۱۳۸۵ اسفند ۹, چهارشنبه

باور مثقالی


سهم‌ ما از دنیا بیش از اونی که در باورمون جا داره، نیست. از شانس من‌هم که از نوع شانس‌های شمسی خانومی است و فقط قصه‌اش به‌جا مانده باورم آب رفته.
فکر کنم، انقدر.
نه، یه‌کم بیشتر، شده انقدر
برای وصلهء آرزوهای خداد ساله هم جایی نیست
؟
باید یه‌جوری باورم رو باز بکنم، بلکه شد مشتی باور جدید تازه از آب گذشته درونش جا داد
باورای رنگین کمونی
باورای هفت آسمونی
باورای زیر گذری، درون هشتی. ناب و پاک. بوی کاه‌گل
باورهایی با عطر انباری خانوم جان در ظهر آفتاب خورده پاییز. که بین شاخه‌های بید حیاطش اصوات اذان جا می‌شد
یاکریم بر شاخه‌اش وصلت می‌کرد
و کامبیز گربه لات و گنده محله از تنه‌اش بالا می‌رفت
و این جهان همیشه زیبا بود

۱۳۸۵ اسفند ۸, سه‌شنبه

عشق جهانی



هرجا می‌رسی صحبت از اینه، مردم بدبختن، مردم مظلومند. زیر خط فقر مبنای معرفی است و تو دلت می‌خواد بشینی برای این جامعه ء گرام گریه کنی
اما، من یه کسانی رو در خیابون می‌بینم.

 کم هم نیستند.
 باید شک کنم این‌ها حقیقت داره یا در توهم منه؟
اینها می‌خندن.

 از ته دل هم می‌خندن.
حتی اگر گریه می‌کنند برای اینکه می‌خواهند به یه زوری بفهمونن که هستند
اینها از حالا میدان هفت تیر را برای خرید رخت عید بند آورند
. وای محشره! 
من این جامعه رو دوست دارم. این‌رو هم می‌بینم
این مردم ولنتاین یاد گرفتن و به کلاس‌های طراحی ذهن می‌روند. این مردم زنده‌اند. 

هستن
جماعت انسانی عادت کرده یک بند غر بزنه بگه اوضاع خراب‌تر از اونی که تو فهمیدی.

 این افکار مصموم هدیه‌ای به جامعه بشری نمی‌ده. بشریت نیاز به عشق داره
اون رو می‌شناسه و نفس می‌کشه

روزهای اسفند


روز خسته کننده و بدو بدویی بود.
 با این هوای برفی. منهم که طبق معمول با دیدن برف از حال رفتم
خیابان شریعتی دو راهی قلهک، ساعت سه و سی دقیقه بعد از ظهر برفی. تهران کمی بوی عید گرفته. 

عاشق ماه اسفندم. 
نه بهاره و نه می‌تونی بگی نیست
شلوغی خیابون‌ها و چراغ‌های روشن مغازه‌ها تو رو وارد جهان کودکی می‌کنه و بوی عید از تمام سلول‌هات عبور می‌کنه و آدم یه جورایش می‌شه که می‌فهمه هنوز زنده است
چراغ‌ها هم می‌دانند عیداست.

تمیز و براق تر شدن. 
صورت همه خندان و یه جورایی صبور تر شاید؟

۱۳۸۵ اسفند ۷, دوشنبه

نمی‌خوام


تا وقتی کوچیکیم دو پله یکی می‌کنیم و کلی چونه می‌زنیم این سن رو یکمی بکشیم بالا. بلکه ما هم آمدیم قاطی آدم‌ حسابی‌ها و چهار کلام حرف بزنیم
خبر نداشتم آزادی یعنی همین‌که کودکیم.

 به‌قول گلی« تا می‌تونی غلط حرف بزنه. تازه همه بیشتر خوششون میاد و میگن:
آخی چه بچه نازی. ببین به بیسکویت میگه بیدکویت! بعدش تازه همه با هم می‌خندن» اما حالا یک گاف ناقابل کافیه تا همه شرفت به معامله بره
اگه هنوز سیزده سالم بود، تا می‌تونستم پا به زمین می‌کوبیدم که ، نمی‌خوام
یا، اون و می‌خوام
می‌تونستم جسارت داشته باشم برای حرف بزرگ رو گفتن. خدایا چه کردم که دلم آب رفته و شهامت هیچ کاری را ندارم؟

 نمی‌شه همه چیز زیر سر نبود عشق باشه.
من وقت‌های زیادی بی عشق زیستم و خوش بودم
باورهام متزلزل شده.

بذار صادق باشم. من پالتی با مجموعه‌ای از رنگ‌ها .
 این هم رنگ غروبی. 
بالاخره این‌ها همه بخش‌های پشت پرده اجتماعی منه

این من




گاهی کارهایی ازم سرمی‌زنه که خودم می‌مونم حیرون که، اه!
 یعنی من توان انجام این‌کار رو هم داشتم؟
بعد دلم شور می‌افته که وای زمان داره زود می‌گذره و من

 هنوز خودم را نمی‌شناسم.
 در حالی‌که اسیر رویاهای دیگرون هستم
چطور می‌تونم دنیا یا خدا را بشناسم یا

 بفهمم وقتی‌که خودم در دسترس ترین و دورترینم

نمره تک


گاهی از شدت گفتگوی درونی نه تنها نمی‌تونم کار کنم و فلج می‌شم. خوابم هم نمیبره. چون تمام مدت که خوابیدم دارم با خودم بلند بلند فکر می‌کنم. القصه که امروز در غاری سیاه و سرد و نمور. گیر افتادم و تنها روزنه نور را هم سنجابی با گردویی که پنهان کرد بست. دستش درد نکنه.
باز آبرومندانه‌است اگه بگم این یه نشونه غیبی بود و دست‌های بیرون از من در حرکت هستند
اما به‌قول نیاز که می‌گفت « بابا شما هم که ما رو با این نشونه‌هاتون از زندگی انداختین. اگه برسیم ته خط و هیچی نباشه کی جواب ما رو می‌ده ؟» حالا من در این غار یخ‌زده کز کردم در گوشه ترین زاویه شکستگی دیوار
مثل بچه‌گی ها هوا پسه.مثل هراس پنهان کردن نمره تک از بانو والده
فکر کنم منم خودم رو از خودم پنهان کردم؟

این من کو؟


ولی چه جوری بشه؟ 
بشینم و کاری نکنم خودش بشه؟
اینهمه که مثلا خواستیم یه‌کاری کرده باشیم، هنوز نونمون به این روغنه
چیه؟ خنده داره؟
گلدون را نمی‌شه در پاکت و پشت پنجره گذاشت.

 نور، هوا، آب احتیاج داره و من عشق.
 وقتی تابش نداره، می‌پژمرم. 
پس حق دارم حالم خوب نباشه
وقتی که تازه یاد گرفتم، باید پز و کلاس زنانه را نگه‌د‌‌‌ارم که این مردها بی‌جنبه‌اند و ظرفیت صداقت را ندارن. ببین چه الکی خود بودن را ازمان گرفتند؟

 بی سپر نمی‌توان بیرون رفت و پشت سپر عشقی لانه ندارد
حالا بیاین از صبح روش‌های مخ زنی بانوان گرام رو سرچ کنید که حقتونه. 

شما هم نونتون به این روغن
همهء عشق به بازی‌عشقه. 

بازی مساوی و دوطرفه‌ای که موتورت رو راه می‌اندازه

می‌خواهم




وقتی چیزی رو خیلی می‌خوام.

انقدر که دلم آب می‌شه، شیطون میره زیر جلدم که باید حتما بشه
قدیم‌ترها فورا وارد عمل می‌شدم و از راهی که می‌دونستم، جدیدترین شاهکار را خلق می‌کردم. پر واضح که وقتی شخصا وارد عمل می‌شدم، فقط می‌تونستم بر توانایی‌های خودم حساب کنم
دارم یاد می‌گیرم، کمی آرام باشم، هر چند دلم در سینه مثل سیر و سرکه بجوشه. هر قدر که دلم بخواد و باور داشته باشم باید الان این قدم رو بردارم. از سابقه پیداست تا حالا فقط تاوان خطاهای خود کرده را دادم، زمان رفت و حقیقت رو ندیدم. عشق را با وجودم احساس نکردم.

اما سکوت و بی‌عملی را انتخاب کردم
این‌هم یک خطای تازه، شاید؟ ممکنه من بشینم و همه چیز برای خودش بشه؟
یادش بخیر وقتی این‌طور زیست می‌کردیم. شاید هنوز ساحر بودم؟ چرا الان باور ندارم؟
چون سخت ترسیده‌ام
سخت خسته‌ام.

جرات یک امتحان دیگه رو ندارم.
 نتیجه اینه که تنها بمونم؟
 شاید، ولی دیگه حوصله غمزه‌های مردانه را ندارم. بدبخت من که لنگ چیزی شدم که عین کافوره

۱۳۸۵ اسفند ۶, یکشنبه

سد



وقتی به دقیقه نود رسیدی و از همه چیز قطع امید کردی، حتی از خودت. یهو می‌بینی یک چیزی درست وقتی که منتظرش نبودی از راهی که فکر نمی‌کردی پیدا می‌شه
اما، از زمانی که هم‌چنان چهارچنگولی به انتظار و پنجره و ساعت جسبیدی. عمرت آب می‌شه و از اون‌طرف خبری نیست.

انتظار یکی از بالاترین انرژی‌های هستی رو داره.
از بتن سخت تر که بین تو و انتظارت می‌شینه
تا بلند نشی و چشم از پنجره و ساعت برنداری از او خبری نمی‌شه. تازه بدترش وقتیه که باهم و چهارتا چهارتا پیداش می‌شه.

 ولی مگر می‌شه بی‌انتظار و آرزو نفس کشید؟

۱۳۸۵ اسفند ۵, شنبه

زمان خطی


وای به زمانی که منتظر باشی.
زمان از عرض کش میاد و وارد فرضیه نسبیت انیشتن می‌شی. مثل وقت‌هایی که سر کلاس ثانیه‌ها برای رسیدن به زنگ تفریح کش میاد و یا در اتاق انتظار مطب دکتر، انگار نمی‌خواد زمان جابجا بشه

البته منتظر چیز خواصی هم نیستم. یعنی چیز خواصی سراغ ندارم که به خاطرش انتظار بکشم. ولی انتظاری هست که تمام عمر کشیدم. همه مدلش رو هم کشیدم. از رئال بگیر تا سورئال. فقط انتظار برای امام زمان را یاد نگرفتم
اما وای از وقتی که نخواد چیزی بشه و تو الکی علاف انتظار کشیدن بمونی و عمر شیرین را حرام چیزی کنی که اصلا وجود نداره
زن قرمز پوش را قدیمی ها می‌شناسند. همونی که می‌خونه
توکه نیستی منو سرگشته و حیرون تو خیابون ببینی
پنجاه سال پیش یک نامردی از اونها که عمر همه بانوان گرام را، درپیت می‌کنند. یکروز با لباس سراپا قرمز کاشتش کنار میدان فردوسی
تا همین ده پانزده سال پیش هنوز دیده می‌شد. گو اینکه هم پیر بود و هم از قیافه افتاده. اما ببین عشق چه به‌روز آدم که نمیاره
بعضی می‌گفتند عاشق رهی معیری بوده
یکی می‌گفت : طرف همان شب عروسیش بوده
هر چی که بوده طرف یک مرد بوده که خاصیتی جز این نداشته
حالا بازم یعنی واجبه همچنان چشم انتظار راهی بشینیم که این جماعت انس و جن ازش بویی نبردن؟
همین‌که نمی‌تونن از ته دل شاد باشند

با کلاس‌ها

هم
این بانو قورمه سبزی‌های فامیل همه منو دعوا می‌کنند. می‌گن تو آبرو برای جماعت نسوان نذاشتی بسکه پشت سر این عشق سینه کوبیدی. اگه قسمتت بود و خدا می‌خواست، بخت همون بخت اول می‌شد. پیشونی که سیاه نوشتن با سفیداب سفید نمی‌شه
خلاصه به زبون خودمونی ، یکبار وقت داشتی شانست رو امتحان کنی. نتونستی؟ کوپنت باطل شد
وای من هستم، زنده و .... چطور بتونم خودم و تمام وجود زنانه‌ام را انکار کنم؟
خب همین می‌شه که انوشه انصاری دلش می‌خواد بره ماه تا پوز این‌ها رو بزنه.

الهی همه‌تون بی‌مرد بشید ببینم سر از کلاس بدن سازی و جراح پلاستیک در نمی‌آرید؟
مرگ خوبه برای همسایه.

اگه اون‌ها جسارت گفتن نداشتن، تو هم نگو. اگه نتونستن که بخوان، افت مرامه جلوشون در نیا
می‌شه به آتیش گفت چرا داغی؟
تازه ماشالله اوناس مقیم مرکز که پوز ما را هم زدن و به کوری چشم ما یک آقای شوهر دارند.

 یک مملی بوی ـ فرند
اسم ما بد در رفته که زیادی شعار می‌دیم و حرفش و می‌زنیم.اونها زیر زیرکی می‌کنند، دست زیاد نشه

تو اونی؟


هرطور که باهاش داد و ستد آغاز کنی، همان‌گونه با تو راه خواهد آمد
بسیار مهربان است و در کمال آرامش گوش می‌کند و صبری دارد به وسعت انتظارش از آفرینش
او با تو بازی می‌کند، با موسی شوخی دارد، با مسیح می‌رقصد و در من کودکانه می‌خندد. اول بار که ازش پرسیدم، تو مطمئنی خدایی؟ یعنی سندی مدرکی چیزی داری ، یا خودت همین‌طوری باور داری خدا هستی؟
لبخندی مهربان زد و شانه بالا داد
نیمی از مردمانی که من می‌شناسم در آسمان دنبال تو هستند و نیم دیگر اصلا بودنت را در یاد ندارند. تکلیف این بلاتکلیف‌ها چی می‌شه؟
یا مثلا قبل از حدوث بیگ بنگ خدای کجا بودی یا چه آثار بزرگی خلق کرده بودی که اشرفشان ما بودیم؟
تو که از اول خدا بودی وجهان از اراده تو آغاز شد. قبل از آغازین هستی در تنهایی خدایی یادمی‌گرفتی؟
من هر چه آدم حسابی دیدم، بیچاره‌ها از سر تنهایی یه چیزی شده بودند
مثل اون درخت بالای اون کوه سنگی. ببین چطور قد کشیده؟
از بس سرک کشیده تا همزبانی پیدا کند. نکند تو هم همین‌طوری خدا شده باشی؟

۱۳۸۵ اسفند ۴, جمعه

وقت خواب


هنوزم نفهمیدم که این بانو والده کجای پیشانیم خوانده بود نابغه؟
از وقتی یادم هست فاصله ما تا مدارس از ما بهترون، انقدر زیاد بود که نیمه‌های تاریک دم صبح خواب آلوده تحویل سرویسم می‌دادند.

هنوز وقتی ساعت زنگ می‌زنه، اولین تصویری که می‌بینم، افتادن یک شیشه جوهر پلیکانه
حالا که از قیل و قال مدرسه خبری نیست، دائم با خودم در نبردم. که ، شب وقت خواب و روز زمان بیداری است. اما انگار که بانو والده هنوز پشت در چشم به راه مانده تا نبوغم یک جا بزند بیرون و خوابیدن بیموقع مثل جنایتی بزرگ می ماند که قابل بخشش نیست.

هنوز نمی‌فهمم چرا باید ساعت بیدار خوابی من با دیگرانی یکی باشه که داشته‌های دیگرشان که نداشته‌های من است، به من مربوط نیست؟
عادت کردم با قالب های اجتماعی زندگی کنم که حقیقتا در مسیر من نیست
مثل حالا که فکر می‌کنم فردا شنبه و اول هفته است که من هم باید مثل سنوات پیشین آپلو هوا کنم، باید به هر ضرب و زوری که شده بخوابم؟
امان از نداشته‌ها که خواب رو از چشم می‌دزده

جهان دو کلمه



جهان دو کلمه

نه، بله

با هر یک از این‌ها تو می‌تونی به اوج خوشبختی یا نگون بختی برسی. یک بله می‌تونه تو رو چنان زیبا کند که انگار شب عروسی است

یک نه می‌تواند تو را وادارد تااز خواستن باقی تجربه ناشده زندگی چشم بپوشی و مرک را انتخاب کنی

همه هستی جهان میان این دو کلمه است

بله، نه

بله می‌گه تو هستی. دوست داشتنی هستی. مورد تائید منی. می‌تونی امیدوار باشی و هزار و یک دلیل دیگه برای زنده موندن

نه، خسته کننده است. ناامیدی می‌آره. در حالیکه همین نه می‌تونه زندگی ببخشه

جهان حیرت ما میان این دو کلمه است

لیست آرزوها



ما خدایان کوچکی هستیم که چون خدایی از یاد بردیم به ساحران کوچک و بزرگ بدل گشتیم. ساحرانی که چون ساحری در یاد نداشتند، شعبده بازانی نو کیسه شدن

طبق اصل اول ساحری که می‌گه« جهان همانی است که تو می‌اندیشی » یک هفته ورود هر گونه موج منفی از موسیقی غم انگیز تا سریال‌هایی که صد رحمت به اوشین و انواع اخبار محله‌ای یا خاله خانومی، به خانه ممنوع شده

حالا که بهانه‌ای برای حزن و رنج اندوه نداریم باید کاری کرد. همیشه عادت داشتم منتظر یک صدا بنشینم. حالا چشم‌ها رو می‌بندم و به درونم گوش می‌کنم

قرار شده لیستی از آرزوها بنویسیم.اصلا مهم نیست حتی اگر شبیه لیست خواربارفروشی باشه. مهم اینه که این انبار آشفته سر کمی تا قسمتی سبک بشه. البته در این مسیر باور انسان خدایی هم به مقدار لازم

لیست را بارها خوندم. بعضی را حذف کردم و بعضی اضافه یا تصحیح. باید لیست کامل واضح و آشکار باشه. قرار نیست هستی تمام وقتش را در جستجوی آرزوهای من بذاره

کاغذ را بردار و با جسارت تمام بنویس و بعد با صدای بلند بخوان

۱۳۸۵ اسفند ۳, پنجشنبه

منه من




پاری وقت‌ها چنان خود باور می‌شم و دنیا را جای امن و مطمئنی
 می‌بینم که با اولین تلنگر سنگی کنار راه چرتم پاره می‌شود، دنیا به آخر می‌رسد.
 حال که این همان جهانی بود که حتی با سایه‌هایش هم من شاد بودم

چه جسارتی برای وصلت و تلاق، هستی کبیر.
 از ریز ترین دریچه‌های نادیدنی همان هستی.
واقعا که انسان چه موجود
 جسور و حقیری است که باور دارد چیزی می‌داند

زیستن


چیزی که باعث شد برم سراغ نقاشی، حسی بود که نوک انگشتام خانه داشت و دلش خلاقیت می‌خواست. تو کافیه نقش رو در ذهنت ببینی. خیلی راحت کاغذ رو روی تخته سوار می‌کنی. چیزی نمی‌کشه طرح جلوی چشمه
اما سکونش زیاد بود و حوصله پاهام سر می‌رفت

رفتم سراغ حجم که می‌شد دور میز چرخید و خلق کرد. این معرکه بود اما محدود
زندگی را هم همین‌جور دوست دارم. طرح‌ها و نقشه‌های خودم. اما چون همه آدم‌های برنامه روی کاغذ من جا نمی‌شوند و هر یک برای خود جهانی دارند، برنامه عوض شد و باید یاد بگیرم. از تصاویر و جهان‌های موازی صادقانه و صمیمی عبور کنم و نامش باشد زیستن

بنفش


نزدیک غروب یک پنج‌شنبه دیگه از سهم پنج‌شنبه‌های عمر من

آسمون حال عجیبی داره، خودش رو نقاشی کرده ولی چرا بنفش ؟ بین این همه گر گرفتگی صورتی تا قرمز و ارغوانی مایل به نیلی و شب ، چرا رنگ خنثی ؟

اینم بخش کامل کننده هستی است.
همه چیز باهم و در کنار هم معنا می‌ده و کامل می‌شه

خاک بگورم نکنه قرار باشه من از اینحلقه وحدت وجود جدا بمونم و آخرش هم پْخی نشم؟
 شاید بنفش خنثی هستی، من باشم؟ سرشار از سرخی عشق که نیلی تنهایی و شب، کبودش کرده

. اما، خوب است. همچنان آتش هست

۱۳۸۵ اسفند ۱, سه‌شنبه

کودکانه


ای داد بیداد و ای روزگار
یادم میاد قدیم‌ها همه چیز زیبا بود، هستی، زندگی،

 عشق و حتی فراق. 
خیابان‌ها عریض و بزرگ بودند و ساختمان‌ها حتی تا نزدیکی خدا می‌رسید
یک چشم غره خانوم والده قانون جابجا می‌کرد و یک نمره خراب باعث می‌شد تو بتونی سوراخ موش بخری به قیمت همه پول توجیبی هفته
الان دیگه از چیزی نمی‌ترسم مگر خودم. افکار پریشان و آسیمه سر، وحشتزده خودم
قدیم ها یک سلام پسر همسایه که ده تا نون به بغل داشت و از نانوایی می‌اومد تا یک سال ما را عاشق نگه‌می‌داشت و بهانه‌ای بود برای دل سپردن
قطعا نه طول و عرض خیابان‌ها فرق کرده،

نه قوانین خانوادگی و مطمئنم هنوز پسرها برای خرید نان می‌روند و دخترها در کمین شکار یک سلام
فکر کن من هنوز معطل دادن یک جواب سلام هستم
سیاس شدم
با تجربه، بیننده، پشت نگاه این اولاد ذکور آدم چیزهایی می‌بینم که در کودکی وجود نداشت، شلوغی و ترافیک را خوب می‌شناسم و تفاوت صدای اذان را از فریاد لا الله اله ا......... و الی‌آخر
همه دچار بزرگ شدن ها شدیم.

 کاش هنوز می‌شد با یک نگاه عاشق شد و شک نکرد
کاش می‌شد دستی که به سویت دراز شده را به همان راحتی گرفت که می‌خواستی با پسر زینت خانم از درخت گردو بری بالا و وحشت نکنی چه خوابی برات دیده. 

دست‌ها با پوست گردو سیاه بشن ، اما تو از ته دل بخندی و نترسی از زیبایی دور افتادی

۱۳۸۵ بهمن ۳۰, دوشنبه

سکوت



باز خدا را شکر که در این آخره حیرونی شماها هستید که به من فکر می‌کنید و دوستم داشته باشید
وگرنه تا همین دیروزا معتاد شده بودم و الان دم ترمینال می‌خوابیدم، حتی شاید کارتن خواب شده بودم؟

باور کن زندگی سراسر این شوخی های ساه است و فاصله‌های چند سلام از هم
زبونم خوره گرقته، الان هم از بیخ عرب شده
چون خودم و یک نیمه شب گم کردم و هنوز دنبالش می‌گردم
زندگی من یعنی همین یا دنبال سایه‌ام می‌گردم،

یا دنبال لنگه کفشم؛
 حالا که به‌کل خودم رو گم کردم
کاش می‌شد کمی ننه من غریبم در بیارم و جلوی شماها هم کم نمی‌آوردم
این خانم بودن یا اداش رو درآوردن،

خودش ماسکی شده روی تمام زندگی و زنانگی پاکیزه،
مقدس و طبیعی من

هستیم

۱۳۸۵ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

عشق من، سلام





نبود عشق خبر از عدم حیات عشق نمی‌ده؟
سلام به عشق که خون جاری در رگهای منه و سلام به دلیل همه خلاقیت‌هایی که فعلا خشکیده
امروز که روز عشقه و خداهم که با عاشقیت نرو نیست. اگر الان نیست نه این‌که هیچ‌وقت نبوده. منم مثل همیشه سپاسگذاره بودن‌ها می‌شم
آهای سلام همه پسرهایی که در نوجوانی بانگاهتون تنم رو لرزوندین
سلام به همه اونها که ازخجالت نگاه نکردند که بلرزم
سلام به همه اونها که قدم به قدم عشق را به من آموختن
سلام به همه اونها که به اشتباه گمان کردم ، دوستشون دارم یا دوستم دارند
سلام به همه اونها که به‌خاطرشون صد بار کنار پنجره رفتم
سلام به اونها که پشت پنجره منتظر موندن و من نفهمیدم
سلام به اونهایی که گمان می‌کردم، دوستشون دارم. فکر می‌کردم دوستم دارند
سلام به عشق اول بچگی و سلام به عشق آخر دیروزم
سلام به همه اون حقه بازهایی که دوستم نداشتن و الکی ادای عاشق‌ها رو درآوردن و خر خودشون بودن
سلام به همه اونها که با تن لرزه منتظر شنیدن صداشون بودم و سلام به همه اونها که غافلگیرم کردن
سلام به همه عشق‌های این زندگیم
سلام به هر کسی در تمام زندگی های قبلی و بعدی دلم رو لرزوندن و خواهند لرزانید
سلام به اونها که وارد جهان هم نشدیم ولی ممکن بود دیوانه وار عاشق هم بشیم
سلام به همه اونها که می‌دونم دوستم داشتن، من دوستشون داشتم
سلام به همه اونها که نمی‌دونم دوستم داشتن و یا من هرگز نفهمیدم دوستم داشتندسلام به عشق آخر این زندگیم که نمی‌دونم کیست و سلام به همه اوج و پرواز عاشقانه
سلام به اونی که اگر پیداش شده بود من اینچنین درگیر آموختن عشق نمی‌موندم
سلام به نیمه گمشده‌ای که شاید باید همیشه گم شده باشه
سلام به نفر بعدی که قراره عاشقش بشم و الان نیست
سلام به اونها که اولیش نبودن و آخری هم نشدند
سلام به هر کی که در دلش عشقه و سلام به اونها که مثل من یاد می‌گیرند عشق چیست؟
و سلام به خودم که عشق را خوب می‌شناسم

۱۳۸۵ بهمن ۲۳, دوشنبه

معجزه


چه کنیم دیگه؟

کاش همه چیز را می‌شد از مرکز خرید تهییه کرد. دوروزه زوری دارم به خودم روحیه می‌دم. از صبح جلوی آینه می‌ایستم و زور می‌زنم بلکه یه‌کم نیشم باز بشه
ولی یکی نیست به این دکتر جون محترم بگه« اگه نشستی تا معجزه کنم و روحیه‌ام ناخودآگاه برجسته بشه؟ باید برم دنبال یه دونه از این عصا سفیدها» حتی یکی نیست بپرسه: جناب آقای دکتر خان، یا شما در مریخ ساکن هستی یا دلت الکی خوشه

هرچی زور میزنم نه تنها روحیه بهتر نمی‌شه. بلکه یاد همه نداشته‌ها هم افتادم. با این حساب اوضاع هر لحظه خرابتر می‌شود و من از جراحی دورتر. فکر کن! بقدری ضعف کردم که در اوج ناامیدی فکر کردم. ما که دیگه داریم می‌میریم. بذار یکی از این آقای شوهر ها رو برداریم. بالاخره یکی باشه تو مسجد، وایسته دم درمردانه

ببین دکتر جون چه روحیه‌ای ساختی برام؟

همه رو ول کن این به‌قول گلی این « ولنتاک» رو کجای دلم بذارم که رسید و به‌قول قدیمی‌ها ما هنوز هیچی؟

۱۳۸۵ بهمن ۲۱, شنبه

عکس بچگی؟


یکی از اونایی که یک وقتی فکر می‌کردم می‌خوام باهاش ازدواج کنم. 
امروز از اون‌ور دنیا زنگ زد. 
اینش عجیب نبود، گاهی با هم تماس داریم. 
اما چیزی که می‌خواست بگه برام جالب بود
در یک سمینار شرکت کرده که آخرین پیامش براش این بود که، چیزهایی همیشه مانع راه تو در داشتن یک رابطه درست عاطفی هستند که ریشه در کودکی یا گذشته و ترس‌های تو دارند. وادار شده بودند روی کاغذی ، تمام اینها رو بنویسند و برای یک نفر دوم کاغذها را بخوانند
می‌گفت« آخرش تا می‌تونستم خندیدم. 

چون احمقانه‌ترین مسائل ممکن منو از داشتن یک رابطه خوب دور نگه‌می‌داشته. » زنگ زده بود تا اینها رو به‌عنوان آخرین تجربه‌ء دوست داشتن برام بگه و منم خندیدم. 
من‌هم به نوعی مثل اون درگیر ترس‌های سنینی هستم که عمریاز آنها رفته.
اما اکنون راه را بر من سد کرده

من‌هم چون می‌ترسم، ترجیح می‌دم انتخاب نکنم. 

گاهی حتی از ترس اینکه مبادا در شئنم دوست داشته نشوم، رابطه را آغاز نمی‌کردم .
شاید ترس از وابسته شدن‌های پوچ و خیالی که بعد، باید چندین برابرش تاوان داد.
درد من این نیست. 
طبق معمول از شور بدر شد و به‌کل دنیا را سه تلاقه و مهرش بخشیدم
حالا از خودم می‌پرسم، از چه گناه یا ترسی خودت رو زنده بگور کردی؟
می‌گم ما انسان خدا و اینا.

اما فقط آگاهی بی‌عمل؟
در چند تجربهء کوتاه ناامید ‌شدم و عقب نشینی کردم.
باید باخودم همین‌طور رو راست بمونم بلکه شد، زخم‌های دیگری پیدا کنم که به راحتی قابل درمانه


۱۳۸۵ بهمن ۲۰, جمعه

اگر دستم به خدا برسه


ربطی به سن نداره. 
همه چیز از درون جوشش داره که شکر خدا روح سن بردار نیست.
اما چرا هیچی مثل سابق نیست؟
بعد از تصادف طی دوسال یازده بار رفتم اتاق عمل و خدا را بنده نبودم. باورم گردن کلفت بود و به چیزی فکر نمی‌کردم، مگر بزک و رنگ و لعاب صورتم و دکتر عزیز که می‌دونستم ، مثل موش زیرزیرکی نخ می‌ده. 

یا دکتر بیهوشی که بی ربط به احوال پرسی‌ام می‌آمد
اما حالا برای یک عمل زپرتی و آب دوغ خیاری کم میارم. فکر کن
صبح رفتم بیمارستان و دکتر دیپورتم کرد و فرمود« روحیه خوبی برای اتاق عمل نداری» برو کمی روحیه‌ات رو درست کن تا بشه بی‌هوشت کرد
آخ که من اگر دستم به این حضرت باریتعالی نرسه. در دنیایی که آدم آدم می‌خوره و قابیلیان رو از او برگرداندند. 

یک عشق ناقابل را ازم دریغ می‌کنه
قدیم‌ها می‌شد خودم رو گول بمالم و از چشم و ابروی دکترجون دل‌گرم بشم. با اینکه بعد از تصادف خورد خاکشیر بودم. 

اما حالا که با پای خودم رفتم، دکترهم می‌فهمه آماده عمل نیستم
حالا خدوند عالمیانا، خوبه روز قیامت من سر همون پل معروف جلوی سرکار را بگیرم؟
اگر هر خطایی کردم، خودت گفتی بی خواست تو برگی از درخت نمی‌افته
اگر خواستم مدل خودم زندگی‌کنم. 

سرکارفرموده بودید از توهستم و برای تجربه خلقت تو به جهان آمدم
اگر سوتی دادم، باز دور از اراده لحظه خلقت نبوده
می‌شه سرکار بفرمائید من چه خطایی کردم که پای تو وسط نبوده و باید یک تنه تاوان تنهایی بدهم؟
حالا دل سرکار خنک می‌شه من در حسرت تنهایی و عشق همچون کودکی در سرما به‌گوشه‌ای کز کنم .

آمده‌ای در من این جهان مادر مرده را امتحان کنی؟
به‌قول گلی« در قیامت چه کسی قراره سرکار را مواخذه کند که این‌همه خطا کردی؟

و همه‌ را پای ما نوشتی» از خودت خجل نیستی؟

بوی گندم مال تو

نگاه کن! سنگ روی سنگ. 
دلار با دلار آهن کنار شیشه. حرکت و سرعت.
می‌خواهی هر روز عاشق باشیم؟تو

بین این‌همه تیرآهنی که آسمون رو پنهان کرده، از اون زیر چیزی جز چراغ‌های نئون نمی‌تونی ببینی.

فکر می‌کنی بین این ازدحام آهن و سنگ، قلبی هم برای عاشق شدن می‌مونه؟
بخواهی هم نمی‌تونی دلی داشته باشی. 

چون باید از کنار دستی، عقب نمونی.
سفر فرنگ و ماشین‌های هفت رنگ و تک رنگ بهایی است که در ازای عشق دادیم
یک مثل منی در ازدحام سرد و بی‌روح این انزوا می‌پژمره و می‌میره. 

چون از صبح باید صدا بشنوه و سرعت. 
وقتی چشم باز می‌کنم، بایدهم حالم خوب نباشه.
من مال این تمدن نیستم. 
هیچی‌اش رو، دوست ندارم. 
اگه چاره داشتم می‌رفتم مجاوره کویر می‌شدم که اگر عشق نیست، خدا هست

۱۳۸۵ بهمن ۱۹, پنجشنبه

نجابتش منو کشته



خب به‌من چه بعضی از این اولاد آدم جنبه ندارند؟
تا وقتی می‌خندم و تلخی ندیدن ، بهترین دوست و رفیق می‌خواهی؟

من . 
این‌هاهم که بی جنبه و جماعتا فکر می‌کنند تا هر خانمی خندید، یعنی داره از عشق تو بال‌بال می‌زنه!
خفن جو گیر میشن و دوقدم از گلیم‌شون میان جلوتر. 
تو می‌بینی این خنده خنده‌ها داره کار دستت می‌ده. 
مجبوری ترمز و بکشی و به آقا بگی، اوی یارو! فکر کن به همین سادگی با مخ میای پایین و تبدیل به زنی عامی و عقب‌افتاده می‌شی. 
که بهتره سر به تنت نباشه؟
فکر کن، اون‌وقت ما عاشق همین‌ها می‌شیم. من و تو فرقی نداره
نمی‌دونم این زن ایرانی که این‌ها پشت سر همین نجابتش گاه صفحه می‌گذارند و گاه سینه می‌کوبند. 

دوتا شاخ هم داره؟
یا اینها برای خواهر مادرهای خودشونه، نه طرف مقابل

بدن خود را دوست بدارید - اشو

بدن خود را دوست بدارید
آن گاه آسودگی و وانهادگی را احساس خواهید کرد که هرگز پیش تر احساس نکرده اید . مهر آرام بخش است. 

زمانی که مهر باشد آسودگی هست. 
چنان چه به کسی مهر بورزید و میان شما مهر جریان داشته باشد، در کنار مهری که به هم دارید موسیقی وانهادگی نیز جریان پیدا می کند. آن گاه آسودگی می یابید.

زمانی که با کسی آسوده باشید این تنها نشانه ی مهر است. و اگر نتوانید با کسی آسودگی داشته باشید مهر او را در دل ندارید . دیگری دشمن است و همیشه آن جاست. برای همین است که سارتر گفته است: دیگری دوزخ است
بله. دوزخ در برابر سارتر است. باید هم چنین باشد. زمانی که میان دو فرد هیچ مهری جریان نداشته باشد دیگری دوزخ می شود.

اما چنان چه مهر در میان باشد دیگری بهشت می گردد. بنابراین بهشت یا دوزخ بودن دیگری به جریان مهر میان آنان بستگی دارد.

هرگاه عاشقید خاموشی می آید. زبان گم می شود . واژه ها بی معنا می شوند.

هم زمان هم چیزهای بسیاری برای گفتن دارید و هم چیزی ندارید که بگویید.
سکوت شما را دربر می گیرد و در خاموشی آن مهر شکوفه می کند .
شما آسوده می شوید، در عشق نه گذشته ای هست نه آینده ای. 
تنها پس از مرگ عشق است که گذشته پدید می آید .
شما تنها یک عشق مرده را به یاد می آورید. 
مهر زنده هرگز به یاد نمی آید. چنین مهری جان دارد و شکافی نیست که آن را به یاد شما آورد، برای یاد آوردن آن فضایی نیست. مهر در اکنون است. 
نه آینده ای دارد نه گذشته ای.

چنان چه کسی را دوست داشته باشید، نیاز ندارید وانمود کنید. بنابراین می توانید هر چه هستید باشید. می توانید نقاب خود را کنار زده و آرام بمانید.

زمانی که عاشق نیستید نیاز دارید بر خود نقاب بزنید. 
هر لحظه در تنش اید، زیرا که او آن جاست. می بایست وانمود کنید. می بایست گوش به زنگ باشید. می بایست یا مهاجم باشید یا دفاع کننده. این یک جنگ است. جریانی پیکار گرانه.
نمی توانید آسوده باشید .
نیکبختی مهر کم و بیش نیک بختی وانهادگی است. 
احساس آسودگی می کنید . 
می توانید همانی که هستید باشید.
به سخنی می توانید همان گونه که هستید، برهنه باشید.
نیاز نیست نگران خود باشید.
نیاز نیست وانمود کنید.
می توانید گشوده و آسیب پذیر باشید. 
در این گشودگی احساس آسودگی خواهید کرد.


osho

چرا؟ اشو



چرا کسی می بایست یک زندگی پراندوه، پریشان، مشوش، درد آلود و عذاب آور را برگزیند ؟ چرا؟

چرا کسی می باید یک زندگی غم آلود را انتخاب کند ؟

دلایلی وجود دارد. 

در پشت این گزینش دلایل عظیمی وجود دارد. 
چون شما فقط در غم است که می توانید باشید. بودن شما فقط در غم میسر است.
در وجد و سرمستی شما ناپدید می شوید.
از میانه برمی خیزید. 
تنها در درد است که می توانید به مثابه یک موجود هستی داشته باشید

در سعادت به عینه قطره ای گم شده در اقیانوس، گم می شوید. 

شما می ترسید که خود را از دست بدهید. در هراسید که خود را گم کنید. از همین روست که راه درد و رنج را برگزیده اید. 
درد و رنج نفس آفرین هستند. 
هرچه بیشتر رنج ببرید بیشتر احساس بودن می کنید

رنج بردن به شما یک تعریف می دهد . 

یک معنا

رنج بردن برایتان احساس استحکام و استواری خلق می کند

با رنج بردن احساس می کنید که از کل جدا هستید. به همین سبب است که آن را انتخاب می کنید . هیچ کس غم و عذاب را مستقیما بر نگزیده است. شما به طور غیر مستقیم نفسانی بودن را انتخاب کرده اید.

به همین سبب است که رنج بردن را برگزیده اید.
بدون رنج بردن نمی توانید موجودی نفسانی باشید.
نفس بدون دریایی از رنج پیرامون خود نمی تواند وجود داشته باشد. نفس شبیه جزیره ای است در دریای رنج . 
شما دارید از نفس خود لذت می برید. شما دارید به طور مستمر آن را تقویت می کنید . آن را آرایش می کنید
و آن را قیمتی تر و قیمتی تر می سازید. این گزینش شماست.

یک بار که ببینید نفس عمیقا با رنج بردن مرتبط است و بدون رنج بردن نمی تواند وجود داشته باشد، آن وقت اگر رنج بردن را نخواهید، نفس را رها می کنید و همه چیز را در مورد زبان نفس فراموش می کنید. زبان نفس رنج بردن و عذاب کشیدن است. و آن گاه چیزها بسیار ساده هستند

osho

ساده باشیم


دیدی پشت کامیون‌ها می‌نویسند، برچشم بد لعنت. ماشالله. بیمه ابولفضل؟
دیدی این راننده‌ها چقدر باصفا و صمیمی‌اند؟
دیدی وقتی عاشق می‌شوند، زمان را نمی‌فهمند و مثل آهو می‌روند و میایند؟
دیدی هندی‌ها چقدر شادند؟
به هر دلیل و مناسبتی می‌رقصند؟
بله خیلی مهمه! من و تو نمی‌تونیم برقصیم.ما حتی نمی‌تونیم کودکانه از ته دل بخندیم یاپابرهنه بر چمن خیس راه برویم. به‌قدری بند و بسط به روح‌مون زدن که نمی‌تونیم از جا تکون بخوریم! هندی‌ها معنوی

هستند. اروپایی‌ها و امریکایی‌ها اهل منطق و علم. این‌ها مثل ماشین زندگی می‌کنند. اون‌ها مثل گنگ جاری و شناورند. شاید فقیر و گشنه؛ اما، عشق را خوب می‌شناسند
با خدا صبحانه می‌خوردند و شب هنگام با شیوا به بستر می‌روند . ما حتی از سایه‌هامان ترس داریم
سکس‌شان تانتراست و لمس و نگاهشان مقدس
این‌همه به خاطر حضور سادگی نیست؟ ما با اینهمه بار تجدد کجا را گرفته‌ایم
تو رو خدا یکی منو پیدا کنه. انگار بین راه خودم و گم کردم؟

بوی عشق


کافیه فقط بوی اومدنش بیاد. 

حتی می‌تونی فقط فکر کنی، انگار داره میاد؟
یا یه‌وقت‌هایی می‌شه که عطرش در فضا پراکنده‌است
دیگه مجبور نیستم فکر کنم لیلیت بود یا اقلیما.

واقعا رائل راست می‌گه و ما مخلوقات فضایی هستیم؟ 
دیگه هیچی مهم نیست.
توی قلبت می‌دونی که خدا هست.
دنیا خوشگل می‌شه و آسمون هر لحظه رنگین کمونی است. خنده‌های بچه‌ها دوست داشتنی می‌شود و می‌شه به حر‌فهای آقای پاکی باجان و دل گوش کرد
دنیا امنه چون عشق دراه است
همینه دیگه، عشق را آفریدی که ما نفهمیم. گوجه با اورانیم فرق می‌کنه. 

چه کسی رئیس جمهوره و آمریکا در منطقه است.
خدایا عشق را بر ما حادث کن
آمین بگو ه. 

آمین

کجایی خدا؟

همیشه هر چه گفتند، مثل بز پذیرفتیم
تا کی قرار است گمگشته باشیم و از بیم‌های جهالت پرپر بزنیم؟
گفتند خدا آنجاست. 

گفتیم هستم
گفتند خدا همه جاهست.

گفتیم هست
گفتند نه بالاست ونه اینجاست.

خدا درماست. 
گفتیم هست
گفتند بهشت هست جهنم هست. 

گفتیم هست
حال می‌گویند، خدایی نیست و از ما بهتران هست. 

نمی‌توانم بگویم نیست
خداوند خدایی را با ما شریک گشت و دوست داشتنی تر است. تا از ما بهترانی که ما را مثل بز می‌بینند
ما بزیم؟

جهان خنثی

اگر در جهل بمانیم، گویند جاهلیم . 
اگر دنباله‌اش را بگیریم از زندگی می‌مانیم
حال در این پریشانی افکار و برهم پاشی باورها به کدامین سو برای دمی آسایش پناه بریم که سخت آشفته‌مان کرده‌اند
دیدی؟
چه اوضاع و احوال غریب استی
این چند روزه؟
در تمام عمرم چنین فضای سنگینی تجربه نکرده‌ام. 

گویی همهء هستی به‌هم پیچیده و این کلاف سردرگم در ذهن من گشوده نمی‌شود
احساس عدم شناخت از حقیقت وجودی خودم و هستی آرامشم را گرفته. 

گو اینکه تا کنون هم که می‌انگاشتیم همه چیز می‌دانیم و خیلی زرنگیم، هیچ غلطی که به حسابمان بیاید نکردیم
اما امید به فردا همیشه راهم می‌برد. 

حال نه امیدی و نه منظر روشنی از بودباش خود ندارم
خدایا گر تو نباشی این تن خسته را به که بسپارم؟ ‌

۱۳۸۵ بهمن ۱۸, چهارشنبه

اینه

فقط صد سال



کاش صدسال پیش بود و خانه‌ای کاه‌گلی داشتیم. که با نم باران که بر پیکرش می‌نشست،

 روحم تازه می‌شد و به حیاط دلم طراوت ذوق می‌پاشید.
 می‌شد بعد از ظهر روی سکوهای کنار در نشست و عبور زندگی را از پس رفت و آمدها دیدید
با رعنا دختر بانو زینت

 همسایهء دست راستی از بنداندازون دختز مش حیدر گفت و با نقل جسارت احمد که راه را بر دختر شیخ محل بسته به رویا شد
به روضه‌های هفتگی رفت و حاج خانم‌ها را دست انداخت و خندید. همین برای من زندگی به همین سادگی است.

فرای نام و ریخت و کلاس. تنها حس حیاتی همچنان کودکانه است

مالکیت




یک انباری کتاب، سی‌دی، کاست و فیلم ویدیویی دارم
نه. جان من صبر کن پز دروکنون نیست. الان عرض می‌کنم. این بیماری بزرگی است که زندگی منو فلج کرده. طلب مالکیت. همان واژه معروف یا همه‌اش یا اصلا هیچی
قدیم‌تر اگر" تی‌ـ وی " کلیپی مورد علاقه‌ام رو پخش می‌کرد. دو حالت داشت. یا سیستم وصل و آماده بود، که هم می‌دیدم و هم ضبط می‌کردم. گواینکه بعدا هیچ‌وقت نمی‌دیدمش. اماحس اینکه دارمش و هر موقع مهوس دیدنش بشم، مشکلی نیست. بهم آرامش می‌داد
و اگر سیستم آماده نبود، بلافاصله کانال را عوض می‌کردم. حالا که نمی‌تونم داشته باشمش اصلا نمی‌بینم که مبادا روزی مهوسش بشم و نباشه
فکر کن! حتی لذت یک‌بار دیدن تصویری که ممکنه برایم پیامی، نشانه‌ای حتی لذت سادهء، دیدن زیبایی داشته باشه را برخودم حرام می‌کردم
شاید از ترس همین‌هم تنها موندم؟

منو عشق دیروز



به‌قول گلی« ایی خدانم واسه ایی‌که نه حوصله خودش سر بره نه حوصلهء ما و شیطون اینا. مارو با یه آدرس عبضی، از عشق با اردنگی از بهشت انداخت بیرون. حالام باهاس تا زنده‌ایم به ایی عشق و آدرس عبضیه فکر کنیم. تا دنبال خودمون نگردیم؟ شایدم واسه ایی که بتونیم اینجا بمونیم و دلمون بهشت نخواد» واقعا که خدا همه را جمیعا گشت به راه راست هدایت‌ کنه
بعد از آخرین باری که هوای زندگیم عشقولانه شد. انقدر زار زدم که چشمم، عفونت کرد. حالا بعد از خداد سال که از بابت این چشم نازنین از کار و زندگی افتادم، باید برم اتاق عمل
عجب داستانی است این عشق نه ازش چیزی فهمیدیم نه دنیا عوض شد. ولی از زندگی موندم
واقعا که خدا یه عقلی بده یا به کل شفام بده
نفهمیدیم کی اومد و کی رفت؟ اما همچنان تاوان دمی آسودگی را باید داد. این همهء ارزش بودن ما ست؟

۱۳۸۵ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

جبرئیل




بسیار جذاب و زیبا بود.

قد بلند و چهارشانه بود.
 گیسوان تابدار رنگ شبش را پشت گوش می‌دادو رایحه‌ء گرم تنش میخکوبم کرده بود.
 در دل دعا می‌کردم تصمیم نگیره جا عوض کنه تا من همچنان بو بکشم
اسمش از ظاهرش جذاب تر بود.

" جبرئیل" بحث جالبی در میان بود.
 آرام و شمرده صحبت می‌کرد.
دریای از آگاهی موج می‌زد. در تمام زندگی چنین موجودی ندیده بودم
هر از چندی به ساعت نگاه می‌کردم و دل‌نگران از حرکت عقربه‌ها بودم. گاه زمان چه تند می‌گذرد؟
بر خلاف دوستان اعتقاد داشت، هیچ یک از فرشتگان آگاه به فرشته بودنشان نیستند
خلیل اعتراض داشت و می‌گفت:

فرشته کوچکترین شباهتی به آدم ندارد که بخواهد خود را با ما اشتباه بگیرد؟! مرد که سعی داشت به هر طریق منظورش را مفهوم کند گفت
در اینجا یک قدیس یک فاسق و یک قاتل همزمان زندگی می‌کنند.

بی‌آنکه به آن دیگری توجه داشته باشند. هر بار وحی ‌بردم، آگاهی به چگونگی اعمالم نداشت. آخری را که فکر کردم، رویایی دیده‌ام

۱۳۸۵ بهمن ۱۶, دوشنبه

تخته نرد



می‌دونی چیه خدا؟
طبق معمول من هنوز چیزی نگفتم. اما این‌‌که تو، نامهء نانوشته خوانی و ادامه ماجرا. می‌دونی از چی میگم
چی می‌شد اگر حساب این" آی-کیو" مخلوقات را می‌کردی و ر به ر این جماعت انبیا را راهی زمین نمی‌فرمودی. یکی میاد می‌گه تو فرزند نداری و زاده هم نشدی
دیگری ادعا دارد ، شازده پسر سرکار است. از اول یه معلم می‌ذاشتی سرشون. انقدر ضد و نقیض حرف نزنند
فکر کن! چند شبه نمی‌تونم بخوابم. البته "فول - مون" هم بی‌تاثیر نیست. اما حالا که یک متحم جزء پیدا کردیم. بذار با چند پرونده شاکی خصوصی ... خلاصه طرح استیضاح و اینا. حساب کتاب‌های کهنهء منم پاک بشه
این فکرها خلم کرده!
ممکنه واقعا تو فضایی باشی؟ بالاخره اینم شکه و ممکنه سازنده باشه؟
یا اینکه، ممکنه درایت تو در این حد بوده که واقعا این اولیا مخدره لیلیت رو همسر آدم، اشرق مخلوقاتت اراده کنی؟
از قرار یک مراوده و شوخی کوچیک هم با این فامیل‌های شهبانو لیلیت، جناب شیطان داشتی و داستان شرط و قرار و این چیزها در بین بوده. وعدهء دیدار به قیامت و اینا؟
ما که اشرف مخلوقاتت هستیم، بذار یه شوخی کوچلو تر از اون شیطون نکبتی با تو بکنیم؟
جک بلد نیستم . اما، نمی‌شه سرنوشت منم به سمت نور و عشق عوض کنی؟ شاید دوباره باور کنم خدا همان خدای قدیمی خودم است و بس. نه از محصولات صادرداتی بین کرات


شهر فرنگ



وقت‌هایی که تنهام، دلم بی‌تابه خودش رو به یک‌جایی برسونه. البته که معمولا دیگه حالش نیست.
اما اگر مجالی بود و فرصت و حال گرد آمدند و از خونه به در شدیم. نرسیده مرغ دلمان پر می‌زند، برگردد
به زبون خودمونی
نه تحمل تنهایی را دارم نه توان بند شدن جای جدید. مثل این کولی‌های ندید بدید، دایم چشم‌هام در حراص از تنهایی غرق می‌شوند
همیشه دنبال یک پستو که به آن فرار کنم. شاید به یاد بچگی ها به گلخانه‌ای پناه ببرم و ساعت‌ها بین حس وجود گلدان‌ها ترس‌ها را از یاد ببرم
سفر هم بیشتر از این معجزه نداره. اونجا هم که هستم می‌گم، حیف نیست آدم طبیعت باعظمت و بکر را ول کنه، بپره تو ماشین؟
" به عبارت ساده تر، بهانه‌ای برای کز کردن کنج خون" چیزی نگذشته دلم می‌خواد برگردم تواین آپارتمان همیشگی که برام امنٍ. البته تا بیست دقیقه
همین که دوشی بگیرم و یک لیوان چای تازه دم احمد بخورم. رنج راه از یادم میره و پشیمون از اینکه چرا برگشتم به این پایتخت دودزدهء فلک زده. که از در و دیوارش فریاد ناهنجاری‌ها به گوش می‌رسه.

پنج دقیقه یکبار آمبولانس رد می‌شه. صد رحمت به جبهه جنگ. این جماعت ذکور هم پناه برخدا سر ده‌شاهی مادر و پدر هم رو می‌گن. یادش بخیر مرحوم فردین که مادر براش مقدس بود. پس با مادر دیگران هم کاری نداشت
روح جوانمردهای قدیم ایرونی سبز که یاد و جایشان سبز مایل به خالی است

رادیو









مجوز ورود اولین رادیو به ایران

شب‌تاب‌های کودکی




كمی دلتنگم واندكی كودك روحم كمی دلنازكی دارد و سخت بی تابم
دلم حياط قديمی پدر می خواهد كه سبز بود و صميمی سيب‌هايش گلاب بودند و شيرين.

خاطره هاي عصر تابستان كه نم ميزدباغچه ي كودكي را به عشق و شبدر وانگور.
شب هاي تابستان بود و بزم آسمان روي تخت چوبي، همراه قصه‌خانم عاطفی
لاله عباسی و شاه پسند حافظ و شاهنامه ،

 ياد پدر با خود دارند كه شبی، باد آن را به انتهای خاطراتم برد و ديگرباز نگشت و برای هميشه تنها ماندم.
در پس جانماز سفيد مادر كه عطرش محبوب شب و عشق می‌داشت و نوازشم ميداد
كاش دل كودكم بزرگ نمي شدم و هميشه ميان گيسوانش گم مي‌شدم.

شب از هیچ نمي‌ترسيدم كه،‌ پدر رستم شاهنامه بود و ديو را به اين خانه راه نبود
صبح لطيف بود به آواز سماور دل ميداد

حدیث ایزدبانو در ایران


از بچگي صد رقم برام دنيا رو تعريف كردن كه آخرش به حجله آقاي شوهر ختم مي‌شد. نمونه صادقانه‌اش اين عروسك نكبتي كه از دوسالگي ميدن بغل‌مون تا از کوچیکی حمالي رو ياد بگيريم موهاش رو شونه و كنار سماور بشينيم و تمرين ميهمان داري كنيم. گاه هم با چادري که به پيچيده بودیم دور کمر تا شباهتی به لعیا خانوم کارگر خونه پیدا کنیم و از برکت پیچش چادر، صد دفعه بامخ می‌خوردیم زمین و شصت پا می‌رفت، توی چشم
كه چي , مي‌خواهي جارو كني

حال که هم او‌ن‌ها كه آقاي شوهر دارند، حسرت مجردها را مي‌خورن
مجردها حسرت زندگي متاهلين را
مثل آدمی که نه طاقت تنهایی را داره نه تاب جمع
قديم که نه اينترنت بود و نه ماهواره، ما فکر می‌کردیم همه‌جای دنيا آسمان همين رنگ است
من خنگ که تا دوازده سالگي فکر می‌کردم، بچه رو لك‌لك از دود كش مي‌اندازه پايين. اولین بار که فهمیدم بچه چطور درست می‌شه. مثل جن زده‌ها رفتم سراغ خانم والده جهت دریافت تکذیب یا تائید موضوع خجالت آوره مذکور و بی‌مقدمه گفتم« یعنی حضرت محمد و علی اینا هم بله؟ »
چنان خواباند درگوشم که هنوز صدای زنگش رو می‌شنوم
خواهر بزرگه ازدواج كرده بود و صبح تا شب مطبخ مي چرخاند و ظهر آقاي شوهر پاكت ميوه و نان به دست در را با باسنش باز مي كرد و وارد خانه مي شد .
اما خواهر کوچیکه، از صبح پشت ميز دانشگاه يا محل كار مي‌شينه. با صد تا مرد گفتگو مي‌كنه و اهدافش را پيش مي‌بره، اينترنت آن لاين روي ميز و آخرين اخبار راه به راه در راه. از مهريه و تلاق بريتني تا مزنه بورس و سهام
كي مي تونه به اين زن بگه بالاي چشمت ابرو است ؟
دیگه براي اين خانم،‌ شوهری مناسب،رستمه. كه جرات كنه بگه: عزيزم با عرض معذرت و پوزش فراوان، امشب شام داريم يا بايد برم پيتزا در به در؟
خانواده هاي سنتي نمونه شاهكار! مدهاي ازدواج جادويي خود دارند.عروس بايد نجيب باشه، خوشگل و خونه دار، مدرك تحصيليش هم از عروس خواهر شوهر كم نباشه
خانواده‌هاي تازه به دوران رسيده هم كه طبق معمول با شعار : خوشگل فرنگ رفته، جهيز عالي بياره، سر سفره پدر مادر نون خورده باشه .كه ديگه خونه شوهر دنبال نون نگرده
عروس هم با يك مهريه سنگين حساب‌شون رو مي‌گذاره كف دست‌شون و دراولين فرصت مهريه به اجرا گذاشته مي‌شه و خانم با ماشين جديد به دفتر ميره و گور پدر داماد كه مي‌تونه بره تقاضاي تلاق بده
ما چی‌مون به آدم برده که اینمون برده باشه؟
جهش‌های نوری. زن محجبهء قاجار ناگهان کشف حجاب می‌کنند و در اندک زمانی در کافه‌ها قر می‌دادند. زن زمان پهلوی، سر از چادر سیاه در میاره و می‌شه خواهر زینب و سینه خیز می‌ره. عصر زن در حکایت فعلی هم
که زیر پل پارک وی پیداست

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...