چهقدر درجا زدم در خاطرات پشت، رفته
چهقدر ریسمان خیالم رو فرستادم به دیروزها
چهقدر لذت آش در گلو ماند با حسرت نبود بیپ بیپ پنبه
قدیما در یک چنین لحظاتی بهجای اینکه موازی بشم با این لحظه، یعنی زندگی
کانون ادراکم میرفت به عصر طلایی و بیبیجهان
که هان بیبی کجایی؟
یادش بهخیر پنبه زن سیار که در کوچهها میگشت و فریاد میکشید
آآآآآآآآآآآآآآآآآـــــــــــــــــــی لاف دوزیـــــــــــــــــــــــــه
و کلی برای خودم ذوق میکردم که:
چنی وفاداریم به گذشته!
البته که زیبا بود
اما چی در من مدام لنگر رو برمیگردونه به گذشته؟
راحت طلبی و کوتاهی من
دلم خوشیهای راحتالحقوم قدیم میخواد
زندگی که همیشه در دستان بیبی آماده و قابل ارائه بود و پدر هم که بود و لازم نبود
من مسئول چیزی باشم
مادر هم که مراقب بود و از سر و کولم بالا میرفت
جلالخالق عجب تنپروری خودخواه در من است که همه چیز را مهیا میخواد
حتا به قیمت زیست در خیال گذشته
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر