بسیار جذاب و زیبا بود.
قد بلند و چهارشانه بود.
گیسوان تابدار رنگ شبش را پشت گوش میدادو رایحهء گرم تنش میخکوبم کرده بود.
در دل دعا میکردم تصمیم نگیره جا عوض کنه تا من همچنان بو بکشم
اسمش از ظاهرش جذاب تر بود.
" جبرئیل" بحث جالبی در میان بود.
آرام و شمرده صحبت میکرد.
دریای از آگاهی موج میزد. در تمام زندگی چنین موجودی ندیده بودم
هر از چندی به ساعت نگاه میکردم و دلنگران از حرکت عقربهها بودم. گاه زمان چه تند میگذرد؟
بر خلاف دوستان اعتقاد داشت، هیچ یک از فرشتگان آگاه به فرشته بودنشان نیستند
خلیل اعتراض داشت و میگفت:
فرشته کوچکترین شباهتی به آدم ندارد که بخواهد خود را با ما اشتباه بگیرد؟! مرد که سعی داشت به هر طریق منظورش را مفهوم کند گفت
در اینجا یک قدیس یک فاسق و یک قاتل همزمان زندگی میکنند.
بیآنکه به آن دیگری توجه داشته باشند. هر بار وحی بردم، آگاهی به چگونگی اعمالم نداشت. آخری را که فکر کردم، رویایی دیدهام
آره؟؟؟
پاسخحذفاینجورییه؟؟؟؟