وقتی به دقیقه نود رسیدی و از همه چیز قطع امید کردی، حتی از خودت. یهو میبینی یک چیزی درست وقتی که منتظرش نبودی از راهی که فکر نمیکردی پیدا میشه
اما، از زمانی که همچنان چهارچنگولی به انتظار و پنجره و ساعت جسبیدی. عمرت آب میشه و از اونطرف خبری نیست.
انتظار یکی از بالاترین انرژیهای هستی رو داره.
از بتن سخت تر که بین تو و انتظارت میشینه
تا بلند نشی و چشم از پنجره و ساعت برنداری از او خبری نمیشه. تازه بدترش وقتیه که باهم و چهارتا چهارتا پیداش میشه.
ولی مگر میشه بیانتظار و آرزو نفس کشید؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر