۱۳۹۳ بهمن ۳, جمعه

چه کنیم؟



وقتی متارکه کردم، چنان احساس پیری و تاسف به حال خودم داشتم که هنوز هم باورم نمی‌شه

بعدها که سنم بالاتر رفت، پر از حس پیری بودم و به جوان‌های اون سن خودم که نگاه می‌کردم؛ 
همگی احمق و بچه بودن. 
در نتیجه من در همون زمان اول، هنوز بچه بودم پر از حس پیری
دوباره سال‌ها گذشت و باز به هم‌سن‌های قبلی که می‌نگریستم، باز همه احمق و جوان و من پیر
از یه سنی دیگه کسی جز زیر بیست برام بچه نبود
ولی من در تمام دوران زندگی حس پیری داشتم، نسبت به همه‌ی دیگران
باید بگردم دنبال عامل روانشناسی؟
یا، سنه‌ی روح؟
و حالا که نه گذشته مونده و نه آینده در باورهام مفهومی داره، من می‌مونم حالا
حالا که باید یه چی باشم که بهش سرم گرم بشه
می‌گردم دنبال معنی که، اصلن چه معنی داره سر آدم هی سرد و گرم بشه؟
ولی واقعن بناست چه کنیم؟
همین‌طور در سکوت به برابر و در اکنون نگاه کنیم
که چه غلطی کرده باشیم؟
شکر خدا که به عمر هزار ساله هم نه ورایی دیدیم و نه جن و پری
در زمان روح بازی هم که از روح خبری نبود
پس جاذبه‌ی فوق‌العاده‌ای برابر نبوده که عمری خودم رو درگیرش کرده باشم
جدی من دنبال چی هستم؟
خودم هم دیگه نمی دونم 
برم باغبونی کنم
آفتاب خوبی‌ست برای ظهر جمعه


لحظه‌ی قصد

    مهم نیست کجا باشی   کافی‌ست که حقیقتن و به ذات حضور داشته باشی، قصد و اراده‌ کنی. کار تمام است. به قول بی‌بی :خواستن توانستن است.    پری...