بالاخره یکیدو ساعت باغبونی در بالکنی میتونه نوعی تراپی باشه. چرا که نه؟
در عصر آگاهی یاد میگیریم که چطور شاد یا سرحال باشیم، بی دوپینگ و برای کشف یکی یکی راهها اقدام میکنیم
یکی از راههای مکشوفة برای من، رجوع به طبیعته. حالا اگر نشد از خونه برم بیرون هم مهم نیست چون طبیعت همیشه بخشی از زندگی من و همان بالکنی معروف در طبقة پنجم بهارشمالیست.
دیدی دارم بیپرده میشم!
چون دیگه اونچیزهایی که زمانی دو دستی به اونها چسبیده بودم و برام اعتبار درست و صحیح داشت، دیگه وجود نداره
این رو وقتی فهمیدم که پریشب در حالیکه کلید ساز داشت خودش رو چنگ میزد تا برای سوییچ شکسته من راهی پیدا کنه، اونهم خیلی دورتر از خونهام و جای پر تردد بهار که برای خرید رفته بودم باید گیر بیفتم
با شنیدن اذان، ناخودآگاه دو قدو به پیاده رفتم و کنار خیابونی که سیو چند سال طاووسانه در آن رفتم و آمدم و کلی فیس به دماغ انداخت؛ بی توجه به هیچ نام و نشان ایستادم، نماز خواندم.
بیآنکه حتی لحظهای براش طرحی ریخته باشم یا به کسی جز من و آن لحظه، حقیقت داده باشم
مسجد رضا در چند قدمی و من با حال موذن و چراغهای سبزش کنار خیابون بهار نماز نابی خوندم
وای که چه حالی کردم، فقط چون در لحظه عمل کرده بودم
و همه منها و گذشتهها و پدربزرگوار و آبروی همشهریها در باورم نبود
چه بلند مرتبه هستی آزادی
در عصر آگاهی یاد میگیریم که چطور شاد یا سرحال باشیم، بی دوپینگ و برای کشف یکی یکی راهها اقدام میکنیم
یکی از راههای مکشوفة برای من، رجوع به طبیعته. حالا اگر نشد از خونه برم بیرون هم مهم نیست چون طبیعت همیشه بخشی از زندگی من و همان بالکنی معروف در طبقة پنجم بهارشمالیست.
دیدی دارم بیپرده میشم!
چون دیگه اونچیزهایی که زمانی دو دستی به اونها چسبیده بودم و برام اعتبار درست و صحیح داشت، دیگه وجود نداره
این رو وقتی فهمیدم که پریشب در حالیکه کلید ساز داشت خودش رو چنگ میزد تا برای سوییچ شکسته من راهی پیدا کنه، اونهم خیلی دورتر از خونهام و جای پر تردد بهار که برای خرید رفته بودم باید گیر بیفتم
با شنیدن اذان، ناخودآگاه دو قدو به پیاده رفتم و کنار خیابونی که سیو چند سال طاووسانه در آن رفتم و آمدم و کلی فیس به دماغ انداخت؛ بی توجه به هیچ نام و نشان ایستادم، نماز خواندم.
بیآنکه حتی لحظهای براش طرحی ریخته باشم یا به کسی جز من و آن لحظه، حقیقت داده باشم
مسجد رضا در چند قدمی و من با حال موذن و چراغهای سبزش کنار خیابون بهار نماز نابی خوندم
وای که چه حالی کردم، فقط چون در لحظه عمل کرده بودم
و همه منها و گذشتهها و پدربزرگوار و آبروی همشهریها در باورم نبود
چه بلند مرتبه هستی آزادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر