۱۳۸۵ بهمن ۱۶, دوشنبه

شب‌تاب‌های کودکی




كمی دلتنگم واندكی كودك روحم كمی دلنازكی دارد و سخت بی تابم
دلم حياط قديمی پدر می خواهد كه سبز بود و صميمی سيب‌هايش گلاب بودند و شيرين.

خاطره هاي عصر تابستان كه نم ميزدباغچه ي كودكي را به عشق و شبدر وانگور.
شب هاي تابستان بود و بزم آسمان روي تخت چوبي، همراه قصه‌خانم عاطفی
لاله عباسی و شاه پسند حافظ و شاهنامه ،

 ياد پدر با خود دارند كه شبی، باد آن را به انتهای خاطراتم برد و ديگرباز نگشت و برای هميشه تنها ماندم.
در پس جانماز سفيد مادر كه عطرش محبوب شب و عشق می‌داشت و نوازشم ميداد
كاش دل كودكم بزرگ نمي شدم و هميشه ميان گيسوانش گم مي‌شدم.

شب از هیچ نمي‌ترسيدم كه،‌ پدر رستم شاهنامه بود و ديو را به اين خانه راه نبود
صبح لطيف بود به آواز سماور دل ميداد

۱ نظر:

  1. منم دیگه دلتنگیم به اخرش رسیده...تحملم کم شده!!!!!!

    پاسخحذف

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...