
واقعن که اسباب خجالت
هزار سال هی مثنوی رو برداشتم و هی گذاشتم
نمی دونم از سنگینی کتاب بود یا از اوراق زیاده که این کاره نبودم
چند صد سال پیش با خط سوم و مقالات شمس اگر اشتباه نکنم, زیر درختای پارک قیطریه که دو چند سالی پاتوق منو کتابا با هم بود
معاشراتی داشتم
از بعضی ابیات تا پوست حال کرده بودم و .... فلان.
همون موقعها بود که با شیخ مشهد آشنا شدم
با کتابهای کارلوس هم همین مشکل رو در اون زمان داشتم
یعنی از سال شصت و چند تا هفتاد و یک تمامش رو با عینک زندگی فهم کرده بودم
تا جایی که کمین و شکار و چندتای دیگه رو به زندگی م آورده بودم و در روابط روزمره به کار می بردم
در بگو مگوهای عشقی و احمقانه
اما بهمن یهو لایه رو از روی متون برداشت و دو ریالی گرامم رو انداخت که:
احمق همین روزاس که بمیری و همین طور مثل گوساله می چری!
برگردیم به مولانا
از آشنایی با شیخ خوآن دیگه به شمس رجعت نکرده بودم
راه رو شناخته بودم و باید درش سگ دو می زدم و چارهای هم جز این نیست
اما به لطف شهبازی متوجه منظر دید مولانای کار خودمون هم شدم
نه ایی که می خوام از عصر امروز پشت سر ایشان سینه بزنم
منظور که،
وقتی در این کتاب های گویا با داستانهای مثنوی آشنا می شم بهکل داستان های شنیدهی تا امروزم شک می کنم
تو گویی همه از روی مثنوی داستان گفتن
چه قصه هایی که حتا با نامی از ادبیات اروپایی با آنها آشنا شدم
ولی میشه تا حتا شک کرد به اینکه کارلوس هم دمی به خمرهی مثنوی زده باشه
زیرا سنهی مثنوی از تمام این کتابتها بیشتره
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر