۱۳۸۵ بهمن ۱۳, جمعه

شبانه



سال‌ها طول كشيد تا ياد گرفتم؛ ميهماني همان قاشق اول است
طعم تازگي دارد وآن را به خوبي مي فهمم




هر روز با سايه ام پياده مي رفتيم و خسته نمي شديم
يكبار كه با او رفتم به قدر همه عمر خسته شدم



زمانی با هر نخ سيگار عاشق مي شدم
حال بين هر هزار باكس، يكبار هم عاشق نمی‌شوم



ياد گرفتم عشق شوق اولين ديدار براي خوردن قهوه است
دوست داشتن , انتظار براي دهمين شامي است كه با هم مي خوريم
نفرت زماني است كه هفته ها ميلي به خوردن نداري

من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...