد چطور ببالیم به هم
از شوخی گذشته من امروز از شما هدیهای گرفتم که بسیار ارزشمند بود و به من واجب شد از شما سپاسگذاری کنم
بعد از ظهر تا حالا رو بیرون از خونه بودم.
اولش برای مطلبی و بعد
حتی مطلب فراموش شد و من در مسیرهایی که بههم وصل میشد و امتداد مییافت، بیآنکه خواسته باشم مسیرها تاریخچة کهنهای را ورق میزد که روزی صاحبش من بودم و حتی چه بسا خود من بودم با همین جدیت که اکنون هستم
وقتی قرار باشه تو حسابی حال کنی، پسرک زوری توی کارواش یه سیدی جدید میده و تو با اون و مسیر راهی بشی. عین حرکت در بیوزنی بود. فارغ و آزاد
و اینکه، خود من بودم
بی تعلق بی گله بی دغدغه از کوچههای پشت هم میگذشتم. حتی کوچههایی که در جغرافیای ذهن من خط قرمز خورده بودن، همه پاک و یکدست امروزبرابرم بود.
بارها به یاد تو افتادم و از تو تشکر کردم که امروز، من را به دیروز ربط دادی و من چه سبکبال آزادانه از آنها میگذشتم
پشت چراغ فرمانیه مرد آکاردئون نواز شادی میفروخت و
مردم در گیر هم بودند
و من فارغ از همه بخشی از کل؛ دیدم که همه یک عشقی حتی اگر کوچک
حتی اگر بزرگ، در سینه دارن
برای خاطرش صبح چشم باز میکنند دیدم همه رفتند و عشق موند
من در برابرش حقیر بودم
و جهان چه زیبا بود
من تو را هم دیدم.
من آزاده یا همه آنها را که در دلم جا دارند، با هم و در هم؛ به یکجا دیدم
دستت درد نکنه همشهری
به سنت دیرینة آبا اجدادی کلی امروز خودمون رو تحویل گرفتیم. یادش بخیر روشنفکر فقید ما فریدون فرخزاد "که یادمان داد چطور ببالیم به هم
از شوخی گذشته من امروز از شما هدیهای گرفتم که بسیار ارزشمند بود و به من واجب شد از شما سپاسگذاری کنم
بعد از ظهر تا حالا رو بیرون از خونه بودم.
اولش برای مطلبی و بعد
حتی مطلب فراموش شد و من در مسیرهایی که بههم وصل میشد و امتداد مییافت، بیآنکه خواسته باشم مسیرها تاریخچة کهنهای را ورق میزد که روزی صاحبش من بودم و حتی چه بسا خود من بودم با همین جدیت که اکنون هستم
وقتی قرار باشه تو حسابی حال کنی، پسرک زوری توی کارواش یه سیدی جدید میده و تو با اون و مسیر راهی بشی. عین حرکت در بیوزنی بود. فارغ و آزاد
و اینکه، خود من بودم
بی تعلق بی گله بی دغدغه از کوچههای پشت هم میگذشتم. حتی کوچههایی که در جغرافیای ذهن من خط قرمز خورده بودن، همه پاک و یکدست امروزبرابرم بود.
بارها به یاد تو افتادم و از تو تشکر کردم که امروز، من را به دیروز ربط دادی و من چه سبکبال آزادانه از آنها میگذشتم
پشت چراغ فرمانیه مرد آکاردئون نواز شادی میفروخت و
مردم در گیر هم بودند
و من فارغ از همه بخشی از کل؛ دیدم که همه یک عشقی حتی اگر کوچک
حتی اگر بزرگ، در سینه دارن
برای خاطرش صبح چشم باز میکنند دیدم همه رفتند و عشق موند
من در برابرش حقیر بودم
و جهان چه زیبا بود
من تو را هم دیدم.
من آزاده یا همه آنها را که در دلم جا دارند، با هم و در هم؛ به یکجا دیدم
دستت درد نکنه همشهری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر