دیشب تونستی خوب بخوابی؟
عمیق و آرام؟
خوشبهحالت.
منکه نشد با اون باد و طوفان و سیل و رگبار یک خواب عمیق داشته باشم
غلط نکنم دیروز انقدر بهش فکر کردم و منتظرش بودم که دچارش شدم
ما در سرازیری پیچ رختخواب بودیم که دیدیم انگار یکی داره در و پنجره رو از جا درمیآره
اول گمان بردم، چلکم و موضوع عادی به نظر رسید
در اصل ذهنم میخواست تداوم خواب حفظ بشه
ولی بعد صداهای بعدی و بعدی نذاشت بمونم زیر لحاف
از جا پریدم که چشمت روز بد نبینه
طوفان به یک سو و باران عجیبتر یک سو ترک
تا امروز چنین باران و طوفانی در تهران ندیده بودم
تازه من چی؟ شانتال هم ترسیده بود و حاضر نبود به تختش برگرده و خوابید کنار در اتاق من
و تا صبح چه برمن گذشت؟
چی؟
هیچی
اون قدیم بود که من بودم و کلی ترسهای زمان کودکی
از چیزی نمیترسیدم، فقط نگران گلها بودم که میدیدم چهطور باد سیلیشان میزد
و من که هنوز گیج خواب بودم
قدیمها در چنین مواقعی داستان ختم به خیر نمیشد
تازه بعد از پریدن از خواب یادم میافتاد که:
آخه اینم شد زندگی؟
یعنی تا ابد باید تنها باشم؟
یعنی همیشه و در هر شرایط باید تنهایی به خودم پناه ببرم؟ و ..... بسیار
در حالی که در حقیقت من از چیزی نمیترسیدم و نمیترسم
ولی شکل بشری فرمان میداد باید خودم رو به پناه امنی برسونم
شاید آغوش مادری که سر بزرگ بود از هیچ نمیترسید و شبها قمه زیر سر میگذاشت
که هیچگاه پدری، شب در خانه نبود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر