گاهی از شدت گفتگوی درونی نه تنها نمیتونم کار کنم و فلج میشم. خوابم هم نمیبره. چون تمام مدت که خوابیدم دارم با خودم بلند بلند فکر میکنم. القصه که امروز در غاری سیاه و سرد و نمور. گیر افتادم و تنها روزنه نور را هم سنجابی با گردویی که پنهان کرد بست. دستش درد نکنه.
باز آبرومندانهاست اگه بگم این یه نشونه غیبی بود و دستهای بیرون از من در حرکت هستند
اما بهقول نیاز که میگفت « بابا شما هم که ما رو با این نشونههاتون از زندگی انداختین. اگه برسیم ته خط و هیچی نباشه کی جواب ما رو میده ؟» حالا من در این غار یخزده کز کردم در گوشه ترین زاویه شکستگی دیوار
مثل بچهگی ها هوا پسه.مثل هراس پنهان کردن نمره تک از بانو والده
فکر کنم منم خودم رو از خودم پنهان کردم؟
باز آبرومندانهاست اگه بگم این یه نشونه غیبی بود و دستهای بیرون از من در حرکت هستند
اما بهقول نیاز که میگفت « بابا شما هم که ما رو با این نشونههاتون از زندگی انداختین. اگه برسیم ته خط و هیچی نباشه کی جواب ما رو میده ؟» حالا من در این غار یخزده کز کردم در گوشه ترین زاویه شکستگی دیوار
مثل بچهگی ها هوا پسه.مثل هراس پنهان کردن نمره تک از بانو والده
فکر کنم منم خودم رو از خودم پنهان کردم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر