۱۳۹۳ بهمن ۱۰, جمعه

اینم شد زندگی؟













دیشب تونستی خوب بخوابی؟

عمیق و آرام؟
خوش‌به‌حالت.
من‌که نشد با اون باد و طوفان و سیل و رگبار یک خواب عمیق داشته باشم
غلط نکنم دیروز ان‌قدر بهش فکر کردم و منتظرش بودم که دچارش شدم
ما در سرازیری پیچ رختخواب بودیم که دیدیم انگار یکی داره در و پنجره رو از جا درمی‌آره
اول گمان بردم، چلکم و موضوع عادی به نظر رسید
در اصل ذهنم می‌خواست تداوم خواب حفظ بشه
ولی بعد صداهای بعدی و بعدی نذاشت بمونم زیر لحاف
از جا پریدم که چشم‌ت روز بد نبینه
طوفان به یک سو و باران عجیب‌تر یک سو ترک
تا امروز چنین باران و طوفانی در تهران ندیده بودم
تازه من چی؟ شانتال هم ترسیده بود و حاضر نبود به تختش برگرده و خوابید کنار در اتاق من
و تا صبح چه برمن گذشت؟
چی؟
هیچی
اون قدیم بود که من بودم و کلی ترس‌های زمان کودکی
از چیزی نمی‌ترسیدم، فقط نگران گل‌ها بودم که می‌دیدم چه‌طور باد سیلی‌شان می‌زد
و من که هنوز گیج خواب بودم


قدیم‌ها در چنین مواقعی داستان ختم به خیر نمی‌شد
تازه بعد از پریدن از خواب یادم می‌افتاد که:
آخه اینم شد زندگی؟
یعنی تا ابد باید تنها باشم؟
یعنی همیشه و در هر شرایط باید تنهایی به خودم پناه ببرم؟ و ..... بسیار
در حالی که در حقیقت من از چیزی نمی‌ترسیدم و نمی‌ترسم
ولی شکل بشری فرمان می‌داد باید خودم رو به پناه امنی برسونم
شاید آغوش مادری که سر بزرگ بود از هیچ نمی‌ترسید و شب‌ها قمه زیر سر می‌گذاشت
که هیچ‌گاه پدری،  شب در خانه نبود


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...