كمی دلتنگم واندكی كودك روحم كمی دلنازكی دارد و سخت بی تابم
دلم حياط قديمی پدر می خواهد كه سبز بود و صميمی سيبهايش گلاب بودند و شيرين.
خاطره هاي عصر تابستان كه نم ميزدباغچه ي كودكي را به عشق و شبدر وانگور.
شب هاي تابستان بود و بزم آسمان روي تخت چوبي، همراه قصهخانم عاطفی
لاله عباسی و شاه پسند حافظ و شاهنامه ،
ياد پدر با خود دارند كه شبی، باد آن را به انتهای خاطراتم برد و ديگرباز نگشت و برای هميشه تنها ماندم.
در پس جانماز سفيد مادر كه عطرش محبوب شب و عشق میداشت و نوازشم ميداد
كاش دل كودكم بزرگ نمي شدم و هميشه ميان گيسوانش گم ميشدم.
شب از هیچ نميترسيدم كه، پدر رستم شاهنامه بود و ديو را به اين خانه راه نبود
صبح لطيف بود به آواز سماور دل ميداد
منم دیگه دلتنگیم به اخرش رسیده...تحملم کم شده!!!!!!
پاسخحذف