دیشب وسط خاکریز رختخواب غلت میخوردم که افتادم یاد قدیمها
گاهی کلی باید با خودم کشتی میگرفتم
ذهنم میبستم به رگبار وسط محلهی ابلیس نامرد
و تنها آرزوم ساعتی آرامش و به خواب رفتن بسان مردم خوشبخت
به عبارتی تعریف جدیدی از خوشبختی یافته بودم
خوشبخت آدمیست که تا سرش میره روی بالش، بیهوش میشه
و من از اون خوشبختی فرسنگها دور بودم
و گاهی پیش میاومد متوصل به آرام بخش و بخصوص زاناکس میشدم
و بابت تمام ایتها هم مفصل زار میزدم
همیشه میدونم داروهای آرامبخش فقط من رو از روح جدا میکنه
میدونم نشان ضعف و است و بدین معناست که:
آی ذهن بیپیر. من لنگ رو انداختم و از پس تو برنمیآم
از این رو همین خوردن قرص موجب میشد یک نوبت هم برای چرا قرص خوردم عر بزنم
خلاصه که متصل از خودم شاکی بودم
دی شب فکر کردم
اوه ه ه
چه کرده این شیخ فردوسی طوسی!!!!!
دست مریزاد
تمام اون روزها در نقش ضحاک مار دوش مغزم رو به خورد ذهنم میدادم
تا خفه شه
با آرامبخش
و این چنین بود که فهم کردم چرا برخی معتقدن شاهنامه کتابی عرفانیست؟
گو اینکه چار سال پارسالها در مورد هفت خوان هم به نتایج مهیجی رسیده بودم
و اینبار من بودم و ضحاک در گذشتههای دور دست
و چه بسا تمام ما که هر لحظه عمر گرانقدر رو خوراک مار ذهن عاشق زمان، قضاوت، حرص و طمع، کینورزی، عداوت .... جنگ و دشمنی کردیم
او خشمگین است و ما رو به هیجان وامیداره
طماع است و ما به مبارزه وادار
حقیر است و ما را حقیر میخواد
خلاصه که دمه جناب فردوسی گرم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر