۱۳۹۳ دی ۲۱, یکشنبه

هزار و یک شب



روزی که هنوز بچه بودم،‌  از پدر پرسیدم:
پدر، چرا سه‌بار ازدواج کردی؟ نمی‌شد با همون اولی زندگی می‌کردی؟
فکر نکن حرف ساده‌ای بود
همین حالا می‌فهمم چنی برای پدر عزیز بودم که با قوانین هزار سال پیش، یکی نزد توی دهنم
که به بچه فضولی نیومده
پدر نه. خداوندگار عالم بود، برای من
همین‌طور که سرگرم نقشه‌ای بود که در حال تصحیح‌ش بود. بی اون‌که سر بالا بیاره در پاسخم گفت:
اولی رو بزرگتر از خودم بود و دختر دایی جان، به زور برام گرفتن که سر به زیر بشم
دومی رو خودم گرفتم . گفتم این دیگه هم سن خودمه و خودم خواستم
این از اون یکی بدتر شد
بعد رفتم سراغ مادر شما. گفتم: این دیگه کلی از خودم کوچکتر و می‌شه کنترل کرد
این یکی پوستم رو کند و توبه کار شدم
حالا پس از صدها سال به حرف‌های پدر می‌اندیشم که چی گفت و ما حالی‌مون نشده بود
حالا از صبح بشینیم پای حرف‌های استاد شهبازی که یادمون نره
نباید از چیزها و دیگران طلب خوشبختی داشت
هرچه هست درماست
اگه بنا بود یکی قابلیت خوشبختی با تمام امکانات رو داشته می‌بود، شخص حضرت پدر بود
اما تا آخرین لحظه هم خوشبخت نبود
زیرا خوشبختی نه در لبخند همشهریان گرام بود
نه در بستر همسران ناتمام
خوشبختی کیفیتی بود که نه تجربه و نه فهم شد
و ما همیشه دربه دریم درپی خوشبختی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...