۱۳۹۳ دی ۲۴, چهارشنبه

این‌همه تلخ و سیاه



ان‌قدر فهم کردم که مجری می‌گفت: جناب عارف ترانه‌ای جدید از جناب رام اجرا کرده

جمله‌ی اوف ترانه گلوم گرفت
خوب گوش کردم
نمی دونم چی می‌خوند، از صدا دور بودم. اما انگار ناله می‌کرد که نم نمه عمرم داره آب می‌شه
بوووووووووووووم
یه‌چیزی فرق کرده بود
نسبت به گذشته
به‌جای تمام واکنش‌های شناخته پوز خندی برآمد از درون
به چی؟
به مرگ؟
به تموم شدن یا آب شدن عمر
چنان بااندوه ادا شد که تو گویی خبر از فاجعه‌ای می‌گفت
خیلی خوب بود
مفهوم واژه‌ها برام دگرگونه بود
مرگ پایان نبود، تهش نیست، حسی درونم باور داره نیمه‌ی راهی بلند و بالاست
که نه پیداست از کجا آغاز و به کجا ختم شده؟
این‌‌ها همه باور بود


حالا اگر در سنت‌های ما مرگ این‌همه تلخ و سیاه و دردناک نبود
و تنها به معنی سفری بود به بعد دیگر
باز هم ما این همه از اتمام عمر در هراس بودیم؟




اوه چه عجیب؟!
همین الان توجهم به سمت اتفاق آغازین روز رفت. صدای 
به شرف لااله الاالله که در محل شنیده می‌شد و از زیر پنجره می‌گذشت
چه روز عجیبی؟
چه‌همه توجه به موضوع مرگ؟
حتمن آمار ول‌گردیم بالازده و روح دوباره داره سیخونک‌هاش رو شروع می‌کنه
که هوی، عامو. جاودانه نیستی. می‌میری‌هااااااااااااااااااااااااااا
بجمب
ولی تا این‌جاش رو بیشتر نخونده بودم
تا سر ویز ویز یخچال
دیگه نمی‌دونم باید چه‌کار کنم 

این ابزار همین‌طور بی‌صاحب افتاده و نمی‌آد برش داره
لابد وقت رفتنه؟
واقعن دیگه نمی‌دونم بعده ول‌گردی و بی‌نیازی چی مونده یاد بگیرم؟





لحظه‌ی قصد

    مهم نیست کجا باشی   کافی‌ست که حقیقتن و به ذات حضور داشته باشی، قصد و اراده‌ کنی. کار تمام است. به قول بی‌بی :خواستن توانستن است.    پری...