حتمن که نباید بیست و چهار ساعته مانند موتور کار کرد
چه اشکالی هست اگر بنا باشه یه روز از صبح تا شب هیچ کاری نکنی؟
اه
پس عاداتم چی میشه؟
همینه که کلافهام میکنه و امروز بناست بهش گیر بدم
طبق عادت الان باید کاری کنم
مثلن، در کارگاه باشم یا بالای سر گلها و زیر آفتاب
بیرون نمیشه فعلن چون موهام خیسه و سرما میخورم
میمونه کارگاه که بنا نیست برم که خرابکاری نکنم
خب به فرض هیچ کاری نکنمو تیوی ببینم
وسط روز؟ک بودم
مثل پیر زنها بشینم پای تیوی؟
خب بنویس
چهقدر مگه حرف برای گفتن هست که نه درش منیت باشه و نه روده دارزی
که از نوشتنش لذت ببرم؟
خب اصلن هیچ کاری نکن و زل بزنه به روبرو
نمیشه در سکوت نیستم
داستان همینه درونم آروم نیست
بیدلیل
اما ذهن من بر اساس برنامههای بشری عاداتی داره که نمیتونه ازش صرفنظر کنه
این از همون وقتهاست که دلم میخواد چلک بودم
خودم رو به صدای جنگل میسپردم و عادتی نداشتم که از کولم بالا بره
مفهوم درش جا افتاده
رفتن به چلک یعنی رجعت به روح و خدا
و دیگر هیچ
میرم اونجا که از تمام عادتهام دور باشم و به ذهنی حساب پس ندم
ولی اونجا الان نه تنها سرد که واقعن همچنان پام با جاده نمیکشه
شاید اصلن سی توقف زیادی در تهران آشفته شدم
و در همین مواقع بود که در قدیم راهی جاده میشدم
نرسیده پشیمون میشدم و دلم میخواست زودتر صبح بشه تا برگردم تهران
و سی همینکه این بازیهای ذهنم رو شناختم در نتیجه
رفتار و تصمیمات هیجانی هم تعطیل
اسمش رو می ذارن پیری؟
یا آزموده را آزمودن خطاست؟
این روزا که همسر جان تشریف بردن ایران و خوردن قرص ها رو هم متوقف کردم ساعت خوابم به کلی تغییر کرده- باید کلی با خودم کلنجاربرم تا خواب ببره- شاید هم همه اش ناشی از هیجان تنهاییه- چند روز اول مثل یه کدو تنبل روی مبل بودم و تکون نمی خوردم- نم نم راه افتادم و کمی تحرک بخرج دادم- حالا شروع کردم با خودم تو خونه حرف زدن- 7 سالی میشد که هیچ وقت همسرجان تنهایی جایی نمیرفت- تازه دارم میفهمم بعضی وقتها از چی صحبت می کنی- دنیای تنها و تنهایی دنیای غریبیه...هرچند خیلی وقت پیشا تجربه اش کرده بودم اما حالا در این سن و سال یه جوره دیگه هستش از یه جنس دیگه...
پاسخحذفدروغ چرا قاسم
پاسخحذفاصولن و اصالتن معنقدم همسران گرام باید هر از چندی زهم دور بشن
فکر میکنم یهجورایی تعادل ایجاد میشه
یعنی اعتقاد به چسبیدن مداوم ندارم
ما دیگه خودمون نمیمونیم و نمیشناسیمش
مدام باید مراقب کارها، حرفها و حتا تفکرات تنهاییمون باشیم که نا گه خاطر یار آزرده نشه
ولی باز هم این تنهایی تمام شدنی است . میدونی که بانو همسر برمیگرده. تنهش هم امید هست و هم انتظار
یه روز هم میفهمی اصلن دیگه خودت رو نمیشناسی
زیرا که ما شده