۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

کارلوس

گروهی گفتند، برعرش است و نیمی بر فرش
بی‌قرار گشته‌ایم تو کجایی آخر؟
همشهری، این تفرشی بازی دنیا دنیاست هرجا که باشی تو خون ماهاست. بیست ساله می‌خوام یه اسمی یه خطی به ربط برای خودم پیدا کنم. نه گمانم اسمش بشه هویت. اما به گمانم بیش از آنچه که رایجه به من به‌نام یک زن شخصیت می‌داد
قبل از همه با این شمن سرخپوست که اسمش رو نبرم سنگین تره آشنا شدم. به‌قدری دستورات سخت بود و من از زندگی ناامید شدم که بی‌خیال هویتمم شدم
بعد از مدتی سر از خانقاه درآوردم و بعد از سنندج و قادری ها
نه فکر کنی الکی. وسط حلقة مردها تنها زنی که اجازه حضور داشت من بودم
بعد تق اینم با شیخ صنعان و دختر ترسا دراومد
تا حادثة مرگ و کمایی بیست روزه که خودشون خط و ربطم و باطل و فهمیدم راهی نیست به‌جز شناخت خودم که ام‌ال دردهاست
بسکه خر و یه دنده بودم دوسال انداختنم در بستر و چیزی برابرم نبود جز من
با من دشمن شدم باز کلی طول کشید که اوشو نشونم داد. تمام آنچه که به‌نام " من " خفه کردم سرکوب‌هایی‌ست که هر لحظه انفجار می‌کند
تعادل تنها راه نجات بود. بعد از چهار ، پنج سال خودم رو دوباره دیدم که، بی‌آنکه سعی کرده باشم بیست ساله شاگردی کلاغ‌ها رو می‌کنم و تعادل اوشو در کنارش
حالا اگر قرار تو هم مثل هم‌ولایتیت دکتر واشقانی این یه‌ذره آبرو و باور ما رو بگیری بگو تا من قبل از "خودم" علیه زاد و بومم قد علم کنم
جان حضرت عباس بذار اوشو نون و ماستش رو بخوره
خب؟
باشه؟

من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...