خیلی چیزهای کوچکتر از تصور ما میتونه، کل واقعیتی که از خود باور داریم رو
به زیر سوال بکشه
یکی از سریالهای مورد علاقهام دانتون ابی است که منو تو پخش میکنه
دیشب دومرتبه یک جمله از دهان دو شخصیت به گوشم بدجوری برخورد کرد
از این رو امروز دوباره تکرارش رو دیدم
و این بار جمله مفهوم خودش رو برام آشکار کرد
با مرگ فلانی هیچ نرمی و محبتی درم نمونده
و تلاش اطرافیان برای بازگرداندن این دو به زندگی توجهم رودزدید
به فکر افتادم
راستی چرا؟
چه وقت من اینطور سرد، خشن، تلخ و بیمروت شدم
از کی عشق واژهای بیاعتبار شد؟
چهطور اون آدم پر از شور و حرارت، که نه؛ همه زندگی
بدل به زنی منزوی، ساکت، و سرد و بیعاطفه شد؟
خودم فکر میکنم همهاش رو خودم ساختم
از وقتی شیخخوان در زندگیم رسمیت پیدا کرد
از زمانی که تصمیم گرفتم، باورش داشته باشم و عمل کنم
در این بیست و خیلی سالی که با این داستان آشنا شدم، هی اومدم و هی رفتم
هی باورشکردم، هی رمیدم
تا وسط دراویش قادری و رسوماتشون رفتم
با یوگیستها و اهل ذن مراوده ساختم، از جلسات احضار ارواح تا فال بینیها و درمانگران محلی و تا قم هم رفتم
اما سر نخم رو بسته بودم به جایی که موجب میشد، مثل حاکم ارتجاع، کش فرتی برگردم جای اول
بعد هم که تجارب تلخ پشت سر همه و همه در آخر بعد از بیست سال نشوند
بعد از تغییرات سال نود و تجربهاش دیگه باهاش به تمام نشستم
و یکی شدم
تصمیم گرفتم انتخابم این باشه
سر خم کردم و لنگ رو انداختم.
حالا از خودم میپرسم:
تو واقعن همینی که هستی؟
یا از جبر شدائد به اینجا رسیدی؟
نرمی و لطافت حقیقتن به درد بخور بود یا ابزار فریب برای تحمل این روزگار بود؟
الان خوبم؟
نمیدونم
فقط یهچیز رو خوب میدونم اینکه؛
دیروز همینطور روی تخت دراز کشیده بودم و تو نخ برف و آفتاب درهم بودم
تصویری از درونم رد شد
مرگ
یک لحظه انگار دیدم که دارم میمیرم و ...؟
تنم یخ کرد و وحشتزده شدم
نه از مرگ.
از اینکه بعد از مرگ شانس و انرژی لازم برای امکان ادامه رو نداشته باشم
نه از بهشت و دوزخ
از اینکه واقعن نمیدونم درست اومدم یا نه
من همه عمر برای مرگم زیستم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر