یا چی؟
چی اسم حال الانم رو میشه گذاشت؟
اول صبح با تلفن کتابفروش محله زدم بیرون
از قبل بهم گفته بود که، یک نقاش قدیمی میخواد کل آتلیهاش رو بفروشه
منم مثل تمام آدمها که میخوان سودی ببرند گفته بودم، باشه قرار بذار بریم
امروز همون روز بود
روزی که من رو با تصاویر خیالی و ذهنیم برآشفت
ابتدا مردی کهنسال در یک تاکسی بیرون مغازه منتظر بود
بعد به همراه آقای ملک « کتابفروش » راهی منزل سابق، آتلیه سابق یا همون شدیم
افتادم بهیاد خونهای که در عصر ناصرالدین شاه رفته بودم
خونهی جن گیری معروف در میدان تجریش
اینهم دقیقن منو به یاد همون انداخت
کثیف و مخروبه و از هر گوشه گربهای میجست بیرون
در این حین متوجه شدم، استاد نقاش به دلیل بیماری و جراحی ..... دیگه نمیتونه کار کنه
خودش رو برده تحویل خانهی سالمندان داده و اونجا هم چند شاگرد برای خودش دست و پا کرده و مشغول تدریس به اونهاست
نمیدونی مردک چهقدر خوشحال بود از اینکه یک نقاش داره وسایلش رو میخره
کلی بهم هدیه داد
از قلم موی سمور خداد تومنی تا کلی کاردک فولادی و یک صندوق عتیقهی دوست داشتنی
خلاصه که درهم کل بوم و لوازم نقاشی مربوط به رنگ روغنش رو خریدم
فقط در حیرت بودم، حیرت از عاقبت خودم در این دیار پارسی گویان
آقای انوش بسیار خوشحال و انقدر که کلی بهم هدیه داد و بنا شد طی یک هفته جا خالی کنم برای وسایل مورد نظر
شاید از چهارصد بوم صدتاش هم دور ریختنی باشه
ولی منی که بوم وینزور میخرم سانتی هزار تومن و برای هر بوم نزدیک صد تومن باید بدم
این بومهای دست ساز این استاد حکم جواهراتی بسیار قیمتی خواهد داشت
برگشتم خونه با حیرت از عاقبت یک نقاش در ولایت ایران
خدایا هرکاری دوست داری با من بکن ولی عاقبتم رو به سالمندان و پیری کشدار پیوند نزن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر