تازههای من و تنهایی متارکه بود که
بانو ژاله خواهری بود از مادری دیگه و بیست و پنج سال بزرگتر از من
با تربیتی دیگه و اینکه ما تازه پس از سفر پدر هم رو دیده بودیم و معاشرت داشتیم
اما مثل یک جفت دوقلویی بودیم که از ظاهر و باطن یکی و با تاخیر به این جهان آمده بودند
لابد همه برمیگرده به ژن حضرت پدر که هیچ اعتقادی هم به خرافات و عرفان و .... نداشت
بالاخره از یه جایی بهما رسیده بود
تا پیش از متارکهام ژاله مدام هند بود و دست بوس سای بابا
انقدر که با هم کلی عکس یادگاری داشتن
بابا بهش میگه برگرد به وطن خودت و جستجو رو در اونجا ادامه بده که ژاله یهو سر از فرقهی قادری درآورده بود
به لطف سادگیش
خونهی پدری شده بود محل آمد و شد انواع پیر طریقت و جلسات سماع و ... من اون وسط ول میزدم
حالا داستان من و وحشت از انواع قانون جبران از همینجا شروع میشه
من بودم و یک خلیفه ناصر که جانشین شیخ طریقت مزبور بود
شیخهادی که سرسلسله بود به بریتانیا و جانشینش در اینجا
همون روزهای اول خلیفه ناصر بهم گفت:
باید چله بشینی و دیگه در جلسات ذکر هم نباشی
باید از خونه در نمیآمدم و مدام روزه بودم
و چنین شد که من با وحشت آشنا شدم
تو هم نزدیک سی روز روزه باشی و افطارت فقط یک خرما و تکهای نان خشک باشه
حتمن یا توهم میزنی یا اگر واقعن خبری باشه
لابد تو باید فهم کنی؟
و من با ترس مواجه شدم.
خبر به شیخ و لندن رسید و تماس ایشان با من موجب شد چله شکست
گفت: کی به اون مردک اجازه داده به کسی چله بده؟
چله مگه بیحضور شیخ استاد هم شدنیست؟
با پایان چله و ورود مجدد به خانقاه متوجه شدم خلیفه چه بیا برویی راه انداخته؟
خانمها عاشقش شده بودند و تا عرق تنش رو تبرک میدونستم
البته که خلیفه هم بد تیکهای نبود
براش غش میکردن و از نثار جان و مال هیچ دریغ نداشتن
و اینطوری بود که من با تردید آشنا شدم
و القصه که کار خلیفهی بینوا که وقتی از سنندج به تهران اومده بود
نفسش بوی عطر و عنبر میداد با این جماعت تهرانی به جایی رسید که
به قاچاق فرش و اجناس زیر خاکی از طریق مرز کردستان و ....
و ختم ماجرای درویش بازی کل خاندان ما شد
از این روست که وقتی میبینم
این بانوان گرام چهطور پای تلفن قربون صدقه شهبازی میرن و نیشش تا بناگوشش باز میشه
همه رو به مسیر قانون جبران چنان هول میده که احمقها براش نذر و نیاز میکنن
و دیگه بهجای رفتن به حرمی و انداختن پول در ضریحی
پول رو یکراست به حساب آقا واریز میکنن
اینکه وارد رویای مردم شده و بهجای هشدار و بیدار سازی، فقط میخنده
از اینکه بهش میبندن ای پیر ای استاد و لذت میبره
و از همه دست تملق و رضایت میترسم
نه برای خودم برای جهل انسان که هیچگاه حاضر نیست فقط به خودش توصل داشته باشه
به روح الهی که هنگام آفرینش در او دمیده شد و ملائک به سجده برخاستن
نفخه فیهه من الروحی. فقعوله الساجدین
دمیدم از روحم در او سجده کنیدش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر