۱۳۹۳ بهمن ۱۱, شنبه

وسواس کمال




از قدیم و ندیم، شنبه‌ها مخصوص نظافت بوده
امروز کار مضاعف هم بود، زیرا باید جا خالی کنم برای آتلیه‌ی سیار جناب انوش خان
هم‌چین بگی نگی یه نموره ماتم گرفتم، می‌ترسم خایی که هم این‌جا و هم در منزل بانو والده برای بوم‌ها خالی کردم
کافی نباشه
البته که قصد نگه‌داری همه‌اش رو ندارم.
اون‌هایی که فکر می‌کنم برای کارم مناسب،  می‌مونه و باقی رو به یه هنرجو هدیه می‌دم و شاید به چند نفر
اون‌هم به وقت‌ش خودش پیداش می‌شه
چه بسا کل ساختمون رو به نقاشی واداشتم بل‌که دو سه‌تا هنر مند نهانی شکوفا بشه
مگه چه‌قدر از عمرم باقی‌ مونده که وقت کنم روی همه‌اش کار کنم؟
با یک خروار رنگ البته نه وینزور
خلاصه که ذهنم رفته تو کار نگرانی بابت جا و می‌ترسم برم کارگاه
کار تموم شده.
فقط آکسان گیری نهایی‌ش مونده و نمی‌خوام ذهن سوژه یافته
گند بزنه به کار
دیگه مشیانه بس
کارهای جدید در پیش است
پریشب پای تلفن با پریا می‌گفتم:
وای مادر من هر کار رو چند بار هی می‌ذارم روی پایه و هی دستکاری می‌کنم،
زیرا زورم می‌آد هی پول رنگ و بوم بدم
و دخترک می‌خندید که:
تو وسواس داری
حالا از این به بعد می‌بینی از هر کار چند تا داری
چون هی نظرت نسبت به کارت تغییر می‌کنه
راست می‌گفت.
  بهابل رو سی و سه‌ مرتبه دوباره نویسی کردم
هر بار می‌خواستم فقط ویرایش کنم
کتاب نزدیک به چهارصد صفحه بازنویسی می‌شد
سوادم فرق می‌کرد، ایده‌ها تغییر می‌کرد و .... الی وسواس کمال


زینب خانم تا من





چادر زینب خانم چنان دور کمرش پیچ خورده که پیداست همین الان از پای تشت رخت بلند شده
حسن همین‌طور که از درد ناله می‌کرد، چشمش به دکتر افتاد که متحیر نگاهش می‌کرد
زینب خانم  به ناله  گفت:
- دکتر جون ایی باز یه جاش شکست. نمی‌شه یه چی بدی هی دست و بالش نشکنه؟
دکتر عینک از چشم برداشت و در حالی که نامه‌ی خطاب به رادیولوژی را می‌نوشت. :
- تنهای علاج حسن؛ داروی انگله. درخت که زیرش نمی‌آد. حسن دائم از در و دیوار بالا می‌ره.





حالا می‌مونه به من
چیزی که در برخی موراد نیاز دارم، داروی جونوره. از نوع انگل ذهنی
از دیشب صدای انواع بادزنگ کلافه ام کرده
از دیشب صدهزارتا فحش به بادزنگ چوبی دادم که چرا هی بی‌خودی صدا می‌کنه؟
ده دفعه هم فکر کردم برم و همه‌اش رو در بیارم و زمین بگذارم
اما نمی‌شه
   باد زنگ‌ها رو دوست دارم
- پس از چی شاکی می‌شی؟
- از صدای باد زنگ.
خب این واقعن علاقه است یا مظهر شیکی؟
یه‌خورده فکر کردم.
آذر هم انواع بادزنگ در باغ‌ش داره.
الهام هم در تراس آپارتمانش، بعد کی؟
خودم در ایوان چلک.
خب تو چون اون‌ها دارن دوست داری داشته باشی؟
یا سی این‌که صداش رو دوست داری؟
یا چی؟

خوب که فکرهام رو کردم.
متوجه شدم با صداش اصلن هم مشکل ندارم. مگر در هنگام خواب
پس سی چی شاکی می‌شم؟
سی این‌که ذهنم عادت داره دائم یا از یه چی شاکی باشه
یا تنگش بیاد یا گشادش بیاد و انواع تظاهر به بیماری
یادت که هست همین چندماه پیش؟
قرار بود با ماسک جنگی نقاشی کنم!
 الان بی‌ماسک کار می‌کنم و نه سر درد می‌گیرم نه نفس‌م بند می‌ره ...... نه کج می‌شم و نه راست
چون یادم رفته بودش.
  با کشف سلامت؛  موضوع به کل ریشه کن شد
 هیچي‌م نبود
ذهنم هی خودش رو می‌زنه به بیماری که از زیر انواع کار خلاق در بره




۱۳۹۳ بهمن ۱۰, جمعه

اینم شد زندگی؟













دیشب تونستی خوب بخوابی؟

عمیق و آرام؟
خوش‌به‌حالت.
من‌که نشد با اون باد و طوفان و سیل و رگبار یک خواب عمیق داشته باشم
غلط نکنم دیروز ان‌قدر بهش فکر کردم و منتظرش بودم که دچارش شدم
ما در سرازیری پیچ رختخواب بودیم که دیدیم انگار یکی داره در و پنجره رو از جا درمی‌آره
اول گمان بردم، چلکم و موضوع عادی به نظر رسید
در اصل ذهنم می‌خواست تداوم خواب حفظ بشه
ولی بعد صداهای بعدی و بعدی نذاشت بمونم زیر لحاف
از جا پریدم که چشم‌ت روز بد نبینه
طوفان به یک سو و باران عجیب‌تر یک سو ترک
تا امروز چنین باران و طوفانی در تهران ندیده بودم
تازه من چی؟ شانتال هم ترسیده بود و حاضر نبود به تختش برگرده و خوابید کنار در اتاق من
و تا صبح چه برمن گذشت؟
چی؟
هیچی
اون قدیم بود که من بودم و کلی ترس‌های زمان کودکی
از چیزی نمی‌ترسیدم، فقط نگران گل‌ها بودم که می‌دیدم چه‌طور باد سیلی‌شان می‌زد
و من که هنوز گیج خواب بودم


قدیم‌ها در چنین مواقعی داستان ختم به خیر نمی‌شد
تازه بعد از پریدن از خواب یادم می‌افتاد که:
آخه اینم شد زندگی؟
یعنی تا ابد باید تنها باشم؟
یعنی همیشه و در هر شرایط باید تنهایی به خودم پناه ببرم؟ و ..... بسیار
در حالی که در حقیقت من از چیزی نمی‌ترسیدم و نمی‌ترسم
ولی شکل بشری فرمان می‌داد باید خودم رو به پناه امنی برسونم
شاید آغوش مادری که سر بزرگ بود از هیچ نمی‌ترسید و شب‌ها قمه زیر سر می‌گذاشت
که هیچ‌گاه پدری،  شب در خانه نبود


بهار من رسیده شاید





تا حالا فکر کردی تعیین کننده‌ی توجه ما چیه؟
نیازها، علائق  ما؟ز
بذار این‌طوری بگم:
سیزدهم آذر سه سنبل در خاک گذاشتم، سی این‌که بهار رو زودتر بیارم توی خونه‌ام
خب چیه من عشق بهارم
یکی‌ش رو گذاشتم داخل خونه و پشت پنجره و دوتای دیگه هم ماند در ایوان
از جایی که خیلی منتظر بهار بودم هر روز وارسی‌ش می‌کردم و منتظر موندم تا زودتر گل زیبای سنبل باز بشه
هنوز اون بیرونی‌ها گل نداده، فقط همین یک به گل نشسته
از روز اول هی می‌شینم بالای سرش که کی این گل خانم قراره باز بشه
در این بین یک کشف مهمی هم کردم
این‌که سنبل‌های سال‌های گذشته‌ام با نژاد سنبل‌های امسالی کلی تفاوت داره
زیرا گل‌های قبلی پایه بلند بودن و به این زودی هم به گل نمی‌رسیدن
کما این‌که یکی از سنبل‌های پارساله رو که امسال هم زودتر گذاشتم در خاک
هنوز گل که هیچ در پیچ و خم برگ و ساقه است
القصه
دیروز بانو والده با یک ظرف آش‌رشته‌ی مشتی از در درآمد و منه ذوق زده آوردم‌ش بالای سر گلدون که:
ببین
ببین بهار من رسیده
و بانو والده که هم‌چنان دل‌نگران پخش مابقی آش هوسانه بود
متعجب آهی کشید که:
ای خدا جون. قربون‌ت برم. من تا حالا گل آلئوورا ندیده بودم!
و من مشوش از این که، نه‌که بانو والده در مسیر آلزایمر گام نهاده؟
آسیمه سر خودم رو به ایشان رساندم که بگم:
دلبندم این سنبل نه آلئوورا که چشمم افتاد به این گل زیبا
انقدر دربند گل سنبل بودم که هیچ متوجه حضور غنچه‌ی آلئوورای کناری‌ش نشده بودم
و این برای من هم همان‌قدر جدید و زیبا بود که برای بانو والده
و این‌چنین است که از دیروز دل‌نگرانم
دل نگران تمام چیزهایی که در زندگی دارم و تا امروز به چشم سر ندیدم

۱۳۹۳ بهمن ۹, پنجشنبه

بهمن ها



یادش به‌خیر چه بهمن‌های عجیبی که به زندگی ندیدیم
شش بهمن و انقلاب سپید
دهه‌ی زجر
یا بهمن‌های زمان جنگ
لاکردار همه‌اش هم برفی بود و سرد
و این مردم بدبخت که مدام تهدید می‌شدن صدام قراره خدمت همگی رو در سال‌روز انقلاب برسه
و اون بچه‌هایی که بی‌چاره‌ها در این اوضاع یا صدای آژیر می‌شنیدن یا جیغ و داد وحشتزده‌ی بانوان گرام اهل حرم
و باز صدای وضعیت سفید و شادی از این‌که
به‌خیر گذشت
چی به خیر گذشت؟
این‌که موشک به خونه‌ی ما نخورد
لابد گور بابا اونی که خورد؟
و هرگز از یاد نخواهم برد چه جماعتی که از ترس مرگ شب در بیابان‌ها می خوابیدن
واقعن که این زندگی چه‌قدر ارزش نگه‌داری داشت؟


درد تنبلی



این هوا هم شده ماجرا
باید برم خرید
حتمن حتمن هم باید برم زیرا سیگارم تموم شده
ولی آسمون ابری و حس سرما جراتم رو خشکونده
خب چه کنم؟
من سرمایی‌ام در حد مرگ
حتا فکر به سرما هم کافی‌ست تا زندگی‌م رو فلج کنه
ولی از یه چی شادم
این‌که سیگار ندارم و تهش مجبور می‌شم برم خرید
گرنه باز حوالت به فردایی می‌شد که دو روز پیش شد
حالا تو فرض کن
منی که مدام این خیابون‌ها و جاده‌ها رو وجب می‌زدم
سی چی این‌طور چسبیدم به خونه؟
زیرا هیچی تهش نبود
هی رفتیم هی اومدیم فقط ماشین داغون می‌شد
هی فرار و هی فرار و عاقبت سکون
البته اگر تا یک ربع آینده به این نتیجه نرسم که بهتره اصلن سیگار نکشم
خب این واقعن چه حسی‌ست درمن؟
فقط بابت سرماست؟
کسی که با ماشین می‌ره و می‌آد. واقعن مشکل سرما داره؟
یا چی؟
شاید از همه‌ی خلق وحشتزده باشه؟
نه اسم تهش تنبلی‌ست

یا امام هشتم



بانو والده رو هر جای دنیا ول کنی، می‌تونی در اولین امام‌زاده‌ی مسیر پیداش کنی
اخوی گرام بر عکس به هیچ چیزی اعتقاد نداره
و من در طبقات بین این‌ها نون و ماست خودم رو میل می‌کنم
و تو تصور کن اگر روزی سند بیارن که مثلن امام رضا اصلنی در مشهد دفن نبوده
مثلن مازندران بوده
می‌دونی روزگار چنی آدم به روز سیاه می‌کشه؟
اون‌هایی که با هر گره یک نذر می‌کنند
یا اون‌هایی که به سادگی ازش شفا و معجز دیدن
یا همین بانو والده که فکر می‌کنه تمام مشکلات‌ش به دست امام‌زاده صالح حل شدنی‌ست
و همین اندکی بهش آرامش خیال می‌ده
در برخی آی‌کیو و ایی‌کیو با هم راه نمی ده منطقی یا آگاه یا عاقل و یا دانشمند باشند
و در هر ساختاری که هستند دل‌خوش‌اند
و تو تصور کن من با یک سند راه بیفتم بین مردم شهر که آقا همگی نمی‌فهمید
اصلن طرف از اول‌ش هم اون‌جا نبوده
چی تغییر می‌کنه؟
مثلن به راز مهبانگ پی می‌برند و باور می‌کنند جد بزرگوار همگی میمون بوده؟
یا اصلن بیا برعکس
من راه بیفتم و بگم بابا همگی دری دیوانه‌اید
من مردم و می‌دونم بعد از مرگ چیه؟
همه‌تون ول معطل‌یید
چی می‌مونه به‌جا؟
باید هرکس با هر روش که هست در زندگی به خودش برسه
موضوع رسیدن به خود است نه خداوندی بر بالای سر

چرا خرافاتی




مهم نیست کجای این دنیا باشی
مهم نیست مشغول به چه‌کاری باشی
مهم نیست که اصلن کسی ندونه تو موجود هستی
تو فقط باید شکل جامعه باشی
شکل آدم‌های به قولی موفق
شکل اون روزگاران قدیم که به عالم و آدم فخر می‌فروختی
رئیس بودی و کتاب‌های کتابخونه‌ات همیشه روبروی در ورودی بود که هر رهگذری فهم کنه
تو آدم حسابی هستی و اهل کتاب
تو باید همون‌جایی ایستاده باشی که دیگران ایستادن
تو باید همون افکاری رو داشته باشی که جمع از پی‌اش روان‌ است
تو باید خیلی چیزهایی باشی که نیستی
و برای این باید چشم عالم و آدم رو دربیاری که چرا توانایی‌های من یا دیگران را تو نداری؟
یا مثلن چرا خنگ به دنیا اومدی؟
چرا صبحانه رو با موز شروع می‌کنی؟
چرا به عالم خیال پیوستی؟
چرا خرافاتی هستی؟
هزار چرایی هست که اگر به آدمیزاد ببندی به راحتی روانه‌ی دارالمجانینش می‌کنی
چون ما راه و خیالات و روش‌های رفته‌ی خودمون رو باور داریم
گرنه که به‌جای اون یکی ما باید بریم دارلالمجانین
این وحشتناکه که من آرزو کنم همه مانند من بیاندیشند، مانند من زندگی کنند، مانند من عاقل باشند، مانند من زرنگ باشند، مانند من سوار دنیا باشند و مانند من از خود راضی باشند
حالا اگر یکی اصلن آی‌کیوش به هیچ‌یک قد نداد چی؟
باید بمیره؟

من می‌گم هرکسی حق داره هرطور که خوش‌حاله زندگی کنه

۱۳۹۳ بهمن ۸, چهارشنبه

منه در رویا



وقتی خواب می‌بینیم، خواب بیننده کیه؟
نه بذار این‌طوری شروع کنم
ما همیشه وقتی خواب می‌بینیم، هم خود ایفا کننده نقش هستیم و هم بیننده‌ی ایفا کننده
چیزی که امروزم رو درگیر کرد این‌طوری شد که
داشتم در خواب با تلفن حرف می‌زدم، یعنی با تلفن خونه
هم‌زمان در حقیقت تلفن شروع به زنگ خوردن کرد
اونی که در رویا هنوز پای تلفن بود، به اندیشه شد که: من‌که دارم با تلفن حرف می‌زنم
پس صدای زنگ دوباره چیست؟
در همین بین ناظر بر خواب بیننده که باز خودم بودم،
متوجه شد که دارم با تلفن حرف می‌زنم و دوباره همان گوشی در نقطه‌ی دیگر خونه داشت زنگ می‌خورد
و ناظر متوجه این دو داستان جدا از هم بود
حالا دیگه چندتا شدیم
من در بستر، من پای تلفن، من ناظر
همه این‌ها شاید به دو سه ثانیه نکشید
روانشناسی چه توضیحی می‌تونه براین داشته باشه؟
قوانین فروید به چه کار این موضوع می‌آد؟

وسطای قطع‌نامه




وسطای قطع‌نامه بود که، سر از مکاتب و فرقه‌های نوبه‌نو درآوردم
باب آشنایی از جایی شروع شد که من در خیابان منوچهری گم می‌شدم
کلاس‌های رنگ روغن‌م اون‌جا بود، نزد استاد ارجمند نیا واحدهای تکمیلی برداشته بودم
بعد از کلاس چنان شیفته‌ی ویترین‌ها و انبارهای کثیف ساخت انواع عتیقه‌جات می‌شدم، که یادم می‌رفت باید برگردم خونه
دنبال چیزی می‌گشتم
یک آینه‌ی بیضی شاید نقره یا برنجی و یک جفت شکلات خوری بلوری سبز
یا
در حال تماشای فیلم صدایی به‌ناگاه کنار گوشم می‌گفت:
زمان جنگ یادت نیست؟ نون سیاه و قند کوپنی و جایی که به خودم می‌آمدم، وحشتزده از جا می‌خاستم که این صدای کی بود؟
تا به توصیه‌ی خواهر بزرگم، بانو ژاله با آقای طاها آشنا شدم
روان پژوه بود و از دوستان کابوک و الماسیان
ما رفتیم تو کار هیپنوتیزم و خواب مصنوعی که داستان‌های تازه‌ای آغاز شد
که در نتیجه کار کشید به خیابان شیخ‌هادی و خانه‌ای قدیمی که یحتمل منزل بانویی بود که دست از سرم برنمی‌داشت
جناب طاها معتقد بود که من رجعت بانو هستم و بناشد یک روز جمعه بریم و در اون خونه رو بزنیم و لابد
پیرمردی نود ساله به‌نام دکتر امیر رو در آغوش بفشارم که:
ای پسر گلم
و تمام این ترس‌ها موجب شد نرم
هیچ‌گاه روز جمعه‌ی مزبور نرسید. زیرا من دو فرزند داشتم که با تائید تمام داستان‌ها
کل علاقه‌ و وابستگی‌م به اون‌ها زیر سوال می‌رفت
که یعنی من همین‌قدر که الان اون‌ها رو دوست دارم،
زمانی هم کسان دیگری را به فرزندی داشتم و همین‌قدر به حکم مادری دوست‌شون داشتم؟
خلاصه که ما از این‌جا وارد جهان ورا فرا شدیم
بعد از متارکه هم که رسم بود بانوهای بیوه‌ی میوه سر از یه چیزی درمی‌آوردن
یا کلاس‌های هنری بود یا عرفان و یا صیغه‌ی نوکیسه‌های قطع‌نامه
و من هم در همان مسیر افتاده بودم
و راهم راه عرفان بود
با کاستاندا هم همون زمان آشنا شدم
ولی فهم نمی‌کردم از چه منظری به موضوع نگاه می‌کنه؟



عرفان بازی



تازه‌های من و تنهایی متارکه بود که
بانو ژاله خواهری بود از مادری دیگه و بیست و پنج سال بزرگتر از من
با تربیتی دیگه و این‌که ما تازه پس از سفر پدر هم رو دیده بودیم و معاشرت داشتیم
اما مثل یک جفت دوقلویی بودیم که از ظاهر و باطن یکی و با تاخیر به این جهان آمده بودند
لابد همه برمی‌گرده به ژن حضرت پدر که هیچ اعتقادی هم به خرافات و عرفان و .... نداشت
بالاخره از یه جایی به‌ما رسیده بود
تا پیش از متارکه‌ام ژاله مدام هند بود و دست بوس سای بابا
انقدر که با هم کلی عکس یادگاری داشتن
بابا بهش می‌گه برگرد به وطن خودت و جستجو رو در اون‌جا ادامه بده که ژاله یهو سر از فرقه‌ی قادری درآورده بود
به لطف سادگی‌ش
خونه‌ی پدری شده بود محل آمد و شد انواع پیر طریقت و جلسات سماع و ... من اون وسط ول می‌زدم
حالا داستان من و وحشت از انواع قانون جبران از همین‌جا شروع می‌شه



من بودم و یک خلیفه ناصر که جانشین شیخ طریقت مزبور بود
شیخ‌هادی که سرسلسله بود به بریتانیا و جانشینش در این‌جا
همون روزهای اول خلیفه ناصر بهم گفت:
باید چله بشینی و دیگه در جلسات ذکر هم نباشی
 باید از خونه در نمی‌آمدم و مدام روزه بودم
و چنین شد که من با وحشت آشنا شدم
تو هم نزدیک سی روز روزه باشی و افطارت فقط یک خرما و تکه‌ای نان خشک باشه
حتمن یا توهم می‌زنی یا اگر واقعن خبری باشه
لابد تو باید فهم کنی؟
و من با ترس مواجه شدم.
خبر به شیخ و لندن رسید و تماس ایشان با من موجب شد چله شکست
گفت: کی به اون مردک اجازه داده به کسی چله بده؟
چله مگه بی‌حضور شیخ استاد هم شدنی‌ست؟
با پایان چله و ورود مجدد به خانقاه متوجه شدم خلیفه چه بیا برویی راه انداخته؟
خانم‌ها عاشق‌ش شده بودند و تا عرق تنش رو تبرک می‌دونستم
البته که خلیفه هم بد تیکه‌ای نبود
براش غش می‌کردن و از نثار جان و مال هیچ دریغ نداشتن
و این‌طوری بود که من با تردید آشنا شدم
و القصه که کار خلیفه‌ی بی‌نوا که وقتی از سنندج به تهران اومده بود
نفسش بوی عطر و عنبر می‌داد با این جماعت تهرانی  به جایی رسید که
به قاچاق فرش و اجناس زیر خاکی از طریق مرز کردستان و ....
و ختم ماجرای درویش بازی کل خاندان ما شد
از این روست که وقتی می‌بینم
 این بانوان گرام چه‌طور پای تلفن قربون صدقه شهبازی میرن و نیشش تا بناگوشش باز می‌شه
همه رو به مسیر قانون جبران چنان هول می‌ده که احمق‌ها براش نذر و نیاز می‌کنن
و دیگه به‌جای رفتن به حرمی و انداختن پول در ضریحی
پول رو یک‌راست به حساب آقا واریز می‌کنن
این‌که وارد رویای مردم شده و به‌جای هشدار و بیدار سازی، فقط می‌خنده
از این‌که بهش می‌بندن ای پیر ای استاد و لذت می‌بره
و از همه دست تملق و رضایت می‌ترسم
نه برای خودم برای جهل انسان که هیچ‌گاه حاضر نیست فقط به خودش توصل داشته باشه
به روح الهی که هنگام آفرینش در او دمیده شد و ملائک به سجده برخاستن
نفخه فیهه من الروحی. فقعوله الساجدین
دمیدم از روحم در او سجده کنیدش


۱۳۹۳ بهمن ۷, سه‌شنبه

یا چی؟




این جا صراطه؟
یا چی؟
چی اسم حال الانم رو می‌شه گذاشت؟
اول صبح با تلفن کتاب‌فروش محله زدم بیرون
از قبل بهم گفته بود که، یک نقاش قدیمی می‌خواد کل آتلیه‌اش رو بفروشه
منم مثل تمام آدم‌ها که می‌خوان سودی ببرند گفته بودم، باشه قرار بذار بریم
امروز همون روز بود
روزی که من رو با تصاویر خیالی و ذهنی‌م برآشفت
ابتدا مردی کهنسال در یک تاکسی بیرون مغازه منتظر بود
بعد به همراه آقای ملک « کتاب‌فروش » راهی منزل سابق، آتلیه سابق یا همون شدیم
افتادم به‌یاد خونه‌ای که در عصر ناصرالدین شاه رفته بودم
خونه‌ی جن گیری معروف در میدان تجریش
این‌هم دقیقن منو به یاد همون انداخت
کثیف و مخروبه و از هر گوشه گربه‌ای می‌جست بیرون
در این حین متوجه شدم، استاد نقاش به دلیل بیماری و جراحی ..... دیگه نمی‌تونه کار کنه 
خودش رو برده تحویل خانه‌ی سالمندان داده و اون‌جا هم چند شاگرد برای خودش دست و پا کرده و مشغول تدریس به اون‌هاست
نمی‌دونی مردک چه‌قدر خوشحال بود از این‌که یک نقاش داره وسایلش رو می‌خره
کلی بهم هدیه داد
از قلم موی سمور خداد تومنی تا کلی کاردک فولادی و یک صندوق عتیقه‌ی دوست داشتنی
خلاصه که درهم کل بوم و لوازم نقاشی مربوط به رنگ روغن‌ش رو خریدم
فقط در حیرت بودم، حیرت از عاقبت خودم در این دیار پارسی گویان
آقای انوش بسیار خوشحال و انقدر که کلی بهم هدیه داد و بنا شد طی یک هفته جا خالی کنم برای وسایل مورد نظر
شاید از چهارصد بوم صدتاش هم دور ریختنی باشه
ولی منی که بوم وینزور می‌خرم سانتی هزار تومن و برای هر بوم نزدیک صد تومن باید بدم
این بوم‌های دست ساز این استاد حکم جواهراتی بسیار قیمتی خواهد داشت
برگشتم خونه با حیرت از عاقبت یک نقاش در ولایت ایران
خدایا هرکاری دوست داری با من بکن ولی عاقبتم رو به سالمندان و پیری کشدار پیوند نزن

۱۳۹۳ بهمن ۵, یکشنبه

قانون جبران و شهبازی





اما سی‌چی اول صبحی از جهل خودم شاکی‌ام؟
از باب تمام جوی که به‌خاطر پرویز شهبازی زدم
داستان از جایی شروع شد که بانوی از باب تشکر زنگ زده بود به برنامه
نام کتاب با پیر بلخ رو به زبان آورده نیاورده شهبازی حرف رو عوض کرد
و دوباره من از پشت دیواری شنیدم
ش
یعنی شهرزاد
و پس لابد باید سردربیارم که داستان از چه قرار است؟
قبلن گفتگوی شهبازی و مصفا رو شنیده بودم و در نهایت ایشان تعلیمات اوشان رو تائید کرده بود
اما
وقتی دوبار کامل کتاب با پیر بلخ رو شنیدم، تازه فهم کردم
کل حرف‌های  شهبازی و حتا مثل‌هایی که به خودش چسبونده بود 
همه و همه در کتاب اوشان هست
گو این‌که تا پیش از این فکر می‌کردم داره حرف‌های کارلوس رو قر قره می‌کنه
خلاصه بگم که از این‌که مدتی دوباره اسیر جهل شدم و کسی رو باور کردم که مرغ مقلدی بیش نبود  
از خودم شاکی‌ام
چنی خودم رو ریز ریز کردم که چرا بهش ایمیل زدی و ....
حالا فکر می‌کنم که این آقا باید هم نزدیک به سیصد دست کت و شلوار داشته باشه
تا جهل مردم عامی و خرافه پرست هست نون امثال شهبازی‌ها در روغن است
در واقع هزار سال پیش وقتی فهم کردم قرآن چی می‌گه و این‌ها چی می‌گن
توبه کرده بودم دنبال کسی راه بیفتم
اما هنوز در مرز رفتنم و جاهل


تا عرش



این یادت هست؟

بله می دونم نارنگی‌ست، از نوع بندری
اما برو عقب
به ایام مدرسه و اراذل بازی
یعنی اصولن این رو به یاد همون وقت‌ها خریدم
پسرها می‌اومدن جلو و با یک پرسش سر بالا می‌رفت و با فشردن پوست ....
باقی داستان رو بدون 
دخترها زار می‌زدن و یک‌راست به سمت دفتر برای شکایت می‌رفتن
یا مصرف بهینه‌اش این بود که
 می ذاشتیم روی بخاری‌های ارج قدیمی
اوایل بوی خوشی داشت، تا به وقت سوختن می‌رسید و ما
با همین شادی‌های کوچیک تا عرش می‌رفتیم

من راضی‌







این رو باید به چه فالی بگیرم؟
اوائل بهمن و این جوانه‌ها؟
این از خانواده‌ی امین‌الدوله است با گل‌های صورتی، باغبان می‌گفت، نامش آبجویی‌ست
دروغ گو سگه، سگم دشمن خداست
راست و دروغش با باغبونی که ده سال پیش این رو بهم فروخت
الان طبق سنوات گذشته باید خواب باشن
ولی بی‌چاره‌ها از گرمای بی‌ربط توهم زدن بهار در راه است و جوانه دادن
خب اگر یه برفی بیاد و سرمای بهمن خودی بنمایاند چی؟
لابد جوانه‌ها رو سرما می‌زنه، پارسال کلی گلدون خشک شد
امسال تا می‌شد رو آوردم داخل خونه، اما این‌ها گل‌دان‌های بزرگ بیرونی هستند
غم و غصه خودم کم بود؟ غصه سرما گرمای گل‌ها و شل و سفت شدن شانتال هم اضافه‌ی زندگی‌م شده
ولی من راضی‌ام به این‌که کل دغدغه‌های زندگیم این‌ها باشه
مردم مشکل دارن در حد المپیک این‌ها که همه شکرانه داره

خوشی پر از نفهمی



ای خدا من قربون برم هر چی جهله
ها په چی؟

هیچی مثل این جهل زندگی رو دوست داشتنی نمی‌کنه 
بچه بودیم پر از جهل، دنیا قشنگ و مهربون بود و کافی بود، درها باز بشه و ما بزنیم بیرون
بعدها هم انواع جهل تا جهل مرکب کلی سرمون رو گرم می‌کرد
کلی‌هم شاد و دل‌خوش بودیم و دنیا هم‌چنان امن بود
کارها با دوتا گره به یه ضریح حل می‌شد، یا نه با یک شمع
و همه چیز حامل نشونه‌های بسیار بود و باز ما با همه‌ی اون‌ها کلی خوش بودیم
باور کن
این نشانه‌ها چنان دقیق و صحیح بود که واقعن باورش داشتم
مثلن
دیروز رفتم خرید، دست بردم و یک خیار برداشتم دو قلو از آب دراومد
خندیدم و توی دل گفتم:
خدا رو شکر دیگه بنا نیست زاد و ولد کنیم، گرنه که خیار نشونه‌ی فرزند دوقلو می‌شد
بعد به پسرک گفتم برام گوجه بکش و تا آخر خرید و برگشتم خونه
وقتی میوه‌ها رو در یخچال می‌ذاشتم با یک گوجه فرنگی دو قلو مواجه شدم
و این دیگه مانند جختی که از پی صبر می‌آمد، تائیدی بود بر از راه رسیدن اون نیمه‌ی کیهانی گمشده
و می‌شد بابت این همه نشونه، جشنی بزرگ برپا کرد
و به همین سادگی وجودم سراسر همه خوشبختی بود
خوشبختی پر از جهل، از ریشه‌ی جهل با فطرت جهل

۱۳۹۳ بهمن ۴, شنبه

دست و بالم




گو این‌گه همه دست و بالم زخم و زیلی شده
ولی جدی این دست و بال از کجا وارد فرهنگ ما شد؟
دست یا بال؟
یادی از بهشت موعود نیست؟
حالا
القصه که تا عصر به باغبونی گذشت و کلی حال آفتاب رو بردم
از قدیم بی‌بی‌ می‌گفت: کار امروز به فردا مفکن
وقتی با صدای بارون بیدار شدم و از ترس سرما برگشتم زیر لحاف
فهم کردم که دیروز به موقع جمبیدم
این‌که چهار تا گلدون بود، چه چیزها که همین‌طور به فردا حوالت شد و برای همیشه در فردای نیامده باقی ماند
چند روز پیش رفیقی تعریف می‌کرد که چه‌طور شب قبل از مرگ پدرش
چه حال‌های که نداده بود و نمی‌دونست ایام آخره
از چلو کبای معروقی که به خودش سپرده بود فلان روز می‌برمش و فرصت نشد هیچ‌گاه بره
و می‌گفت
شب قبل باقالی پلو داشتیم، براش گوشت انداختن با همون لهجه‌ی غلیظ کرمانشاهی گفت:
وی، ایی دیگه چی بود؟ از او پر چربی‌هاش بده گلوم وا شه روله‌ام
منم دادم بهش و خوشحالم حسرت یه تیکه گوشت چرب به دلش نموند
مکثی کردم و گفتم:
به عبارتی با دست خودت کشتی‌ش نه؟
چه بسا اگر اون تیکه دنبه رو نخورده بود هنوز زنده بود؟
بی‌چاره رفت توی کما. نه‌که واقعن موجب مرگ پدر شده باشه؟ گفت:
کاش به‌جاش برده بودمش چلوکبابی
خلاصه که هیچ‌گاه نمی‌دونیم چی پیش رو داریم
کاش یه جور زندگی کنیم که هیچ فردای ناتمامی در منظر دید مرگ باقی نباشه

۱۳۹۳ بهمن ۳, جمعه

چه کنیم؟



وقتی متارکه کردم، چنان احساس پیری و تاسف به حال خودم داشتم که هنوز هم باورم نمی‌شه

بعدها که سنم بالاتر رفت، پر از حس پیری بودم و به جوان‌های اون سن خودم که نگاه می‌کردم؛ 
همگی احمق و بچه بودن. 
در نتیجه من در همون زمان اول، هنوز بچه بودم پر از حس پیری
دوباره سال‌ها گذشت و باز به هم‌سن‌های قبلی که می‌نگریستم، باز همه احمق و جوان و من پیر
از یه سنی دیگه کسی جز زیر بیست برام بچه نبود
ولی من در تمام دوران زندگی حس پیری داشتم، نسبت به همه‌ی دیگران
باید بگردم دنبال عامل روانشناسی؟
یا، سنه‌ی روح؟
و حالا که نه گذشته مونده و نه آینده در باورهام مفهومی داره، من می‌مونم حالا
حالا که باید یه چی باشم که بهش سرم گرم بشه
می‌گردم دنبال معنی که، اصلن چه معنی داره سر آدم هی سرد و گرم بشه؟
ولی واقعن بناست چه کنیم؟
همین‌طور در سکوت به برابر و در اکنون نگاه کنیم
که چه غلطی کرده باشیم؟
شکر خدا که به عمر هزار ساله هم نه ورایی دیدیم و نه جن و پری
در زمان روح بازی هم که از روح خبری نبود
پس جاذبه‌ی فوق‌العاده‌ای برابر نبوده که عمری خودم رو درگیرش کرده باشم
جدی من دنبال چی هستم؟
خودم هم دیگه نمی دونم 
برم باغبونی کنم
آفتاب خوبی‌ست برای ظهر جمعه


همین روزا




واقعن که اسباب خجالت
 هزار سال هی مثنوی رو برداشتم و هی گذاشتم
نمی دونم از سنگینی کتاب بود یا از اوراق زیاده که این کاره نبودم
چند صد سال پیش با خط سوم و مقالات شمس اگر اشتباه نکنم, زیر درختای پارک قیطریه که دو چند سالی پاتوق منو کتابا با هم بود
معاشراتی داشتم
از بعضی ابیات تا پوست حال کرده بودم و .... فلان. 
همون موقع‌ها بود که با شیخ مشهد آشنا شدم
با کتاب‌های کارلوس هم همین مشکل رو در اون زمان داشتم
یعنی از سال شصت و چند تا هفتاد و یک تمام‌ش رو با عینک زندگی فهم کرده بودم
تا جایی که کمین و شکار و چندتای دیگه رو به زندگی م آورده بودم و در روابط روزمره به کار می بردم
در بگو مگوهای عشقی و احمقانه
اما بهمن یهو لایه رو از روی متون برداشت و دو ریالی گرامم رو انداخت که:
احمق همین روزاس که بمیری و همین طور مثل گوساله می چری!
برگردیم به مولانا
از آشنایی با شیخ خوآن دیگه به شمس رجعت نکرده بودم 
راه رو شناخته بودم و باید درش سگ دو می زدم و چاره‌ای هم جز این نیست
اما به لطف شهبازی متوجه منظر دید مولانای کار خودمون هم شدم
نه ایی که می خوام از عصر امروز پشت سر ایشان سینه بزنم
منظور که، 
وقتی در این کتاب های گویا با داستان‌های مثنوی آشنا می شم به‌کل داستان های شنیده‌ی تا امروزم شک می کنم
تو گویی همه از روی مثنوی داستان گفتن
چه قصه هایی که حتا با نامی از ادبیات اروپایی با آن‌ها آشنا شدم
ولی می‌شه تا حتا شک کرد به این‌که کارلوس هم دمی به خمره‌ی مثنوی زده باشه
زیرا سنه‌ی مثنوی از تمام این کتابت‌ها بیش‌تره


۱۳۹۳ بهمن ۱, چهارشنبه

توجیح جات



یک هفته‌است طبقه‌ی بالای این‌جا همسایه جدید اومده

درست هم زده وسط هدف
اخوی گرام کلی وعده داده بود که بچه کوچیک ندارن
خانمه معلمه و از صبح نیست و همین بس بود تا باور کنم بنا نیست کسی آرامش‌م رو نابود کنه
از روزی که اومدن همین‌طور منتظرم مرخصی خانمه تموم بشه
زیرا یک موتور هزار بهش بستن که این بی‌نوای از قرار وسواسی از خروس خون
با یک صندل پاشنه دار بر فرق من می‌کوبه تا 12 شب
دوباره رجعت کردیم به بچگی و نفرت از یک معلم
به اخوی گرام می‌گم:
مگه نگفتی خانمه معلمه. پس این چرا سر کار نمی‌ره؟ 
مرده شور آموزش و پرورشی که این معلمش یک هفته است توی خونه است
و می‌خنده
می‌دونه چه‌قدر سکوت و آرامش احتیاج دارم
ولی مگه می‌شه به مردم بگیم:
خانم من حال نمی‌کنم با این پاشنه‌های کفشت؟
یا حتا فکر کردم برم براش دمپایی بخرم و روبان‌زده بذارم پشت درشون
اما 
هیچ‌کاری نمی‌کنم، زیرا تابستون گذشته فهم کردم 
این‌که چه‌طور و کی بیدار بشم ، شده نقطه ضعف ذهن ذلیل مرده
تابستونی که فهمیدم باور کن باهاش نشستم و لنگ رو انداختم
ولی با همسایه‌ی تازه، این‌طور پیداست مقدار زیادی از مشکل حل شده
یا تا حد صدای صندل تنزل پیدا کرده
پس بهتره به‌جای گلایه، شاد باشم که از قرار تونستم باهاش کنار بیام که از پتک و تخریب
به تق و تق پاشته‌ی کفش کشیده
خدایا این توجیح رو از ما نگیر که سخت می‌شود این زندگی


خدایان در بند و فلک‌زده




به این هوا چی می‌گن، چیزی شبیه به احوال آدمی
یه نموره آفتاب یه نموره ابری
یه نموره سرد یه نموره ولرم
مام همین‌طوری پیش می‌ریم
یه لحظه شادی لحظه‌ای بعد غم
یادمه بچه که بودیم می‌ترسیدیم زیادی بخندیم
نمی‌دونم چه وقت و کی به گوش‌مون خونده بود:
اگر زیادی بخندی، بعدش باید گریه کنی
و من تا سال‌ها از خندیدن می‌ترسیدم
و این ادامه پیدا کرد تا جمله‌ی معروف سقراط که، رنج و راحت حلقه‌های یک زنجیرند
هر کدوم از در درآد بعدی هم از پی‌اش روان خواهد بود
و ما همین‌طور هی ترسیدیم
هی ترسیدیم از شاد بودن و شاد زیستن
حالا این‌که احوال بزرگی‌مون تا چه حد گره خورده باشه با بچگی
خدا داند
ولی چرا ما خودمون رو لایق شادی از ته دل نمی‌دونیم؟
بعد می‌خواهیم به خدایی هم برسیم
خدای نالان و گریان
خدایان ترسیده که نه وحشتزده
خدایان در بند و فلک‌زده
ای خدا پس چی شد این خداوندگاری آدم؟

۱۳۹۳ دی ۳۰, سه‌شنبه

عشق بی‌تمنا




می‌گفت:
مامان ببخشید، من خیلی شما رو اذیت کردم
این اولین باری بود که بابت گذشته تشکری عذرخواهی چیزی ما از این دخترک شنیدیم
البته که من کاری نکردم که اون بابتش تشکر کنه
ما نمی‌تونیم بچه‌هامون رو دوست نداشته باشیم
کینه بگیریم، یا هر رفتار بشری دیگه
و متحیر شد وقتی شنید:
ای داد که اگر زودتر می‌گفتی،  برات تعریف می‌کردم
تا کجا من خون بانو والده رو قطره قطره کشیدم و در شیشه کردم
بزرگترینش، ازدواج یواشکی یا زدن به جاده با حال بد و نتیجه‌اش تصادف کذایی
متحیر بود که چرا زودتر نگفتی این‌ها رو؟
- چی می‌گفتم دخترم، تا تو سرم نیاوردی نفهمیده بودم چه‌ها که نکردم با مادر
از قدیم گفتن از هر دست بدی از همون دست پس می‌گیری
بعضی‌ها بهش می‌گن کارما و من می‌گم
هیچ سوالی بی‌پاسخ نمی‌مونه و ممکن نیست با کسی آنی کنیم و آنی نبینیم
اما  بگم از چگونگی تشکر و عذرخواهی
دیروز نشسته بودم که پیکی برآمد زراه و زنگی برخاست به ناگاه
یعنی وقتی پیک مزبور بسته‌ها رو تحویلم می‌داد حیرت‌زده بودم که داستان چیه؟
القصه که مسافری
از اتریش امانتی غافلگیرانه رو توسط پیک فرستاده بود
شامل، یک لپ‌تاپ و گوشی سونی
دروغ چرا؟ 
گوشی من اندروید نیست و هرماه کلی پول تلفن می‌دادم
زیر بار خرید گوشی هم نمی‌رفتم زیرا زورم می‌آد، منی که مدام گوشی‌ام خاموشه
گوشی می‌خوام سی چی؟
از لپ‌تاپ هم بگم که وارد سنه‌ی 9 شده و خدا می‌دونه 
چه قری می‌ده تا یک صفحه باز کنه
و این هم زورم می‌اومد تعویض کنم؛ زیرا دیگه از لپ‌تاپ آویزون نیستم و کتابت تعطیل و ما را پی‌سی بس
و دخترک اساسی سورپرایزم کرد
  منتظر تلافی و تشکر نبودم
اگر برای پریا نمی‌کردم، شب چه‌طور می‌شد خوابید 
اونایی که بچه دارن می‌دونن من چی می‌گم
  همه عمر مراقب بودم هیچ شباهتی به پدرش نداشته باشم و هرچه هم کردم از جون ودلم بود
و برای آرامش خاطر خودم
من عشق رو با پریا آموختم و عشق نه پاسخ داره و نه توقع
 

۱۳۹۳ دی ۲۹, دوشنبه

من همه مرگ



خیلی چیزهای کوچکتر از تصور ما می‌تونه، کل واقعیتی که از خود باور داریم رو
به زیر سوال بکشه
یکی از سریال‌های مورد علاقه‌ام دانتون ابی است که منو تو پخش می‌کنه
دیشب دومرتبه یک جمله از دهان دو شخصیت به گوشم بدجوری برخورد کرد
از این رو امروز دوباره تکرارش رو دیدم
و این بار جمله مفهوم خودش رو برام آشکار کرد
با مرگ فلانی هیچ نرمی و محبتی درم نمونده
و تلاش اطرافیان برای بازگرداندن این دو به زندگی توجهم رودزدید
به فکر افتادم
راستی چرا؟
چه وقت من این‌طور سرد، خشن، تلخ و بی‌مروت شدم
از کی عشق واژه‌ای بی‌اعتبار شد؟
چه‌طور اون آدم پر از شور و حرارت، که نه؛ همه زندگی
بدل به زنی منزوی، ساکت، و سرد و بی‌عاطفه شد؟
خودم فکر می‌کنم همه‌اش رو خودم ساختم
از وقتی شیخ‌خوان در زندگی‌م رسمیت پیدا کرد
از زمانی که تصمیم گرفتم، باورش داشته باشم و عمل کنم
در این بیست و خیلی سالی که با این داستان آشنا شدم، هی اومدم و هی رفتم
هی باورشکردم، هی رمیدم
تا وسط دراویش قادری و رسومات‌شون رفتم
با یوگی‌ست‌ها و اهل ذن مراوده ساختم، از جلسات احضار ارواح تا فال بینی‌ها و درمانگران محلی و تا قم هم رفتم
اما سر نخم رو بسته بودم به جایی که موجب می‌شد، مثل حاکم ارتجاع، کش فرتی برگردم جای اول
بعد هم که تجارب تلخ پشت سر همه و همه در آخر بعد از بیست سال نشوند
بعد از تغییرات سال نود و تجربه‌اش دیگه باهاش به تمام نشستم
و یکی شدم
تصمیم گرفتم انتخابم این باشه
سر خم کردم و لنگ رو انداختم.
حالا از خودم می‌پرسم:

تو واقعن همینی که هستی؟
یا از جبر شدائد به این‌جا رسیدی؟
نرمی و لطافت حقیقتن به درد بخور بود یا ابزار فریب برای تحمل این روزگار بود؟
الان خوبم؟
نمی‌دونم
فقط یه‌چیز رو خوب می‌دونم این‌که؛
دیروز همین‌طور روی تخت دراز کشیده بودم و تو نخ برف و آفتاب درهم بودم
تصویری از درونم رد شد
مرگ
یک لحظه انگار دیدم که دارم می‌میرم و ...؟
تنم یخ کرد و وحشت‌زده شدم
نه از مرگ. 
از این‌که بعد از مرگ شانس و انرژی لازم برای امکان ادامه رو نداشته باشم
نه از بهشت و دوزخ
از این‌که واقعن نمی‌دونم درست اومدم یا نه
من همه عمر برای مرگ‌م زیستم



۱۳۹۳ دی ۲۷, شنبه

یکی من و یکی تو



خداوند تکه بر آرنج‌زده،
 متحیر و متفکر زل زده بود به این جفت ناسپاس
با ابرویی گره خورده سوال کرد:
  کار کدوم شما بود؟
 آدم من و من کنان زیر لبی یه‌چی گفت و با گوشه‌ی چشم اشارت به حوا نمود
حوا، جیغ و ویغ واینا ، که من نبودم تقسیر مار بود و مارهم در عهد عتیق فرمود:
همه‌اش زیر سر لیلیت بود
خلاصه که همیشه همه چی زیر سر همه‌اس جز من
نصف عمر خودم رو گول زدم:
ببین این پدره چه معجزه‌ای داشت! از نه‌تا بچه هفتاش دانشگاه رفته و تحصیلات عالیه
به ما که رسید آسمون تپید
ماموندیم و یه دختر خانم به‌نام حضرت بانو والده
تا هر جا که راه داد ما رفتیم و انداختیم گردن، بانو والده و خاطراتی از یک مرد سپید موی مهربان
به سن پدربزرگ احتمالی 
هنوز جوانه و شکوفه نزده، پدر رفته بود
 در نتیجه همیشه با خودم فکر می‌کردم:
اگر پدر وقت می‌کرد و می‌موند تا ما هم بزرگ بشیم،
 حتمن الان از انوشه انصاری هم جلو بودم
یکی من و یکی تو
این از خاصیت بشر بودنه
از زیر بار در رفتن و فکر و خیال ساختن


 

خدا خودش بهت گفت؟








بی‌بی‌ جهان یه عالمه دستمال داشت
دستمال‌های شهادت
تازه کفن‌ش رو هم ازکربلا خریده بود و گاهی یواشکی اون بقچه‌ی کذایی باز می‌شد و با پارچه‌های بی‌زبون
حرف می‌زد
ایام شهادت هم هر جا می‌رفت و گریه می‌کرد، باز یه دستمالی حاضر بود
که بعد می‌رفت اندرون بقچه
تا راه می‌داد برای ائمه گریه می‌کرد و از همه طلب یاری داشت
درواقع برای دردهای خودش زار می‌زد
خودش می‌گفت این دستمال‌ها رو در کفنم می‌ذارم تا اون دنیا برای من شهادت بدن
بعد  از بی‌بی این مهم به دخترش بانو والده واگذار شد
هر چی هم می‌شه، زودی می‌گه:
دنیا همینه. مام همین‌طور زندگی کردیم. همیشه بدبختی 
انسان اومده تا در زمین رنج بکشه فقط همین‌ش رو خوندی؟
بهش برمی‌خوره که: من آن‌م که رستم بود پهلوان.
می‌پرسم: 
خدا خودش بهت گفت؟
می‌گه: نه . تو قرآن هست. 
می‌گم: یعنی مادر من شما از کل‌هوم قرآن، همین‌ش رو دیدی؟
و من‌هم از همون کودکی مدام از خودم می‌پرسیدم:
    چرا؟


مگه چه‌کار کرده که باهاس فقط گریه کنه، Clubبکوبه تومخ‌ش و 
Sculpterخودش رو ایی‌طوری ریز ریزه کنه
تا خدا بفهمه دوسش داره
بعد هم که رفتیم تو فاز، 
چرا خدا انقده انقده لازم داره تا بفهمه چیزان خوبی ساخته اصن یا نه؟
ایی‌که اصنی ماها دوسش داشته باشیم یا نه؟
او که خداس و نباهس چیزی دلش بخواد
اصنی نباهس واسه‌اش فرگی داشته باشه که ما توی کدوم وقت و کجا داریم چه گلطی می‌کنیم؟
ایی کیمیان چهارتا تابلو کشید اولیش رفت تو انبار و دیگه هم دوسش نداش
می‌گفت:Carve A Tree حالا بهترش رو بلدم
چرا خدا باهاس هنوز چشش دنبال ما باشه؟
او که خداس که دیگه نباهس هی بیاد دنبال ما که،
 بهمون زندگی داده
به جای زندگی از صبح تا شبhttp://smileys.smileycentral.com/cat/36/36_2_46v.gif 
 خودمون رو ریز ریز می‌کنیم یا داریم زندگی که داده می‌کنیم؟
هی خودمون رو با چاقو می‌زنیم و 
بعدش خون بپاشه همه‌جا،  بچه‌ها جیغ بزنن، زنا غش کنن و ... اینا؟


 

نه خدا
به خدا


۱۳۹۳ دی ۲۵, پنجشنبه

توهم در حد جام جهانی



بالاخره اوني كه نبايد مي‌شد، شد

يعني در عين خونسردي و زماني كه گولم ماليده بود كه رفته پي كارش
و در حالي كه خيلي جدي و منطقي فكر مي‌كردم دارم با يك نفر حرفي از سر حساب مي‌زنم
حتم داشتم كه محترمانه است و جاي هيچ گله و شكايتي نيست
با انواع اسباب الحيل گولم ماليد و كاري كرد كه از ديشب دوباره به قتل خودم برخاستم
باور كن دوباره برگشتم به همون نقطه‌‌اي كه سال 90 زدم به جاده و قصد آزادي كردم
دوباره ترسيدم
ترس كه نه وحشتزده شدم
يعني درست همون‌جايي كه فكر مي‌كردم رفته و خودم هستم
يك گندي به تمام هيكل جناب شهبازي زدم
كه چرا مردم رو دچار توهم مي‌كني؟
چرا كاري كه من هزار سال پيش كردم و بابتش كلي تاوان دادم با مردم مي‌كني؟
چيزي كه نمي دوني بگو نمي دونم، چرا مردم رو به توهم مي‌كشي؟ و الی .................. داستان
یعنی از دیشب بال بال می‌زنم یه‌جور خودم رو حلق آویز کنم
که
به‌تو چه؟
دوست داری گوش بده
نداری؟ نده
اگر تو هزار ساله با کارلوس اجین شدی؟ به دیگرانی چه که اصلن نمی‌فهمن کارلوس چی گفته؟
و اگر تو فهم کردی شیخ‌خوان درست تر از همه می‌گه
فهمت رو برای خودت نگه دار چه کار با شهبازی داشتی آخه نکبت؟
خلاصه گندی زدم به عظمت خلقت
از خودم به کجا پناه ببرم؟
برگردیم دوباره به قصد ساحری که ما از دروس ابتدایی گذشتیم و فقط گیر می‌دیم به مردم
و دیگران هم حق دارن کاری کنند که باهاش حس بهتری دارن و اگر این جماعت با ایشان حال می‌کنند
به تو هیچ ربطی نداره که بعد از کلاس سوم باید چه گلی سر بگیرن
اصن به تو چه
همین‌که کار داری به دیگران یعنی هنوز آدم نشدی دیگه؟ پس لطفن خفه
این رو می‌فهمی؟
به تو هیچ ربطی نداره کی کجای عالم چی می‌گه؟
حالا من باید از خودم بترسم یا از دشمن توهمی بیرون از خودم؟

۱۳۹۳ دی ۲۴, چهارشنبه

این‌همه تلخ و سیاه



ان‌قدر فهم کردم که مجری می‌گفت: جناب عارف ترانه‌ای جدید از جناب رام اجرا کرده

جمله‌ی اوف ترانه گلوم گرفت
خوب گوش کردم
نمی دونم چی می‌خوند، از صدا دور بودم. اما انگار ناله می‌کرد که نم نمه عمرم داره آب می‌شه
بوووووووووووووم
یه‌چیزی فرق کرده بود
نسبت به گذشته
به‌جای تمام واکنش‌های شناخته پوز خندی برآمد از درون
به چی؟
به مرگ؟
به تموم شدن یا آب شدن عمر
چنان بااندوه ادا شد که تو گویی خبر از فاجعه‌ای می‌گفت
خیلی خوب بود
مفهوم واژه‌ها برام دگرگونه بود
مرگ پایان نبود، تهش نیست، حسی درونم باور داره نیمه‌ی راهی بلند و بالاست
که نه پیداست از کجا آغاز و به کجا ختم شده؟
این‌‌ها همه باور بود


حالا اگر در سنت‌های ما مرگ این‌همه تلخ و سیاه و دردناک نبود
و تنها به معنی سفری بود به بعد دیگر
باز هم ما این همه از اتمام عمر در هراس بودیم؟




اوه چه عجیب؟!
همین الان توجهم به سمت اتفاق آغازین روز رفت. صدای 
به شرف لااله الاالله که در محل شنیده می‌شد و از زیر پنجره می‌گذشت
چه روز عجیبی؟
چه‌همه توجه به موضوع مرگ؟
حتمن آمار ول‌گردیم بالازده و روح دوباره داره سیخونک‌هاش رو شروع می‌کنه
که هوی، عامو. جاودانه نیستی. می‌میری‌هااااااااااااااااااااااااااا
بجمب
ولی تا این‌جاش رو بیشتر نخونده بودم
تا سر ویز ویز یخچال
دیگه نمی‌دونم باید چه‌کار کنم 

این ابزار همین‌طور بی‌صاحب افتاده و نمی‌آد برش داره
لابد وقت رفتنه؟
واقعن دیگه نمی‌دونم بعده ول‌گردی و بی‌نیازی چی مونده یاد بگیرم؟





۱۳۹۳ دی ۲۳, سه‌شنبه

آزموده را آزمودن خطاست



حتمن که نباید بیست و چهار ساعته مانند موتور کار کرد
چه اشکالی هست اگر بنا باشه یه روز از صبح تا شب هیچ کاری نکنی؟
اه
پس عاداتم چی می‌شه؟
همینه که کلافه‌ام می‌کنه و امروز بناست بهش گیر بدم
طبق عادت الان باید کاری کنم
مثلن، در کارگاه باشم یا بالای سر گل‌ها و زیر آفتاب
بیرون نمی‌شه فعلن چون موهام خیسه و سرما می‌خورم
می‌مونه کارگاه که بنا نیست برم که خرابکاری نکنم
خب به فرض هیچ کاری نکنمو تی‌وی ببینم
وسط روز؟ک بودم
مثل پیر زن‌ها بشینم پای تی‌وی؟
خب بنویس
چه‌قدر مگه حرف برای گفتن هست که نه درش منیت باشه و نه روده دارزی
که از نوشتنش لذت ببرم؟
خب اصلن هیچ کاری نکن و زل بزنه به روبرو
نمی‌شه در سکوت نیستم
داستان همینه درونم آروم نیست
بی‌دلیل
اما ذهن من بر اساس برنامه‌های بشری عاداتی داره که نمی‌تونه ازش صرف‌نظر کنه
این از همون وقت‌هاست که دلم می‌خواد چلک بودم
خودم رو به صدای جنگل می‌سپردم و عادتی نداشتم که از کولم بالا بره
مفهوم درش جا افتاده
رفتن به چلک یعنی رجعت به روح و خدا
و دیگر هیچ
می‌رم اون‌جا که از تمام عادت‌هام دور باشم و به ذهنی حساب پس ندم
ولی اون‌جا الان نه تنها سرد که واقعن هم‌چنان پام با جاده نمی‌کشه
شاید اصلن سی توقف زیادی در تهران آشفته شدم



و در همین مواقع بود که در قدیم راهی جاده می‌شدم
نرسیده پشیمون می‌شدم و دلم می‌خواست زودتر صبح بشه تا برگردم تهران
و سی همین‌که این بازی‌های ذهنم رو شناختم در نتیجه
رفتار و تصمیمات هیجانی هم تعطیل

اسمش رو می ذارن پیری؟
یا آزموده را آزمودن خطاست؟

چه حسی‌ست؟



همین‌طور نگاهش می‌کنم
تک به تک ریزه کاری‌ها و کلک‌هاش
سوژه‌های مد نظرش
انتخاب‌هاش
چه چیز در منی که هیچ مشکلی ندارم و دیشب هم سر خیر به بالین سپاردم
و ..... چی می‌تونه کنترل حال من رو از من بگیره؟
این اسمش چه حسی‌ست که در اکنون هست؟
خشم؟
اندوه؟
ناامیدی؟
ویز ویز زیادی یخچال؟
موریونه زده به مغزم؟
چیه این‌که من خودم نیستم در حالا؟
ما خودمون رو نمی‌شناسیم. 
وقایعی به این سادگی می‌تونه عاجزمون کنه
و هزار درد و ابتلا
بعد چه‌طور گیر می‌دیم به خدا و می‌خواهیم فهم کنیم 
چی بوده و چی شده تا حالا؟

این اسباب تق و لق




دلم یکی از این‌ها می‌خواد
فقط یک‌بار کودک‌وار، بی شان و مقام، آزاد و رها برسم اون بالای بالا
باورت می‌شه همه‌ی کودکی من در حسرت تجربه‌ی یکی از این‌ها گذشت
خانم والده نه در شانم می‌دید و نه جرات پدر داشت
کافی بود به ناگاه سر برسه و من بالای یکی از این‌ها بودم 
لابد بانو والده سه تلاقه می‌شد؟
هنوز از خودم می‌‌پرسم:
ممکنه سوار می‌شدی و خودت می‌ترسیدی از این اسباب تق و لق؟
 نه حتمن امن بود
حتمن شیرین
به قدر لذت‌های بزرگ دنیا
چون همه بچه‌ها سوار می‌شدن جز من
بعد می‌گم: نکنه جدا سری من و والده بانو از همین‌جا بود؟
جایی همین نزدیکی‌ها که ولد والد رو دشمن می‌بینه
و هم‌چنان دلم یکی از این‌ها می‌خواد
 

با پر




بعضی روزها پشت قباله‌‌ی شخص خانم والده‌مون بوده و هست تا ابد
راه‌ها هموار، چراغ‌ها سبز، درها باز و لب هر که می‌بینی به خنده باز
کسی بهت نه نمی‌گه، کسی باتو دعوا نداره و
از همه مهم‌تر
تو با کسی کاری نداری
برای خودت خوشی و خوشه می‌چینی از ذوق
بعضی روزها هم خودت رو بکشی هم مال تو نیست و بهتره کاری با کسی نداشته باشی
راه‌ها بسته، و اخم‌ها گره خورده ... و از همه بدتر
خودمون
که برای لای جرز خوبیم
مانند امروز من
نیمه‌های شب، اندکی مانده به سپیده و خروس خوان
هی با خودم دست به یقه بودم که پاشو
از من اصرار و از او گیج خواب
نمی‌دونم شاید حتا کالبد رویا هنوز دور بود و جسم نیاز به بیداری داشت
به هر ضرب و زوری کشیدیم‌ش پایین و از بستر برخاستیم
من و ذهنم هر دو با هم
اصلن همه‌اش زیر سر ذهنم بود
خلاصه که بعد از دوری در خانه و تماشای خیابان خالی و مردم همه خواب
برگشتیم به سربالایی بستر
همون‌جا که هم خوابی هم نه، 
دلت می‌خواد بخوابی اما این نکبت دربه‌در
ازت آویزونه ببرت محله‌ی بد ابلیس ذلیل مرده 
سوژه از کیسه‌اش درمی‌آره در حد جام جهانی
همون‌ها که به وقت مرور خودت رو ریز ریز می‌کنی و یادت نمی‌آد
با همه این‌ها دوباره خوابیدم
و چشم‌ت روز بد نبینه
نزدیکای چند بود که یه پر گرفته بود دستش و هی می‌کرد در دماغ گرام
به زور چشم باز کردم
همون لحظه‌ای اول فهم کردم که، امروز مال من نیست
چراغ‌ها قرمزه
زیرا
از اول صبح نه می‌تونم سکوت درونی داشته باشم و نه حالی خوب دارم و هم
دربه‌درم یقه یکی رو بگیرم و وایستم به دعوا
از این رو بهتر دیدم طرف کارگاه هم نرم که گند می‌زنم به بانو مشیانه

 
 

۱۳۹۳ دی ۲۱, یکشنبه

آزادی در بی‌آرزویی‌ست





ما  تا وقت مرگ هم نمی‌تونیم خودمون رو بشناسیم
وقتی پریا رفت من موندم و تنهایی
گفتیم چه کنیم؟ سر از مسیر رنکینگ و نقاشی درآورده بودم
کلی زمان از دست رفته در نظرم بود که باید جبران می‌شد و از همه بدتر
فکر می‌کردم باید قصد کنم
قصد ساحری و دوباره خودم رو بسازم و برم برای رنکینگ جهانی
مگه الکیه؟
آسونه؟
نه نیست
ولی من آسون و فوری می‌خواستم
من بودم و غیبت سال‌ها کار
من بودم و خواست
به قصد برداشت
هول هولی خواستن
شاید بتونم هول هولی بنویسم و یک کله.
کلی براش مشق کردم و از پله‌های ارشاد بالا و پایین شدم
اما نقاشی کار هیچ هولی نبود
یکی از کارهایی که هیچ‌گاه دوستش نداشتم، مشیه و مشیانه بود
هم نمی‌خواستم بانو برهنه باشه، 
هم نمی‌خواستم امل باشم، 
هم می‌خواستم دل نقاشان معاصر رو به دست بیارم و .........
هزار پیش‌فرض منه ذهنی برای انجام کاری کودکانه
در کارگاه باید کودک باشم
بدون بازی و سرسری و دس‌دستی نمی‌شه خلاقیت داشت
و من سعی داشتم عاقلانه دل جماعت هنری که، سال‌ها ازش دور بودم رو به دست بیارم
و صد البته که بشو نیست
یک هفته است همین‌طور سرسری و بازی بازی دارم دوباره روی تابلو کار می‌کنم
کاری که نه نظر دیگران برام مهمه و نه نتیجه
فقط دارم از لحظاتم کودکانه لذت می‌برم و از کار نیمه و دوست نداشتنی بدم می‌آد
بی‌خواست و رنکینگ
یعنی اصولن از ادامه‌ی ماجرا دوری می‌کنم 
زیرا فهم کردم 
تهش یک چیزی می‌خواستم و 
آزادی در بی‌آرزویی‌ست


هزار و یک شب



روزی که هنوز بچه بودم،‌  از پدر پرسیدم:
پدر، چرا سه‌بار ازدواج کردی؟ نمی‌شد با همون اولی زندگی می‌کردی؟
فکر نکن حرف ساده‌ای بود
همین حالا می‌فهمم چنی برای پدر عزیز بودم که با قوانین هزار سال پیش، یکی نزد توی دهنم
که به بچه فضولی نیومده
پدر نه. خداوندگار عالم بود، برای من
همین‌طور که سرگرم نقشه‌ای بود که در حال تصحیح‌ش بود. بی اون‌که سر بالا بیاره در پاسخم گفت:
اولی رو بزرگتر از خودم بود و دختر دایی جان، به زور برام گرفتن که سر به زیر بشم
دومی رو خودم گرفتم . گفتم این دیگه هم سن خودمه و خودم خواستم
این از اون یکی بدتر شد
بعد رفتم سراغ مادر شما. گفتم: این دیگه کلی از خودم کوچکتر و می‌شه کنترل کرد
این یکی پوستم رو کند و توبه کار شدم
حالا پس از صدها سال به حرف‌های پدر می‌اندیشم که چی گفت و ما حالی‌مون نشده بود
حالا از صبح بشینیم پای حرف‌های استاد شهبازی که یادمون نره
نباید از چیزها و دیگران طلب خوشبختی داشت
هرچه هست درماست
اگه بنا بود یکی قابلیت خوشبختی با تمام امکانات رو داشته می‌بود، شخص حضرت پدر بود
اما تا آخرین لحظه هم خوشبخت نبود
زیرا خوشبختی نه در لبخند همشهریان گرام بود
نه در بستر همسران ناتمام
خوشبختی کیفیتی بود که نه تجربه و نه فهم شد
و ما همیشه دربه دریم درپی خوشبختی

تاج مادری





یکی از اون چیزها که معمولن موجب تنهایی‌ام بوده
یک خط نازکه به حد مو
زیر بار نرفتن
همیشه ما بودیم و دختران حوا هم بودند
دختران بزرگتر تند تند کارهایی می‌کردند و ما جا می‌موندیم
اون‌ها دیکته می‌گفتند و ما می‌نوشتیم
سر فصل این همه آموزش توسری خوری بود
یعنی از همون وقت که قدم رسید به طاقچه یه عروسک دادن دست‌مون  تا مشق مادری کنیم
چشم دوختیم به بزرگترها تا آموزش  رسم توسری  
بزرگترها قصه‌های بی‌حد داشتند 
وفاداری، سر به زیری، بدبختی، حقارت و سایر اقلامی که به‌نام همسری و مادری ثبت شد
اما 
من نازک‌نارنجی خانواده و سرور عالم
کسی وسطش رو یادم نداده بود 
که این لباس سپید همسری کلی شرایط داره
مام تندی رخت سپید به بر کردیم و شدیم یکی مثل اون‌ها
خب نباید از کسی کم می‌آوردم
وسط بازی هم که با گروه خونی‌م جور نبود، زدم زیر کاسه کوزه و بازی رو بهم ریختم
حالا من هستم بدون نشان و مدال مادری و ارشدهای نسل ما  هم‌چنان در حال حفظ تاج مادری
آقایان شوهر یک به یک تجدید فراش کردن و بانوان گرام یکی برفرق سر کوبند
یکی بر مادری
خب چی شد؟
ما که بیست و اندی محکوم به تنهایی شدیم
شماها موندین و توی سر زدین
حالا هم من تنهام هم شما تنها شدید
با این تفاوت که این زمان میانه را من برای خودم زیستم
شما برای تاج و مدالی که خوابی بیش نیست
بچه‌ها رفتن و مردها سوی دیگر و مادران به‌جا مانده به رسم بر سر زنی
کاری ندارم کجای کار کی غلط بوده یا صحیح
اما
کی به ما گفت تا چشم باز کردیم بریم به خواب همسری
از نوع بدبخت حقیر ورشکسته
من یکی هر چه کردم، برای دل خودم بوده. یعنی می‌شه آدم بچه‌هاش رو دوست نداشته باشه؟
هیچ‌کس و هرگز
ولی چی می‌شه که تهش می‌مونه یه عالم حرف دری وری
حیف از عمرم که فنا شد
حیف از آرزوهام
حیف از من که به‌پای شما سوختم و ساختم
فقط به‌خاطر شما
و ........................ پس سهم عشق در این سنت مادری چی بود؟
مگه می‌شه ما برای بچه‌ها خودمون رو هلاک کنیم به امید آینده‌ای که هیچ پیدا نیست باشه یا نه؟
بچه‌داری‌هاشونم می‌مونه به عاشقی‌های سرسری
پس سهم من چی؟ مال من چی؟ حق من چی؟ تو مال منی. و .......... جملات معروف
حالا من این‌ور خط و مادران مانده بی‌تاج هم آن‌سوی خط
کدام یکی خوشحال‌تریم؟
حتمن شماها که به امید پاسخ عمری همه کار کردید

یا

من
هیچ عقده‌ای ندارم
طلب ارث پدر از اولاد ندارم
به قدرش با بچه‌هام بودم هرگاه نخواستن نبودم و ..... چون هرگز بابت چیزی حاضر نیستم کاری برای کسی بکنم
من از صمیم قلب کنار بچه‌هام بودم چون نبودن رو بلد نبودم
مزد هم نخواستم . تاج هم به سرم نیست. اما تکلیفم با زندگی‌م روشنه
کسی قرار نیست مرا خوشبخت کنه، مگر خودم


صبوری



کی از ازل خوب بد زشت رو برای جوامع بشری تعریف کرده؟
ما موجودات دردمندی شدیم زیرا
تمام مفاهیم به اشتباه تعریف شده و ما چه خودکشونی کردیم عمری که،
دیکته‌ی غلط بنویسیم و نمره‌ی بیست بگیریم
از جمله
همه‌ی عمر فیس دادم که: 
 دل کوچیکم. 
خب آخه دلم انقدر کوچیکه که تحمل نداشت نه ماه صبر کنه و بعد به دنیا بیاد
که این هم البته از دل بزرگ حضرت پدر برخاسته بود
که آب در دل‌مان جم نمی‌خورد که اراده همیشه اختیار بود و حرف بچه
حکم و قانون
ما هی خواستیم و به ایکی ثانیه اجابت شد
و پدر هیچ‌گاه نیاندیشیده بود که جاودانه نیست و ما می‌مونیم و واویلای فردا
یعنی ماجراهای من و زندگی‌م از جایی آغاز شده بود که کسی صبر را برایم تعریف نکرد
و این صبر از اقلام حیاتی زیست بشری بود که هزار سال یاد نگرفته بودم
و واویلا به نسل‌های بعدی که از دم همه در خدمت اولاد و فرزند سالاران شدن
این هیچ ربطی به جیب مبارک هیچ والدی نداره
مستقیم به خرد برمی‌گرده که بابام جان شما داری، زیاد هم داری و ... اینا
اما این بدبخت قراره در آینده به خواست‌های ناشدنی مواجه بشه
و چیزی که در این جهان بیش از همه مورد نیازه صبوری‌ست
و این‌طوری شد که خودکشی باب رسومات بشری شد


۱۳۹۳ دی ۱۸, پنجشنبه

دقیقه نود




چندش رو نپرس
همین‌قدر ما را بس که یادم هست
در سال دوم راهنمایی یک روز، شاید بهاری! کل مدرسه تست آی‌کیو دادیم
ما
همون بچه‌های بدبختی که لب مرز به دنیا اومده بودیم
بین دو تحول فرهنگی عظیم از ساختار زیست بومی و سنتی به تجدد غربی اروپایی و دانش نو
که از بخت بلند ما تجددش رسیده بود ولی فهم‌ش تزریقی نبود
از این رو ما فقط یک روز در اخبار خانم والده که به حضرت پدر گزارش می‌شد 
شنیدیم گفته شد: دخترتون بالاترین درجه هوشی مدرسه رو داره. 
نمی‌دونم طفلی خانم‌والده شاید گمان برده بود؛
 از این تنبل از زیر درس درو‌یی که تکالیف‌ عیدش رو زندایی‌ها نوبتی می‌نویسند بیش از تمشک طلایی برنمی‌آد و گمان برده بود منظور‌شان از آخر بوده
خلاصه که ما تاابد هم هیچی نشدیم، سی همین بود
که نه خودم و نه اهل بیت باور داشت قراره پخی از آب دربیام
 اما یه چیزایی زودتر از خیلی‌ها فهم کردم که اصلن مجاز نبود
چه به حرف متداول
و القصه که برگردیم به موضوع
قصه‌های من و پریا







دی‌روز دم غروب ما و بعد از ظهر اون‌ها زنگ زده 
اول مفش رومی‌کشه بالا و من با نگرانی می‌پرسم: 
سرما خوردی؟ یا داری گریه می‌کنی؟
     نه. کلی از در و دیوار و برف در حال بارش و سگی که هر روز یه داستانی داره و ..... گفت تا بگه: 
- من با خودم درگیرم. 
حس می‌کنم موسیقی عشقه منه. ولی اون چیزی نیست که به‌خاطرش به دنیا اومدم
فکر می‌کنم خودم رو علاف کردم و ....... 
می‌گم:
   احمق‌ جون بین اون همه بچه قبول شدی با سلام و صلوات رفتی و خرج تحصیلتم دولت اتریش می‌ده. فقط سی این‌که تو هوس کرده بودی بری وین درس بخونی؟ 
     پریا به انرژی کف زدن و تشویق و ای قربونت برم مرسی و ...... بسیار وابستگی داره
هر از چندی کسری می‌آره و به این روز می‌افته
ولی تو فکر کن جرات دارم عین این جمله رو بهش بگم؟

 می‌گم:
 - دخترم شاه هم که بشی منه ذهنی‌ت راحتت نمی‌ذاره. 
تهش رابین ویلیامز یا مایکل جکسون .... و دیگران که ته ثروت و شهرت خودکشون کردن. 
درد تو از جایی‌ست که ..... و این ذهن نابکار یاد گرفته مدام بکشت کوچه خلوت و به‌قدری به گوشت بخونه که دوباره از چهار طبقه بپری پایین!!
اون‌وقت همین منی که با چهار تا بن بست و راه کج 
زود فهمیدم موضوع سفر صرفن تجربه‌ی بشری نیست که درک آدمی‌ست
و  کرکره‌ی لوس بازی رو کشیدم پایین و طاوس فروشی رو بستم
موندم حیرون که چرا این‌ها با این همه هوش
امکانات زمانی، تحصیل و سفر و ..... این همه بلا سرشون می‌آد و هنوز واندادن به ماجرا؟
که نیومدیم مشهور بشیم، پول درست کنیم یا .... خدا خودش همه رو داره و بلده
اون ابزار نیاز داشت
که بتونه تجربه‌ی تنی کنه
کی بیشتر از تو خر کیف می‌شه لحظه‌ای که روی صحنه هستی؟
کی مثل تو حال می‌کنه با نواختن‌های مداوم؟
نشونه‌ی برای چی اومدی، غیر از این‌ها چی می‌تونه باشه؟
اونی که یادت رفته و براش باید ماتم بگیری
ملاقات با خودته
خود حقیقی‌ت
همون خودی که در اوج اجرا در تو لذت می‌بره و خلاقه
کی تک به تک یادمون می‌افته برای چی اومدیم؟
بل‌که دقیقه نود بریم دنبالش



 

۱۳۹۳ دی ۱۶, سه‌شنبه

من بهشت



از قدیم یه چی گفتن: 
هر چه‌قدر پول بدی آش می‌خوری
دست بردار از راحت طلبی

قصد کردم امسال عید، سنبل عیدی بدم
در نتیجه، گل‌دان‌های پیاز سنبل به سف در ایوان، هر روز با من از رسیدن بهار و عید می‌گن
این یکی از همون ساحری‌های زندگی‌ست که من باهاش لحظهها رو نقش می‌کنم
به انتظار رسیدن اسفند و دیدن گل‌های میداین شهر هم نه
یک‌سری رو زودتر در خاک نشاندم و توی خونه و در اتاق آفتاب‌گیر
جوانه‌های سرش‌ سبز کرده
باقی رو هم اولی دی ماه
و بیرون  در ایوان سرک می‌کشند تا ببینند عید کی می‌آید؟
کار دیگرم هم کاشت پیاز زعفران، زنبق و نرگس هلندی بوده که نرگس ها الان حدود ده سانتی شدن
زعفران‌ها جوانه‌های نازک‌شان را به شوق آفتاب آزاد ساخته و زنبق ها خیلی کوچکند
احوال رزها هم خوب است و هنوز در ایوان و پشت پنجره‌ی اتاق هم ساناز پر گل است و هم رز سفید
خلاصه که به امید بهار بشینیم باید بهار بشه
 نه تنها به انتظار که با شوق به استقبالش می‌رم
از هیچ‌کجای آسمون دنیا هیچ معجزه‌ای برای خوشحالی و رضایت ما بیرون نمی‌افته
ترجیح می‌دم من بهشت باشم
تا به انتظار بهشت باشم

۱۳۹۳ دی ۱۴, یکشنبه

بیپ بیپ پنبه




چه‌‌قدر درجا زدم در خاطرات پشت، رفته

چه‌قدر ریسمان خیالم رو فرستادم به دیروزها
چه‌قدر لذت آش در گلو ماند با حسرت نبود بیپ بیپ پنبه
قدیما در یک چنین لحظاتی به‌جای این‌که موازی بشم با این لحظه، یعنی زندگی
کانون ادراکم می‌رفت به عصر طلایی و بی‌بی‌جهان
که هان بی‌بی کجایی؟
یادش به‌خیر پنبه زن سیار که در کوچه‌ها می‌گشت و فریاد می‌کشید
آآآآآآآآآآآآآآآآآـــــــــــــــــــی لاف دوزیـــــــــــــــــــــــــه
و کلی برای خودم ذوق می‌کردم که:
چنی وفاداریم به گذشته!
البته که زیبا بود
اما چی در من مدام لنگر رو برمی‌گردونه به گذشته؟
راحت طلبی و کوتاهی من
دلم خوشیهای راحت‌الحقوم قدیم می‌خواد
زندگی که همیشه در دستان بی‌بی آماده و قابل ارائه بود و پدر هم که بود و لازم نبود
من مسئول چیزی باشم
مادر هم که مراقب بود و از سر و کولم بالا می‌رفت
جل‌الخالق عجب تن‌پروری خودخواه در من است که همه چیز را مهیا می‌خواد
حتا به قیمت زیست در خیال گذشته

 

کاسه‌ی آش، خوش‌گل مزه




نمی‌دونم چند بود؟
 فقط یادمه دی‌شب از صدای باد بیدار شدم
کلی هم طول کشید تا دوباره بخوابم
ولی بالاخره خوابیدم
صبح هم که وقت مسواک در آینه  دیدم، خط اخم کجی که معملولن بالای ابروم 
جا خوش کرده، غایب بود.
آفرین گفتم به روز نکو
نزدیکای ظهر آسمون ابری و باد و گاهی آفتاب، موجب شد،  مهوس آش رشته بشم
اطلاعات می‌گفت: سبزی آشی نداریم. بعد از زیر و زبر فریزر گرام، یک بسته پر پیمون سبزی یافتم
بعد جونم برات بگه: یه کف دست لوبیا چیتی هم ریختم توی زود پز و عدس‌ هم جدا 
بعد یادم افتاد کشک ندارم. مگه آش بی‌کشک هم می‌شه؟
این یخچال ما اون‌سرش در سرزمین آلیس ایناس
 .... القصه
که ای خدا جون شکرت
چه شکرانه‌هایی هست که بیش از خود لذتش، خوش‌گل مزه می‌شه
وقتی ساعت سه،  کاسه‌ی آش توی دستم بود و عطر نعنا ورجه وورجه می‌کرد
یهو حس کردم
خدایا چنی خوشبختم!
خوشبختی یعنی همین
آرامش عمیق درونی و یک کاسه‌ی آش طلبیده
سقفی امن بالای سرم و زمینی محکم زیرم و پشتم به رادیاتور گرم
بیش از این از این لحظه چی می‌خوام؟
همین‌که دغدغه‌ی هیچ خیالی رو ندارم
مرحبا

۱۳۹۳ دی ۱۳, شنبه

خداوندگار مشرق‌ها و مغرب‌ها




از این‌جا با هول و ولا می‌زدم به جاده و خودم رو با حرصی هر چه تمام می‌رسوندم یه بیابونی
جنگلی، کوهی ... هر جایی که به خدا نزدیک‌ترم کنه
تازه نه همین‌طوری خالی
اگر مقصد چلک نبود، فلاکس برای چای یا قهوه و کلی هله هوله بار ماشین بود
که می‌خوام برم یه‌جایی که بل‌که صدای خدا رو بشنوم
نگاهم کنه
نوازش طلبم
در اشتیاق او بودم
حالا تا نقطه‌ی مورد ن‌ظر پیدا بشه
که معمولن بر اساس رویای شب قبل راهی می‌شدم
و نقطه‌ای دور از کس باشه
تازه یه‌جای خوشگل و خوش منظره هم باشه
باد تند نیاد، زیاد گرم یا سرد نباشه و حتا گله‌ی بز هم از اون‌جا رد نشه
بز
زیرا
واقعن می‌زدم به کوه و بیابون
خلاصه که ابر و باد و مه و خورشید و فلک موافق بودن، تازه می‌نشستم 
شنیدن صوت الهی؟
رویت روی ماه الهی؟
خلاصه که نشانی از عالم غیبی
اسم تمام این‌ها خواست، حرکت و برآورد و انتظار بود
عملی کاملن ذهنی
ذهن معلوم می‌کرد کجا باید رفت. و چه‌ها باید کرد و ... گوشش رو می‌چسبوند به دیوار بل‌که، صدای پایی رد بشه
در حالی که به هیچ‌یک نیازی نبود
کافی بود قصد به سکوت درون می‌کردم
نه‌که الان بلدم و رسیدم و اینا
تا وقتی هنوز می‌آم انی‌جا، شک نکن جفت پا روی همین زمینی هستم که تو هستی
اما 
حالا فهمیدم تمامش غلط بود
بین سکوت‌هایی که طی روز پدید می‌آد
من هستم، ولی نیستم
پراکنده و حل در ذات وحدت وجود
نه خواستی و نه ور ور و انتظاری ذهنی
نه زمان و نه مکان  و 
من در جستجوی خداوندگار مشرق‌ها و مغرب‌ها بودم
 

۱۳۹۳ دی ۱۱, پنجشنبه

فیل هوا کردن




انگار همین دیروز بود
پلک نمی‌زدم و چسبیده بودم به کانال‌های مهپاره که به نوبت مراسم سال نومیلادی پخش می‌کردن
و من که عمری از سال دوهزار شنیده بودم
چنان به این تصاویر خیره بودم که تو گویی بناست آسمون ترک برداره
نمی‌دونم چه انتظاری داشتم؟
یا چه تصوراتی از این هزاره‌ی تازه در ذهن داشتم
ولی برام مهم بود
ساده لوحانه فکر می‌کردم: اوه من سال دو هزار میلادی رو دیدم
تو گویی فیل هوا کردن
داستان فیل هوا کردن می‌دونی چیه؟
یه یارو داشت از کنار پارک شهر قدم زنون می‌رفت یه پرنده‌ای از اون بالا براش کثافتش رو انداخت
مردک حیرون سر به فلک که این دیگه از کجا اومد؟
یکی پرسید:
به چی نگاه می‌کنی؟
با حرص پاسخ داد:
فیل هوا کردن . 
و رفت
مرد دوم سر به هوا دنبال فیل می‌گشت که سومی رسید و پرسید:
- چی شده؟
- فیل هوا کردن
زمانی که مرد اول یک چارراه دور شده بود، دید که مردم سراسیمه به مسیری که او طی کرده بود می‌دوند.
از یکی پرسید: چی شده؟
- فیل هوا کردن و مرد به دویدن ادامه داد.
مرد اول که انگار نه انگار خودش باب کرده. شروع به دویدن کرد که از جمع عقب نمونه و فیل رو ببینه
حال اون شب من بود که کشور به کشور مراسم تحویل سال نو میلادی رو رصد می‌کردم
دشیب اندیشیدم:
اوه ه ه ه
سی این بود می‌گفن: سال سقوط سال فرار
انگار همین دیروز بود
پانزده سال گذشت

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...