وقتی چیزی رو خیلی میخوام.
انقدر که دلم آب میشه، شیطون میره زیر جلدم که باید حتما بشه
قدیمترها فورا وارد عمل میشدم و از راهی که میدونستم، جدیدترین شاهکار را خلق میکردم. پر واضح که وقتی شخصا وارد عمل میشدم، فقط میتونستم بر تواناییهای خودم حساب کنم
دارم یاد میگیرم، کمی آرام باشم، هر چند دلم در سینه مثل سیر و سرکه بجوشه. هر قدر که دلم بخواد و باور داشته باشم باید الان این قدم رو بردارم. از سابقه پیداست تا حالا فقط تاوان خطاهای خود کرده را دادم، زمان رفت و حقیقت رو ندیدم. عشق را با وجودم احساس نکردم.
اما سکوت و بیعملی را انتخاب کردم
اینهم یک خطای تازه، شاید؟ ممکنه من بشینم و همه چیز برای خودش بشه؟
یادش بخیر وقتی اینطور زیست میکردیم. شاید هنوز ساحر بودم؟ چرا الان باور ندارم؟
چون سخت ترسیدهام
سخت خستهام.
جرات یک امتحان دیگه رو ندارم.
نتیجه اینه که تنها بمونم؟
شاید، ولی دیگه حوصله غمزههای مردانه را ندارم. بدبخت من که لنگ چیزی شدم که عین کافوره
خاله دیگه غر و نقو بزار کنار تو رو خدا!!!!
پاسخحذفباور کن که اون چیزی که میخوای رو خواهی داشت....