از وقتی فهمیدم اسم جنسم دختره، یادم دادن به چشم کسی نگاه نکنم که، بی شرمیست
جواب بلند ندم، که وقاحته
با مردها حرف نزنم، که، آتیش جهنم برم واجبه
الی آخر به اسم دختر باید نجیب باشه، همه چیزم رو گرفتند. همونطور که تا سالها از دینم میترسیدم
شاید اونها هم بیش از این یاد نگرفته بودن ولی من یکی که میدونم تاوان زیادی دادم. چمیدونم شاید بارها نیمهام از کنارم گذشته، تنم لرزیده ولی برنگشتم وقاحت و بیشرمی را گردن بگیرم
شاید آدمهای زیادی از زندگیهای چمیدونم موازی یا پیشین و حتی پسین رو ببینم و بهیاد نیارم. چون نگاه کردن در چشم مردم، بیشرمی است
انقدر گفتن تا خودشون هم باور کردن
هربار هیجانزده به اتاق دویدم تا از یک شاهکار تازه حرف بزنم، با اخم خانم والده روبرو شدم که معناش این بود: یک خانم باید لیدی باشه و اینطوری مثل چارپا وارد اتاق نشه و آرامش خانه را برهم نزنه
از همونجا یادگرفتم باید هیجاناتم را پنهان کنم « چگالی عشق » مهمترینش بود و خانم والده هرگز نفهمید که من اصلا اصراری بر لیدی بودن ندارم و خانمی هم برازندة من نیست.
بذار از درختم برم بالا و زندگی را خوش است. آنچه که تو نباید بگویی تابو میشه و از درون رشد میکنه و
شاید برای همه این هیجانات بود که یکباره در هجده سالگی به خانموالده گفتم: من ازدواج کردم
جواب بلند ندم، که وقاحته
با مردها حرف نزنم، که، آتیش جهنم برم واجبه
الی آخر به اسم دختر باید نجیب باشه، همه چیزم رو گرفتند. همونطور که تا سالها از دینم میترسیدم
شاید اونها هم بیش از این یاد نگرفته بودن ولی من یکی که میدونم تاوان زیادی دادم. چمیدونم شاید بارها نیمهام از کنارم گذشته، تنم لرزیده ولی برنگشتم وقاحت و بیشرمی را گردن بگیرم
شاید آدمهای زیادی از زندگیهای چمیدونم موازی یا پیشین و حتی پسین رو ببینم و بهیاد نیارم. چون نگاه کردن در چشم مردم، بیشرمی است
انقدر گفتن تا خودشون هم باور کردن
هربار هیجانزده به اتاق دویدم تا از یک شاهکار تازه حرف بزنم، با اخم خانم والده روبرو شدم که معناش این بود: یک خانم باید لیدی باشه و اینطوری مثل چارپا وارد اتاق نشه و آرامش خانه را برهم نزنه
از همونجا یادگرفتم باید هیجاناتم را پنهان کنم « چگالی عشق » مهمترینش بود و خانم والده هرگز نفهمید که من اصلا اصراری بر لیدی بودن ندارم و خانمی هم برازندة من نیست.
بذار از درختم برم بالا و زندگی را خوش است. آنچه که تو نباید بگویی تابو میشه و از درون رشد میکنه و
شاید برای همه این هیجانات بود که یکباره در هجده سالگی به خانموالده گفتم: من ازدواج کردم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر