چادر زینب خانم چنان دور کمرش پیچ خورده که پیداست همین الان از پای تشت رخت بلند شده
حسن همینطور که از درد ناله میکرد، چشمش به دکتر افتاد که متحیر نگاهش میکرد
زینب خانم به ناله گفت:
- دکتر جون ایی باز یه جاش شکست. نمیشه یه چی بدی هی دست و بالش نشکنه؟
دکتر عینک از چشم برداشت و در حالی که نامهی خطاب به رادیولوژی را مینوشت. :
- تنهای علاج حسن؛ داروی انگله. درخت که زیرش نمیآد. حسن دائم از در و دیوار بالا میره.
حالا میمونه به من
چیزی که در برخی موراد نیاز دارم، داروی جونوره. از نوع انگل ذهنی
از دیشب صدای انواع بادزنگ کلافه ام کرده
از دیشب صدهزارتا فحش به بادزنگ چوبی دادم که چرا هی بیخودی صدا میکنه؟
ده دفعه هم فکر کردم برم و همهاش رو در بیارم و زمین بگذارم
اما نمیشه
باد زنگها رو دوست دارم
- پس از چی شاکی میشی؟
- از صدای باد زنگ.
خب این واقعن علاقه است یا مظهر شیکی؟
یهخورده فکر کردم.
آذر هم انواع بادزنگ در باغش داره.
الهام هم در تراس آپارتمانش، بعد کی؟
خودم در ایوان چلک.
خب تو چون اونها دارن دوست داری داشته باشی؟
یا سی اینکه صداش رو دوست داری؟
یا چی؟
خوب که فکرهام رو کردم.
متوجه شدم با صداش اصلن هم مشکل ندارم. مگر در هنگام خواب
پس سی چی شاکی میشم؟
سی اینکه ذهنم عادت داره دائم یا از یه چی شاکی باشه
یا تنگش بیاد یا گشادش بیاد و انواع تظاهر به بیماری
یادت که هست همین چندماه پیش؟
قرار بود با ماسک جنگی نقاشی کنم!
الان بیماسک کار میکنم و نه سر درد میگیرم نه نفسم بند میره ...... نه کج میشم و نه راست
چون یادم رفته بودش.
با کشف سلامت؛ موضوع به کل ریشه کن شد
هیچيم نبود
ذهنم هی خودش رو میزنه به بیماری که از زیر انواع کار خلاق در بره
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر